#پندانه
#حکایت_کوتاه_کُهَن
چغندر تا پیاز الحمدلله
💎میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:((می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود))
همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:((برای پادشاه چغندر ببر!))اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:((نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.))بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:((چغندر تا پیاز، الحمدلله!!))
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
حکایت
@hkaitb
#حکمت_خدا
〽️ مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
🍥حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم !
حکایت
@hkaitb
#حکمت_خدا
〽️ مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت
ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و
فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید
آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن !
🍂پیامبر پاسخ داد:
خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی،سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!
🍥حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ،
و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم !
حکایت
@hkaitb
#داستان_کوتاه
🔹پیامبر (ص) شنیدند که زنی به کنیزش فحش و ناسزا میگوید، در حالی که روزه دار هم هست.
حضرت دستور دادند طعامی آوردند و به آن زن فرمودند: «بخور!» زن عرض کرد: یا رسول الله! من روزه دار هستم! حضرت فرمودند: چگونه روزه داری، در صورتی که به کنیزت فحش میدهی؟
سپس فرمودند: روزه فقط خودداری از خوردنیها و آشامیدنیها نیست، خداوند روزه را حجاب قرار داده از تمامی آنچه که روزه روزه داران را از بین میبرد. آنگاه فرمودند: ما قل الصوام و أکثر الجواع: چقدر روزه داران واقعی کم هستند، و گرسنگان زیاد.
📚 بحارالانوار، ج ۹۶، ص ۲۹۳
حکایت
@hkaitb
🌹
🔘 داستان کوتاه
پادشاهی به نجّارش گفت :
فردا اعدامت میکنم
نجار اون شب نمیتونست بخوابه
همسرش بهش گفت:مثل هرشب راحت بخواب
همه چیز دست خداست
وخدا خیلی بزرگه
حرف همسرش ارامشی به دلش انداخت
وچشماش سنگین و خوابید ...
صبح که صدای پای سربازها رو شنید
با ناامیدی به همسرش نگاه کردوگفت:
چرا حرفاتو باور کردم ؟؟
با دستای لرزانش درو باز کردو
دستاشو برد جلو تا سربازها زنجیرش کنند
دوسرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده...
باید تابوتی براش بسازی
چشمان نجار برقی زدو
نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت
به همسرش لبخندی زدو دوباره گفت:
همه چیز دست خداست و خدا خیلی بزرگه..
این حکایتو گفتم که بدونی در هرشرایطی امید تو از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بیکران خدا باش.....
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆نمک شناس یا نمک به حرام
🌾يكى از اخيار اصفهان كه به علامه مجلسى ارادت داشت شبى بعد از نماز جماعت خدمت ايشان آمد و گفت : گرفتارى مهمى برايم پيش آمده است . علامه مجلسى گفت : چه گرفتارى ؟
🌾آن مرد گفت : لوطى باشى محل ، به من خبر داده است كه امشب با دوستانش مى خواهند به خانه من بيايند و شام ميهمان من باشند و قهرا مى دانم اسباب لهو و لعب را هم مى آورند و موجبات ناراحتى ما را فراهم مى كنند و ما را در حرام مى اندازند.
علامه مجلسى گفت : خودم مى آيم و به لطف خداوند مساءله آنرا آنطورى كه خدا بخواهد حل و فصل مى كنم .
🌾 جناب علامه از راه مسجد جلوتر از ميهمانها به خانه آن مرد رسيد، وقتى بعد از مدتى لوطى باشى و رفقايش وارد شدند، ناگهان چشمشان به شيخ الاسلام اصفهان ؛ مرحوم مجلسى افتاد، تنبك و تنبورهاى خود را پنهان كردند و مؤ دبانه در محضر او نشستند.اما لوطى باشى از ميزبان سخت ناراحت و دلگير شده كه او علامه مجلسى را موى دماغ و مزاحم عيششان كرده بود.
🌾لوطى باشى شروع به سخن گفتن كرد و گفت : جناب مجلسى ! ما لوطيها صفات خوبى هم داريم ، كمتر از اهل علم هم نيستيم .
🌾 مجلسى گفت : من كه چيزى از خوبيهاى شما نمى دانم . لوطى باشى گفت : جناب مجلسى تو با ما معاشرت ندارى كه بدانى ما چه صفات خوبى داريم ؛ ما در نمك شناسى بى نظيريم . لوطى كسى هست كه اگر نمك كسى را چشيد تا آخر عمر يادش نمى رود و به صاحب نمك خيانت نمى كند. علامه گفت :
🌾من اين حرف شما را نمى توانم بپذيرم كه شما نمك شناسيد و نمكدان نمى شكنيد. بگو ببينم چند سال از سن شما مى گذرد؟ لوطى باشى گفت : چهل سال . علامه مجلسى گفت : چهل سال است نعمت خدا را مى خورى و معصيت خدا را مى كنى اى نمك به حرام !
🌾اين جمله را كه گفت مثل آبى كه به آتش بريزند لوطى باشى خاموش شد و راستى كه او را تحت تاءثير قرار داد تا آخر مجلس ديگر يك كلمه هم حرف نزد و در فكر فرو رفت .
🌾مجلس تمام شد و هر كس به خانه اش رفت . لوطى هم به خانه اش رفت تا بخوابد اما مگر خوابش مى برد! بله درست گفت چهل سال عوض نمك شناسى نسبت به كسى كه به او همه چيز داده ؛ سلامتى ، بضاعت ، ثروت ، و... نمك بحرامى كرده فكر كرد و فكر كرد تا آخر تصميم خود را گرفت .
🌾 فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسى شنيد كه كسى در خانه اش را مى زند، در را باز كرد، ديد لوطى باشى است . گفت : آقاى شيخ ! آيا اگر من توبه كنم خدا مرا مى بخشد و مى آمرزد و قبولم مى كند؟ علامه مجلسى گفت : بله ، البته خدا كريم و غفور است ، انسان هر قدر هم گناهش زياد باشد اما اگر حقيقتا پشيمان شود و به درگاه خداوند بزرگ توبه كند خداوند تعالى گناهان او را مى بخشد و او را قبول مى كند. لوطى باشى گفت : من پشيمانم و توبه كردم تو از خدا بخواه تا مرا بيامرزد.
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨#داستان
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
حکایت
@hkaitb
🔻حتما بخوانید بی تاثیر نخواهد بود🔻
🔹اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
🔸داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
👈راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉
🔹مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
🔸ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر
آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
🔹راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
🔸اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
"کارم را از دست دادهام"
"در حال مبارزه با سرطان هستم"
"در مراحل طلاق، گیر افتادهام"
"عزیزی را از دست دادهام"
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
“بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم”
“مریضی در خانه دارم”
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها.
🔸همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
🔹بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد ...
حکایت
@hkaitb
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین
خاطره متفاوت علیرضا پناهیان از فرانسویهای مسیحی در پیادهروی اربعین
حکایت
@hkaitb
11.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز
داستان یک حق الناس
🎙استاد فرحزاد
حکایت
@hkaitb
#داستان
*کلاغی که مامور خدا بود*
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن
سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه،نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه برد
حالا هرکه دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت.
توکوه
گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه.
واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
*حالت نگرفت، جونت نجات داد*
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها
بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
حکایت
@hkaitb