#پندانه
📚حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
✍در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
حکایت
@hkaitb
🔴 گریه امام زمان
مرحوم لطیفی نسب نقل میکند: یکی از بندگان صالح خدا و شیعیان و مخلصان حضرت مهدی، چندی پیش محضر امام زمان مشرف شده بود و نقل میکرد:
به حدی امام زمان را ناراحت دیدم که همین طور از چشمان شان اشک جاری بود و از شیعیان و دوستانشان گله مند بودند که: "چرا این قدر در حق ما جفا و کوتاهی میکنند و برای ما دعا نمیکنند؟ در صورتیکه اگر شیعیان و محبّان با اخلاص ما، دعا و استغاثه کرده و از خدا طلب فرج کنند، خدا به آنها فرج داده و از این گرفتاری روز افزون دنیا آنها را نجات میدهد؛ ولی افسوس که این ها در دعا کردن کوتاهی میکنند"
📚راه وصال؛ ص۱۳۴
مرحوم لطیفی نسب از دلباختگان امام عصر بود که در سال ۸۶ شمسی درگذشت. در عظمت ایشان همین بس که مرجع بزرگوار تقلید آیت الله صافی گلپایگانی در پیام تسلیت به خانواده ایشان اینگونه فرمودند: "مقام ایشان را با امثال جناب عثمان بن سعید (اولین نائب حضرت) میشود قیاس کرد.... از ایشان اسراری در سینه من است که نمیتوانم برای کسی بگویم"
حکایت
@hkaitb
✨امام حسین علیهالسلام
و آرزوی بسیار زیبای شهید🥀
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم
که دژبانی من رو خواست و خبر کشته شدن
پسرم رو بهم داد خیلی ناراحت شدم
رفتم سردخانه کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم
اونا رو چک کردم دیدم درسته
رفتم جسدش رو ببینم کفن رو کنار زدم
با تعجب توأم با خوشحالی گفتم:
اشتباه شده، اشتباه شده
این فرزند من نیست!
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود
گفت: این چه حرفیه میزنی؟
کارت و پلاک رو قبلاً چک کردی
و صحت اونها بررسی شده
هر چی گفتم باور نکردند، کم کم نگران شدم
با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد
انتقال بدم و دفنش کنم
به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد
حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون
به خاک بسپارم
اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم
زحمت ادامه راه رو به خودم ندهم
و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم
چهره آرام و زیبای آن جوان که نمیدانستم
کدام خانواده انتظار او را میکشید
دلم را آتش زد
خونین و پر از زخم، اما آرام و با شکوه
آرمیده بود او را در کربلا دفن کردم
فاتحهای برایش خواندم و رفتم
سالها از آن قضیه گذشت
بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است
اسیر شده بود و بعد از مدتی با اُسرا آزاد شد
به محض بازگشتش ازش پرسیدم:
چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
پسرم گفت: من رو یه جوان بسیجی ایرانی
اسیر کرد، با اصرار ازم خواست که
کارت و پلاکم رو بهش بدم حتی حاضر شد
بهم پول هم بده
وقتی بهش دادم اصرار کرد که راضی باشم
بهش گفتم در صورتی راضیام که بگی
برای چی میخوای؟
اون بسیجی گفت:
من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم
قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت
اباعبدالله الحسین علیهالسلام دفن بشم
میخوام با اینکار مطمئن بشم که تا روز قیامت
توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید
شهید آرزو میکند کنار اربابش حسین
علیهالسلام دفن بشود
اون وقت جاده آرزوهای ما ختم میشه
به پول، ماشین، خونه، معشوقه زمینی
گناه و ...
خدایا ما رو ببخش که مثل شهداء
بین آرزوهامون جایی برای تو باز نکردیم
✍منبع:
↲کتاب حکایت فرزندان فاطمه۱، صفحه۵۴
حکایت
@hkaitb
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
حکایت
@hkaitb
📌اندازه شوخی
🔸مزاح کردن ائمه به اندازه بود؛ مثل نمک در غذا. مزاحهایی که ما میکنیم، نه مثل یک ذره نمک، بلکه مثل یک قاشق نمک است؛ آن هم نمکهای درشت و نسابیده که مستقیم وارد دهان طرف میکنیم و بعد هم میگوییم که دهانش را ببندد و آن را قورت دهد.
🔹نمک اگر بیش از اندازه باشد میکشد و اگر کم و به اندازه باشد، غذا را خوشمزه میکند. خوشبرخوردی و خوشاخلاقی تا حدّی که زندگی را خوشطعم کند، خوب است؛ اگر بیشتر شود ضایع میشود.
🔺کودکی را فرض کنید که غذای کم نمکی را اصلا نتوانسته بخورد. مادرش نمک را نشانش داده، و کمی از آن را داخل غذایش ریخته و آن غذا خوشمزه شده است. او با خود میگوید: «حالا که با ریختن مقدار کمی نمک، غذا اینقدر خوشمزه شد، دفعه دیگر برای اینکه خوشمزهتر شود، یک قوطی نمک در غذا میریزم!» اما وقتی میخواهد آن را بخورد، میبیند اصلاً نمیشود خورد.
⚠مواظب باشید؛ بعضی چیزها کمش خوب است؛ اگر بیشتر شود، خوب نیست.
✍️ آیتالله حائری شیرازی
📚کتاب تمثیلات/ج۱/ص۲۶
حکایت
@hkaitb
❤️🌺چقدر زیباست این متن👌
ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ . ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ .
ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ...
" ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ."
حکایت
@hkaitb
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
💕 قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه، میان شاگردان قرعه کشی شود .
#معلم گفت تا هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند
وقتی نام حسن درآمد، خود آقا معلم هم #خوشحال شد
چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود.
وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد؛
روی همه ی آنها نوشته شده بود: حسن...
#مهربانیهای_صادقانه ، کودکی هایمان را ازیادنبریم ..."
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ #ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺸﻨﺎﺱ . . ﻧﻪ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ؛
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ .. ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ !
حکایت
@hkaitb
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من
بده که امشب عروسی دارم.
پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد.
از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد.
- حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید.
زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود.
او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن.
وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت:
برگردیم.
او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد.
تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود.
#صمصام
حکایت
@hkaitb
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!*
🟤 ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگری ميروم و دوباره زندگيیام را میسازم!
🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك میكرد و در فكر گريز بود!
و و و ...
🟠 اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه میرساند، با نوكش قطرهيی آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟ پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟
🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!
📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید.
حکایت
@hkaitb
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
حکایت
@hkaitb
📚 #ریشه_ضرب_المثل_ها
👈 ﺧﺮ لگدش ﺯﺩﻩ، ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻣﯽﺷﮑﻨد
🌴ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﭘﺮ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻗﻮﯼﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻇﻠﻤﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺯﻭﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺦ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺗﻼﻓﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﯽﺳﺒﺐ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺁﺯﺍﺭﺩ.
🌴ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﺧﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﯾﮏ ﮐﺮﻩﺧﺮ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﻓﺴﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺧﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺮ ﺑﻨﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻔﺘﮏ ﺯﺩﻥ، ﯾﮏ ﻟﮕﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﮕﺪ ﺧﺮ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺮﻩﺧﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩﺧﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﮑﻨﺪ!
👌ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﻫﺎﺗﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ! ﺧﺮ ﻟﮕﺪﺕ ﺯﺩﻩ، ﭘﺎﯼ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﻣﯽﺷﮑﻨﯽ!؟»
حکایت
@hkaitb