eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان☘ التماس دعا🙏
اعمال ایام‌البیض ماه رمضان
حضرت عیسی (ع) از قبرستانی می‌گذشت، پیرمردی را بر سر قبری مشاهده کرد. سبب این کار را پرسید، عرض کرد: من با همسرم عهد بسته بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا اجل او نیز برسد. اکنون همسرم از دنیا رفته و من بر سر قبرش نشسته ام. حضرت عیسی (ع) پرسید: می‌خواهی او را زنده کنم؟ پیرمرد عرض کرد: این کار، کمال احسان است، سپس آن زن با دعای حضرت زنده شد، پیرمرد همراه زنش به سوی صحرا رفتند تا جایی که پیرمرد خسته شد، سر بر زانوی همسرش گذاشت و خوابید. در همان لحظه، شاهزاده ای از آن جا عبور می‌کرد، چشمش به زن زیبایی افتاد که سر پیرمردی را روی زانو گذاشته است، گفت: تو با این زیبایی این جا چه می‌کنی؟ زن گفت: این پیرمرد، مرا دزدیده است. جوان گفت: پس آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا. چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و از پی آنها دوید؛ ولی به آنها نرسید. بالاخره از دست آنها به پادشاه شکایت کرد. پادشاه گفت: اگر حضرت عیسی (ع) تو را تصدیق کند، گفته ات را می‌پذیرم. عیسی (ع) آمد و آن زن را نصیحت کرد؛ ولی او قبول نکرد، آن گاه حضرت فرمود: پس با یکدیگر مباهله کنید (در حق هم نفرین کنید)، از هر کدام که مستجاب شد حق با اوست. پیرمرد نفرین کرد و زن در دم جان داد. ندانی که مردان پیمان شکن ستوده نباشند در انجمن که هر کس ز گفت خود اندر گذشت ره رادمردی ز خود در نوشت شهان گفته ی خود به جا آورند ز عهد و ز پیمان خود نگذرند سپهبد کجا گشت پیمان شکن بخندد بدو نامدار انجمن بکوشید و پیمان خود نشکنید پی و بیخ پیوند بد برکنید مبادا که باشی تو پیمان شکن که خاک است پیمان شکن را کفن 📙پند تاریخ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه می‌رفت و خود اسباب خانه اش را تهیه می‌کرد. یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد. سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت می‌توانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند. 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 175/1 ؛ به نقل از: جوامع الحکایات / 178. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📙هزار و یک حکایت اخلاقی ✍حکایت ملا عبدالله شوشتری ملا عبد الله شوشتری از عالمان وارسته و صاحب مجاهدات و کرامات و دارای اخلاق طاهره و نفس زاهده بود. او استاد محمد تقی مجلسی (مجلسی اول) و دارای تألیفاتی از قبیل مجامع الفوائد در هفت جلد بود. [4] ایشان معاصر مرحوم شیخ بهایی بود. روزی به دیدار شیخ رفت و ساعتی نزدش نشست تا آن که بانگ اذان بلند شد. شیخ بهایی به ملا عبد الله گفت: همین جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم. ملا تأملی کرد و نپذیرفت که نماز را در خانه ی شیخ بخواند و برخاست و به خانه ی خویش رفت. از او پرسیدند: چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید با این که نماز در اول وقت را اهتمام دارید؟ فرمود: در حال خود تأملی کردم، دیدم چنان نیستم که اگر شیخ، پشت سر من نماز بخواند تغییر نکنم، بلکه در حالم تغییر پیدا می‌شود، برای همین اجابت نکردم! [1] ---------- [4]: قصص العلماء / 336. [1]: یکصد موضوع، پانصد داستان 288/1 - 289؛ به نقل از: سیمای فرزانگان /147. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
آورده اند: حضرت موسی (ع) عرض کرد: خداوندا! می‌خواهم آن مخلوقی را که خود را برای یاد تو خالص کرده و در طاعت تو بی آلایش است ببینم. خطاب رسید: ای موسی! برو کنار فلان دریا تا او را به تو نشان بدهم. حضرت موسی (ع) رفت تا رسید کنار دریا. دید درختی در کنار دریا است و مرغی بر شاخه ای از آن درخت که به طرف دریا کج شده، نشسته و مشغول ذکر خدا است. موسی (ع) از حال آن مرغ سؤال کرد. در جواب گفت: از وقتی خدا مرا خلق کرده است بر این شاخه مشغول عبادت و ذکر هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می‌شود. غذای من لذت ذکر خدا است. موسی (ع) پرسید: آیا از آنچه در دنیا یافت میشود آرزو داری؟ عرض کرد: آری! آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم. حضرت موسی (ع) تعجب کرد و گفت: ای مرغ! میان منقار تو و آب دریا فاصله ای نیست، چرا منقار را به آب نمی رسانی؟ عرض کرد: می‌ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدا باز دارد. پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد. 📙یکصده موضوع پانصد داستان 45/1 - 46؛ به نقل از: خزینة الجواهر /318 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
عبد الله بن عباس می‌گوید: هنگامی که پیامبر به جنگ محارب و بنی انبار می‌رفت در محلی فرود آمد، سپاه مسلمانان نیز به دستور آن جناب همان جا توقف کردند. از لشکر دشمن هیچ کس دیده نمی شد، حضرت رسول برای قضای حاجت دور از لشکریان به گوشه ای رفت. در همان حال باران شروع به باریدن کرد، وقتی آن جناب اراده ی بازگشت کرد، رود جریان شدیدی یافت و سیل جاری شد، این پیش آمد راه برگشت را برایشان بست و بین آن جناب و لشکر فاصله افتاد و تا توقف سیل تنها بدون وسیله ی دفاعی پای درختی نشست. در این هنگام حویرث بن حارث محاربی ایشان را مشاهده کرد، به یاران خود گفت: این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده. خدا مرا بکشد، اگر او را نکشم. سپس به طرف آن حضرت حمله کرد، همین که نزدیک ایشان رسید گفت: چه کسی می‌تواند تو را از دست من نجات دهد؟ فرمودند: خداوند و در زیر لب این دعا را زمزمه کردند: «اللهم أکفنی شر حویرث بن الحارث بما شئت»؛ خدایا! مرا از شر این دشمن به هر طریقی که می‌خواهی برهان. همین که خواست شمشیر فرود آورد، فرشته ای بال برکتف او زد و به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد، آن گاه حضرت آن را برداشت و فرمود: الآن چه کسی می‌تواند تو را از دست من رهایی بخشد؟ عرض کرد: هیچ کس! فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم، گفت: ایمان نمی آورم؛ ولی پیمان میبندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسی را علیه تو کمک ننمایم. حضرت شمشیر را به او دادند، همین که سلاحش را گرفت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتری. حضرت فرمودند: من باید از تو بهتر باشم. حویرث به طرف یاران خود برگشت و پیروان خود را از جریان باخبر کرد. یک ذره آفتاب نمائند به روی تو این روشن است بر همه عالم، چو آفتاب حکایت 272: آزادی کنیز 📙پند تاریخ 2/ 90 - 93؛ به نقل از: تفسیر ابوالفتوح، ذیل تفسیر سوره نساء. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
عقد امام علی و حضرت زهرا در سال دوم هجری واقع شد و میان عقد و زفاف یک ماه یا یک سال فاصله افتاد. در این مدت، علی (ع) از شرم خود نام فاطمه را بر زبان نمی آورد و فاطمه (س) نیز نام علی را نمی برد تا یک ماه گذشت. یک روز زنان پیامبر نزد علی رفتند و گفتند: چرا در زفاف فاطمه تأخیر می‌کنی؟ اگر شرم داری اجازه بده ما با پیامبر صحبت کنیم و اجازه ی عروسی بگیریم، آن گاه ایشان اجازه داد. وقتی همه ی زنان نزد پیامبر جمع شدند،‌ام سلمه عرض کرد: یا رسول الله! اگر خدیجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور میشد و چشم فاطمه (س) به دیدار شوهر روشن می‌گشت. علی (ع) خواستار زن خویش است و ما همه در انتظار این شادمانی هستیم. پیامبر نام خدیجه را که شنیدند اشک در چشم شان حلقه زد و آهی کشیدند و فرمودند: مانند خدیجه کجا است؟! بعد فرمودند: چرا علی (ع) از خود من نخواسته است؟ گفتند: حیا مانع از گفتن او شده است. بعد پیامبر دستور داد مراسم عروسی و زفاف علی و فاطمه را مهیا کنند. 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 1/ 223 - 224؛ به نقل از: فاطمة الزهراء / 283. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ🌙 تبلیغ طلاب در فضای مجازی🌐 موضوع:دعای روزچهاردهم ماه مبارک رمضان🤲🏻 مجمع طلاب بخش فتح المبین✨🌙
🌲 در بنی اسرائیل عابدی بود، به او گفتند: در فلان مکان درختی است که قومی آن را می‌پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بر دوش گرفت تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیرمردی در راه وی آمد و گفت: دست بدار تا سخنی بازگویم. گفت: بگو، گفت: خدا رسولانی دارد که اگر قطع این درخت لازم بود، آنان را برای این کار می‌فرستاد. عابد گفت: حتما باید این کار را انجام دهم. ابلیس گفت: نمیگذارم، سپس با وی گلاویز شد، عابد وی را بر زمین زد. ابلیس گفت: مرا رها کن تا سخن دیگری برایت گویم و آن این است که تو مردی مستمندی، اگر مالی داشته باشی که بر عابدان انفاق کنی بهتر از قطع آن درخت است، دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار زیر بالش تو بگذارم. عابد گفت: راست میگویی! یک دینار صدقه میدهم و یک دینار را به کار می‌برم، مرا به قطع درخت امر نکرده اند و من دارای مقام پیامبری نیستم که غم بیهوده بخورم. عابد دو روز زیر بستر خود دو دینار دید و خرج کرد؛ ولی روز سوم چیزی ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که درخت را قطع کند ابلیس در راهش آمد و گفت: کجا میروی؟ گفت: می‌روم درخت را قطع کنم، گفت: هرگز نمی توانی و با عابد گلاویز شد و وی را بر زمین زد و گفت: بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا میکنم. عابد گفت: مرا رها کن تا بروم؛ اما بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم؟ ابلیس گفت: تو قصد داشتی درخت را برای خدا و با اخلاص قطع کنی؛ از این رو خدا تو را بر من مسلط ساخت؛ ولی این بار برای خود و دینار خشمگین شدی و من بر تو مسلط شدم. 📙پند تاریخ 201/5-202 ؛ به نقل از: المستطرف 2/ 154؛ احیاء العلوم 380 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
آورده اند: فرعون، کسی را داشت که از افعال و سخنان او لذت می‌برد و می‌خندید، روزی به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردی را دید که لباس‌های ژنده بر تن و عصایی بر دست دارد، پرسید: تو کیستی؟ گفت: موسی پیامبر خدایم که خداوند مرا برای دعوت به توحید پیش فرعون فرستاده است. فرد مسخره از همان جا برگشت، لباسی شبیه لباس موسی پوشید و عصایی هم به دست گرفت، پیش فرعون بازگشت و سخن گفتن حضرت موسی را تقلید کرد. آن حضرت از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامی که زمان کیفر فرعون رسید، خداوند او را با لشکرش در رود نیل غرق ساخت و آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردی با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: ای موسی! من کسی را که به دوستانم شبیه شود عذاب نمی کنم اگرچه عملش بر خلاف طریقه ی آنها باشد. 📙پند تاریخ 105/2 - 106؛ به نقل از: الأنوار النعمانیه / 354 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردی می‌گوید: برای جهاد و جنگ با کفار از خانه خارج شدم، در راه به مردی برخوردم که توبره میفروخت. با خود گفتم: خوب است این توبره را بخرم، هم از آن استفاده کنم و هم به فلان محل که رسیدم میفروشم و سودی نیز خواهم برد. شب در عالم خواب دیدم دو فرشته از آسمان فرود آمدند، یکی به دیگری گفت: اسامی مجاهدان را ثبت کن و شروع کرد به نوشتن، گفت: بنویس این مرد به تماشا آمده، دیگری را گفت بنویس برای تجارت آمده. یک نفر دیگر را نیز دستور داد که بنویسد از روی ریا و خودنمایی در جنگ حاضر شده، در این هنگام به من رسید، گفت: بنویس این مرد هم برای تجارت آمده. من التماس کردم و گفتم: به خدا قسم من سرمایه ای ندارم که تجارت کنم، تجدید نظری در تشخیص خود بدهید. گفت: مگر آن توبره را برای سود نخریدی؟! گفتم: من تاجر نیستم، منظورم جهاد بود نه تجارت، شروع کردم به گریه. گفت: پس بنویس به عنوان جهاد آمده؛ اما بین راه توبره ای برای سود خریده، خداوند هر طور خواست درباره اش حکم خواهد کرد. 📙پند تاریخ 205/5-206 ؛ به نقل از: نزهة المجالس 4/1. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
عابدی بود که هر کار میکرد نمی توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریا کاری نکند، روزی چاره ای اندیشید و با خود گفت: در گوشه ی شهر، شبانه به مسجد میروم، تا کسی مرا نبیند و بتوانم خالصانه خدا را عبادت کنم. نیمه‌های شب مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب هوا کاملا تاریک بود و باران به شدت می‌بارید. عابد در آن مسجد مشغول عبادت شد، کمی که گذشت ناگهان صدایی شنید، با خود گفت: حتمأ شخصی وارد مسجد شده است، خوشحال شد و نمازش را با حال بهتری خواند و همچنان با کمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید، زیر چشمی نگاه کرد دید سگ سیاهی است که بر اثر رعد و برق و باران نتوانسته بیرون مسجد بماند و به مسجد پناه آورده است. بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده شد که ساعت‌ها برای سگی عبادت میکرده است، خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دورافتاده آمدم تا خدا را با اخلاص عبادت کنم، اکنون برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من، چقدر مایه ی تأسف است! از این نماز ربایی چنان خجل شده ام که در برابر رویت نظر نمی یارم 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 290/1 ؛ به نقل از: داستان‌ها و پندها 9/ 173. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
حضرت عیسی(ع) با مردی سیاحت می‌کرد. پس از مدتی راه رفتن گرسنه شدند، به دهکده ای رسیدند، عیسی به آن مرد گفت: برو نانی تهیه کن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد و باز گشت، مقداری صبر کرد تا نماز آن حضرت تمام شود؛ چون کمی به طول انجامید یک گرده را خورد. عیسی پرسید: گرده ی سوم چه شد؟ گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگری راه پیمودند و به دسته ای آهو برخوردند که یکی از آهوها مرده بود. حضرت عیسی خطاب به لاشه ی آهو گفت: با اجازه ی خدا برخیز. آهو حرکتی کرد و زنده شد. آن مرد در شگفت شد و زبان به کلمه ی سبحان الله جاری کرد. عیسی گفت: تو را سوگند میدهم به حق آن کسی که این نشانه ی قدرت را برای تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ باز جواب داد: دو گرده نان بیشتر نبود. دو مرتبه به راه افتادند، نزدیک دهکده ی بزرگی رسیدند، در آن جا سه خشت طلا افتاده بود. رفیق عیسی گفت: این جا ثروت و مال زیادی است، آن جناب فرمود: آری! یک خشت از تو، یکی از من و خشت سوم برای کسی که نان سوم را برداشته. مرد حریص گفت: من نان سوم را خوردم، عیسی از او جدا شد و گفت: هر سه خشت طلا مال تو باشد. آن مرد کنار خشت‌ها نشست و به فکر برداشتن و بردن آنها بود، سه نفر از آن جا عبور کردند او را با سه خشت طلا دیدند، او را کشتند و طلاها را برداشتند و چون گرسنه بودند قرار گذاشتند یکی از آن سه نفر از دهکده ی مجاور نانی تهیه کند تا بخورند. شخصی که برای نان آوردن رفت با خود گفت: نانها را مسموم میکنم تا آنها بمیرند، دو نفر دیگر نیز هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند. هنگامی که نان را آورد، آن دو نفر او را کشتند و خود به خوردن نانها مشغول شدند. چیزی نگذشت که آنها نیز مردند. حضرت عیسی (ع) در مراجعت جنازه ی آن چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا دید و فرمود: این است رفتار دنیا با دوستدارانش! ✨روده ی تنگ به یک نان تهی پر گردد ✨نعمت روی زمین پر نکند، دیده ی تنگ 📙پند تاریخ 2/ 124 - 125؛ به نقل از: الأنوار العمانیة / 353. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
امام باقر فرمود: عثمان دویست دینار به وسیله ی دو غلام خود برای ابوذر فرستاد و گفت: به او سلام مرا برسانید و بگویید این دویست دینار را صرف احتیاجات خود کند. وقتی آن دو غلام سخنان عثمان را به ابوذر رساندند ابوذر پرسید: آیا به هر یک از مسلمانان همین مقدار داده است. جواب دادند: نه. ابوذر گفت: من نیز یکی از آنهایم، آنچه به ایشان برسد، به من نیز می‌رسد. گفتند: عثمان می‌گوید: این پول از مال شخصی خودش است، به خدا قسم هرگز با حرام آمیخته نشده است. ابوذر گفت: من به چنین مالی احتیاج ندارم؛ زیرا اکنون بی نیاز ترین مردمم. گفتند: در خانه ی تو چیزی نمی بینیم که باعث بی نیازی ات شده باشد! پاسخ داد: زیر این پارچه دو قرص نان جوین است که چند روز مانده، پس این پول را برگردانید که مرا به آنچه در دست او است نیازی نیست. آنان که روی دنیا، با چشم عقل دیدند چون صید تیر خورده، از دام وی رمیدند مرغان باغ جنت در کشتزار دنیا دیدند دام پنهان، از دانه دل بریدند مردان حق ز دنیا بستند دیده ی دل از نیک و بد گذشتند، جز حق کسی ندیدند از جور اهل دنیا در سجن غم غنودند جام بلا پیاپی، از دشمنان چشیدند از جاهلان غافل صد تیر طعنه خوردند وز طالبان دنیا، دشنام‌ها شنیدند آن طائران لاهوت، ناسوتشان مکان شد آخر قفس شکستند، سوی وطن پریدند 📙پند تاریخ 2/ 134؛ به نقل از: سفینة البحار، ذیل لفظ قنع. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سعید بن قیس همدانی گفت: روزی امیر مؤمنان (ع) را در پناه دیواری دیدم، عرض کردم: یا علی! در چنین موقعی این جا ایستاده ای؟ فرمود: آمده‌ام بی چاره ای را دستگیری یا مظلومی را فریادرسی کنم. در همین موقع زنی با عجله فرا رسید و به اندازه ای آشفته بود که راه را تشخیص نمیداد، چشمش به علی که افتاد با حالتی تضرع آمیز عرض کرد: یا علی! شوهرم به من ستم کرده، سوگند خورده مرا بزند، با من بیا شفاعت فرما. مولا سر به زیر انداخت و پس از مختصر زمانی سر برداشت و فرمود: نه، به خدا قسم باید حق مظلوم را بی درنگ گرفت، پرسید: منزلت کجا است؟ آن گاه زن با علی (ع) به خانه اش رفت. مولا به صاحب منزل سلام کرد، جوانی با پیراهنی رنگین بیرون آمد، به او فرمود: از خدا بترس که زن خود را ترسانده ای جوان با درشتی گفت: تو را چه با زن من، اکنون او را به واسطه ی حرف تو می‌سوزانم. علی فرمود: تو را به معروف امر و از منکر نهی میکنم، اکنون توبه کن وگرنه تو را می‌کشم. در این هنگام مردم در طلب امیر مؤمنان (ع) کوچه به کوچه می‌آمدند تا ایشان را پیدا کردند، هر یک سلام کرده، ص: 255 می ایستادند. جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصی رو به رو است، عرض کرد: مرا ببخش تا خدا تو را ببخشد. به خدا سوگند مانند زمین آرام میشوم تا زنم بر من قدم بگذارد. علی دستور داد آن زن وارد خانه شود و این آیه را با خود تلاوت کرد: «لَا خَیْرَ فِی کَثِیرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَیْنَ النَّاسِ »، و فرمود: سپاس خدای را که به وسیله ی من بین زن و شوهری اصلاح کرد و هر کس برای رضای خدا بین مردم اصلاح کند به زودی خداوند به او پاداش بزرگی خواهد داد. 📙پند تاریخ 3/ 78 - 79؛ به نقل از: سفینة البحار 2/ 321. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
شیخ جعفر کاشف الغطاء یکی از علمای بزرگ و حلیم بود. روزی شیخ مبلغی بین فقیران تقسیم کرد و پس از آن به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سید فقیری آمد و با بی ادبی مقابل امام جماعت ایستاد و گفت: ای شیخ! مال جدم (خمس) را به من بده. فرمود: قدری دیر آمدی، متأسفانه چیزی باقی نمانده است. آن گاه سید با کمال جسارت آب دهان خود را به ریش شیخ انداخت! شیخ نه تنها هیچ گونه عکس العمل خشونت آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالی که دامن خود را گرفته بود میان صفوف نمازگزاران حرکت کرد و گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سید کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت کردند و دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه ی پول‌ها را آورد و به آن سید تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد. دریای فراوان نشود تیره به سنگ عارف که برنجد، تنگ آب است هنوز 📙یکصد موضوع، پانصد داستان 218/1 - 219؛ به نقل از: فوائد الرضویه / 74. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺ولادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی(علیه السلام) مبارک باد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️🌸اسعد الله ایامکم🌸☘️ تبلیغ طلاب در فضای مجازی🌐 موضوع:دعای روزچهاردهم ماه مبارک رمضان🤲🏻 مجمع طلاب بخش فتح المبین✨🌸🍃
شیخ بهایی می‌نویسد: عابدی در کوه لبنان در زمان‌های پیشین زندگی می‌کرد. وی روزها روزه می‌گرفت و هر شب گرده ی نانی برای او می‌آمد. با نیمی از آن افطار و نیم دیگر را برای سحر می‌گذاشت. مدتی بر این وضع زندگی می‌کرد و از کوه پایین نمی آمد. شبی اتفاق افتاد که نان برایش نرسید. گرسنگی او را فرا گرفت، آن شب خوابش نبرد، بعد از نماز پیوسته انتظار می‌کشید که غذای هر شبه اش برسد، چیز دیگری نیز نیافت تا گرسنگی اش را رفع کند. در پایین کوه قریه ای وجود داشت که ساکنان آن نصرانی بودند. صبحگاه عابد از کوه پایین آمد و از مردی نصرانی تقاضای غذا کرد. دو گرده نان جوین به او دادند. نان‌ها را گرفت و به طرف کوه رهسپار شد، سگ گر و لاغری که بر در خانه ی مرد نصرانی بود دامن او را گرفت. عابد یک نان را نزدش انداخت شاید برگردد. سگ نان را خورد و برای مرتبه ی دوم به دامن او چسبید و او نان دیگر را نیز جلوی سگ انداخت. سومین مرتبه نیز عابد را رها نکرد و دامنش را پاره کرد. عابد گفت: سبحان الله! سگی به این بی حیایی ندیده بودم. صاحب تو دو گرده ی نان بیشتر به من نداد هر دو را از من گرفتی دیگر چه می‌خواهی؟! خداوند آن سگ را به زبان آورد و گفت: من بی حیا نیستم. بر در خانه ی این مرد مدتی است زندگی میکنم، گوسفندان و خانه اش را نگه داری میکنم و به نان یا استخوانی قانع هستم. گاهی چند روز میگذرد که چیزی برای خود پیدا نمی کند و به من هم نمی دهد، با این وصف در خانه ی این مرد را رها نکرده ام؛ اما تو یک شب که نانت قطع شد تاب نیاوردی و به دشمن روی آوردی. اکنون بی حیا منم یا تو؟ عابد این سخن را که شنید چنان تحت تأثیر قرار گرفت که بر سر خود زد و غش کرد. سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد، ور زنی صد نوبتش سنگ 📙پند تاریخ 148/5 ؛ به نقل از: کشکول شیخ بهایی 27/1. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سيّد شرف الدّين جبل عاملى صاحب كتاب «المراجعات» مى گويد: يكى از مسيحيان ثروتمند لبنان نزدم آمد و گفت: مى خواهم مسلمان شوم، وظيفه ام چيست؟ گفتم: دو ركعت نماز صبح بخوان و سه ركعت نماز مغرب. گفت: مسلمانان هفده ركعت نماز مى خوانند! گفتم: مسلمانى آن ها يك مقدار قوى شده اسـت، از اين جهت پيامبر اسلام براى تازه مسلمانان، بنابر نقل تواريخ، دو ركعت نماز صبح و سه رکعت نماز مغرب را دستور می دادند، اكنون كه شـما مسلمان شده ايد، همين اعمال را انجام بدهيد كافى اسـت. كم كم اين شخص تازه مسلمان، قوى شد، و بـه مساجد مى رفت و مانند ساير مسلمانان، نمازهاى پنجگانه را بـه جا مى آورد. تا اينكه ماه رمضان فرارسيد، ايشان سراسيمه نزد من آمد و گفت: آيا من هم بايد روزه بگيرم؟ گفتم: خير، روزه مربوط بـه كهنه مسلمان ها اسـت، مسلمانان صدر اسلام، پس از مدّت طولانى كه از بعثت پيامبر گذشت، بـه روزه گرفتن مأمور شدند. گفت: مى خواهم روزه بگيرم. گفتم: هر اندازه كه آمادگى دارى روزه بگير. همين روش باعث گرديد كه درسال دوّم، تمام ماه رمضان را روزه گرفت، و اكنون او از مسلمانان نيرومند لبنان اسـت، نماز شبش ترك نمى شود، و مهم‌ترين بودجه ها و كمبودهاى مالى جنوب لبنان را تأمين مى كند. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🎉 😍 سور میلاد تو سی شب همه مان مهمانیم 🍃 چقدر پیش خدا ارزش و عزّت داری
در مورد توبه ی ابراهیم ادهم سخنان مختلفی گفته شده است، بعضی میگویند: روزی از پنجرهی قصر خود تماشا می‌کرد. مرد فقیری را دید که در سایه ی قصر او نشسته و کهنه انبانی با خود دارد، یک نان از انبان بیرون آورد و خورد و روی آن آبی نیز آشامید، پس از آن راحت خوابید. ابراهیم با مشاهده ی این حال از خواب غفلت بیدار شد و با خود گفت: هر گاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و با کمال راحتی آرامش پیدا کند من این پیرایه‌های مادی را برای چه می‌خواهم که جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتیجه ای ندارد. او با همین اندیشه دست از سلطنت و مملکت شست و از بلخ خارج شد. نقل کرده اند: روزی خواست داخل حمامی شود، صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژندهی او را دید خیال کرد دستش از مال دنیا تهی است، پس به او اجازهی ورود نداد. ابراهیم گفت: بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمامی راه ندهند، چگونه بدون عمل و اطاعت داخل بهشت نمایند! شفیق بلخی می‌گوید: ابراهیم از من پرسید: زندگی خود را بر چه پایه ای بنا نهادهای؟ گفتم: اگر روزی‌ام رسید می‌خورم، اگر نرسید صبر میکنم، گفت: این کار مهمی نیست، سگ‌های بلخ نیز همین کار را می‌کنند. پرسیدم: تو چه میکنی؟ گفت: اگر روزی به من دادند دیگران را بر خود مقدم میدارم و اگر ندادند، شکر می‌کنم. 📙پند تاریخ 2/ 120 -121؛ به نقل از: تتمة المنتهی /154. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
از وهب نقل شده است: روزی شیطان برای حضرت یحیی طلا آشکار شد و اظهار داشت: می‌خواهم تو را نصیحت کنم، یحیی گفت: من به نصیحت تو تمایلی ندارم؛ ولی از وضع و طبقات مردم به من اطلاعی بده. شیطان گفت: بنی آدم از نظر ما به سه دسته تقسیم می‌شوند: 🔥1. عده ای که مانند شما معصوم هستند و نیرنگ و حیله‌های ما در آنها تأثیر نمی کند. 🔥2. دسته ای که در پیش ما شبیه توپی هستند که در دست بچه‌های شما است. به هر طرف بخواهیم آنها را می‌بریم و کاملا در اختیار ما هستند. 🔥3. کسانی که رنج و ناراحتی آنها برای ما از دو دسته ی دیگر بیشتر است. تلاش می‌کنیم تا آنها را فریب دهیم، همین که فریب خوردند و قدمی به سوی ما برداشتند یک مرتبه متذکر می‌شوند و از کردهای خود پشیمان می‌گردند و روی به توبه و استغفار می‌آوردند و هر چه برای او رنج کشیده ایم از بین می‌برند. باز برای مرتبه ی دوم در صدد گمراه کردن آنها بر می‌آییم این بار نیز پس از آلوده شدن به گناه فورا متوجه می‌شوند و توبه میکنند، نه از آنها مأیوسیم و نه می‌توانیم مراد خود را از چنین افرادی بگیریم و پیوسته در رنجیم. 📙الخزائن (نرافی) / 368. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فضیل بن عیاض در ابتدای زندگی خود یکی از راهزنان مشهور بود. او مدتی از عمر خود را به این کار گذرانید و در سرقت شهرت یافت. کم کم در قلبش عشق و محبت دختری پیدا شد، شبی خیال داشت خود را به آن دختر برساند، از دیواری که بین او و معشوقه اش بود بالا رفت، در این هنگام صدای شخصی را شنید که این آیه را تلاوت میکرد: (و ألم یأن للذین آمنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله) ؛ آیا آن هنگام نرسیده است که مؤمنان خشوع پیدا کنند و در مقابل ذکر خدا قلب هایشان خاضع شود. فضیل از نیمه راه فرود آمد و این آیه چنان در قلب او اثر گذاشت که زندگی اش را دگرگون کرد. با کمال اخلاص و صفای دل گفت: پروردگارا! چرا نزدیک شده و هنگام خشوع رسیده است. فضیل از صمیم قلب به سوی خدا بازگشت. آن شب را به خرابهای پناه برد، در همان خرابه عده ای با هم صحبت می‌کردند، آنها مسافرانی بودند که در فکر کوچ و حرکت بودند، به یکدیگر می‌گفتند: چگونه از شر فضیل خلاص شویم؟ قطعا در این موقع شب بر سر راه ما کمین کرده تا دستبرد بزند. او از شنیدن گفت و گوی کاروانیان بیشتر متأثر شد که چقدر من بدبختم، پیوسته خاطر آسودهی خانواده‌هایی را به تشویش انداخته، آنها را نگران می‌کنم. آن گاه خود را به کاروانیان معرفی کرد و گفت: آسوده باشید، دیگر کاروانی از دست من ناراحت نخواهد شد. 📙پند تاریخ 4/ 233 - 234؛ به نقل از: روضات الجنات (لفظ فضیل). ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘