eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌 مادرم فاطمه باشد پدرم شاه نجف هر دوعالم به فدای پدر و مادر من
✨﷽✨ 🌼داستان راستان سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ✍مرد خسیسی برای ردّ سهم زکات خویش به همسایه بینوای خود آش برد. مدتی هر هفته یک روز که آش می‌پختند ظرفی هم بر منزل او می‌برد. بینوا منتظر بود همسایه‌اش روزی غذایی غیر از آش برای او بیاورد، کنجکاو شد از او پرسید: چرا برای من غذا می‌آوری؟ مرد گفت: شب خواب دیدم آش می‌پزم و ظرفی برای تو می‌آورم و صبح خواب خود عمل کردم. شک نکن رؤیاهای من همیشه صادقه است. مرد نیازمند روزی به او گفت: آیا تو شبی نیست در خواب ببینی کباب درست می‌کنی و برای من می‌آوری؟ مرد خسیس گفت: من از خدا می‌خواهم شبی در خواب ببینم برای تو کباب درست می‌کنم تا فردا سریع به خواب خود عمل کنم، ولی حیف قسمت تو نیست. روزی همسایه نیازمند متوجه شد از منزل همسایه خسیس بوی کباب برخاست. بر در خانۀ او رفت و گفت: شب خواب دیده‌ام ناهار برای منزل‌تان مرا دعوت کردید. مرد خسیس او را منزل راه داد و سهم کبابی به او داد و هر زمان بوی کباب می‌شنید مرد بینوا در منزل او می‌رفت و این سخن می‌گفت و کباب طعام می‌گرفت. مرد خسیس از این کار او خسته شد و چون می‌دانست اگر اعتراض کند برگشت سخن خودش را خواهد شنید به مرد نیازمند گفت: مدتی است خواب‌های من دیگر صادقانه نیستند........ یعنی تو هم به خانۀ من برای کباب نیا...... حکمت داستان این‌که همیشه ما انتظار داریم باور کنند هر سخنی از ما را که به نفع ماست، ولی خودمان باور نمی‌کنیم سخن کسی را که باور کردن ما به نفع او، اما به ضرر ماست. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
زنی شوهرش مُرد برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا مي رساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسيد . زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی ؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است . طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه ی قبل غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولي ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم . زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد... و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند....! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚پیرمرد ، الاغ و پسرش پیرمردی بود که می خواست به روستای دیگری برود.پیرمرد یک الاغ بیشتر نداشت.می خواست پسرش را سوار الاغ بکند وخودش پیاده راه بیفتد،اما پسرش گفت:نه پدرم من جوانم ومی توانم پیاده راه بیایم بهتر است شما سوار الاغ بشوید.پیرمرد پسرش را تحسین کرد وسوار الاغ شدپسرش هم کنار او راه افتاد.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بودند که دو نفرآشنا از راه رسیدند.سلام علیکی کردند وبا تعجب به پیرمرد نگاه کردندبعد هم خدانگهداری وبه راهشان ادامه دادند.یکی از انها با صدایی که پیرمرد هم بشنود به انها گفت:عجب پیرمرد نادانی !خودش سواره می رود وپسرش را وادار کرده پیاده دنبالش برود.پدر وپسر حرف های ان دو را شنیدند.پیرمرد از الاغ پیاده شد وبه او گفت:بیا تو سوار شو من پیاده می آیم .حو صله حرف وحدیث مردم را ندارم.پسر دلش نمی خواست که پدر پیرش پیاده باشد واو سواره اما چاره دیگری نداشت.باید به حرف پدر گوش می داد با بی میلی سوار الاغ شد. پدرش کنار او پیاده راه می رفت.مقداری از راه را که رفتند به دو نفر دیگی رسیدند.ان دو نفر هم اشنا بودند.بعد از سلام واحوالپرسی یکی از ان دو به پسر گفت:تو خجالت نمی کشی پدر پیرت را دنبال خودت راه انداخته ای پدر و پسر هردو ناراحت شدندپیرمرد گفت:بهتر است دوتایی سوار الاغمان بشویم این جوری دیگر کسی حرف مفت نمی زند...با این حرف پدر هم پشت سر پسر نشست وبه راهشان اامه دادند.اماهنوز دوسه قدم بیشتر نرفته بودند که غریبه ای انها را دید.بدون اینکه سلام علیکی بکند رو کرد به پدر وپسر و گفت:عجب ادم های بی رحمی پیدا می شوند دو تا ادم گنده سوار این خر بیچاره شده اید که چه؟پدر وپسر نمی دانستند که چه کنند.هردو ناراحت شدند واز پشت الاغ پایین آمدندکمی که رفتند پسر گفت:کاش اصلا الاغ را نمی اوردیم تا این همه حرف بشنویم.پدر گفت:حالا ما دوتا پاده می رویم والاغمان هم جلو می رود.هردو خوشحال شدند اما خوشحالی انان دوامی نداشت این بار دونفر غریبه از کنار انان گذشتندیکی از انها به دیگری گفت می بینی یک پیرمرد نفهم ویک جوان نفهم دارند با خرشان سفر می روند دومی گفت:چرا به انها نفهم می گویی؟خدارا خوش نمی آید.اولی در جوابش گفت:آخر اگر نفهم نبودند الاغشان را ول نمی کردند بی سرنشین برودوخودشان پیاده راه بروند !پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود گفت:راست می گویی اگر ما نفهم نبودیم به حرف های بیهوده ویاوه این وآن گوش نمی دادیم.آن طوری عمل می کردیم که دلمان می خواست.از آن به بعد برای اینکه بی توجهی به حرف های این وان را یاد آور شوند می گویند:در دروازه را میشود بست ،اما دهان یاوه گو را نمی شود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🕌 در مسجد امیربیگ دو جوان با هم در حال بحث بودند که آیا فلان خلیفه چنین کاره بوده است یا نه؟ آخر امر نتیجه گرفتند به عالِم مسجد سؤال خود را ارجاع دهند.عالِم مسجد مرحوم میرحسن گفت: در ایام جوانی و طلبگی از مسیر مکتب که به حجره و منزل می‌رفتیم، مردی در راه به ما یک سهم گوشت قربانی داد. من و دوستم با هم در یک حجره بودیم و از دیدن گوشت خیلی خوشحال شدیم. در مسیر با هم توافق کردیم با آن گوشت برای شام «قیله» درست کنیم. در املایِ قیله ماندیم که آیا با «غ» نوشته می‌شود یا با «ق». در همان خیابان نشستیم و کتاب لغت از کیف خود درآوردیم و دنبال املایِ لغت می‌گشتیم، که یافتیم اما چه سود که چون سر برگردانیدیم دیدیم گربه گوشت را برده و ما گوشتی نداریم که قیله درست کنیم. میرحسن به دو جوان ادامه داد، وقتی دانستید حضرت علی (ع) حق است، دیگر بروید دنبال علی‌شناسی و عمل به راه علی (ع). مواظب باشید که مانند برخی نشوید که عمر و ابوبکرشناسی‌شان بیش از علی‌شناسی‌شان است. 🍀حضرت علی (ع) فرمودند: عمر کوتاه است و آموختنی بسیار، پس بهترین‌ها را بیاموزید. 🍀همچنین نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: علم چیزی است که از دانستنِ آن سود کنی و ندانستن‌ِ آن ضرر به تو داشته باشد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستان کوتاه شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم . یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🌹داستان آموزنده🌹 ✍برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی. ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شهادت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شهادت است. سرانجام ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن. احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود 💥گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند 📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص111 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ✍در بنی‌اسرائیل مرد صالح و نیکوکاری بود و همسرش نیز شایسته و نیکوکار بود. شبی در خواب دید کسی به او گفت: خداوند تبارک و تعالی مقدار عمر تو را تعیین و مشخص نموده و قرار گذاشته که نصف عمر تعیین شده‌تان را در گشایش و وسعت و رفاه باشی و نصف دیگر را در تنگ‌دستی و فقر طی کنی.حال اختیار با تو است که قسمت اول را برگزینی و در گشایش و رفاه زندگی کنی و قسمت دوم را برای نصف دوم عمر بگذاری و یا بالعکس نیمه‌ی دوم را برگزینی و در سختی و گرفتاری و فقر زندگی کنی. مرد صالح در جواب گفت: زن نیکوکار و شایسته‌ای دارم که شریک زندگی من است، بگذار در این‌باره با او مشورت و نظر‌خواهی کنم و بعد نتیجه را به تو اعلام نمایم. چون صبح شد به زنش گفت: دیشب خوابی دیدم و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد. همسرش گفت: فلانی! نصف اول را زود انتخاب کن شاید انشاءالله خدا به ما رحم کند و نعمت خود را در تمام عمر بر ما کامل گرداند. شب بعد یعنی شب دوم در خواب همان کس به مرد صالح گفت: چه چیز را برگزیده‌ای؟ نصف اول یا دوم را؟ مرد گفت نصف اول را، گفت باشد. بعد از این نعمت‌های دنیا به خانواده‌ی مرد صالح روی آورد و رفاه و گشایش در زندگی‌اش پایدار گشت. همسرش که زن صالحه و شایسته بود گفت: حال که دنیا به ما روی آورده به خویشاوندان محتاج و نیازمندت بِرِس و به آن‌ها کمک کن و نیازمندی‌هایشان را برطرف ساز، به همسایه‌ی فلان برادرت هبه و بخشش کن. نیمه‌ی اول عمر آن‌ها بر همین منوال گذشت و مدت تعیین شده به پایان رسید. شبی مرد نیکوکار و صالح همان فردی را که قبلاً در خواب به دیدارش آمده بود، در خواب دید به وی گفت: خداوند به واسطه این انفاق‌ها و رفع حوائج نیازمندان از تو سپاسگزار است و در باقیمانده‌ی عمر٬ مثل گذشته در رفاه و گشایش و فراخ‌دستی خواهی بود. ‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘