eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
روزی یــک بــار در هفتــه منتظــر بــود تــا جناب صمصــام بیایــد وبگوید سهم گوشت امام زمان را بده،میخواهم برایش ببرم. بــه محــض ورود، صندلــی میگذاشــت تــا ســید بنشــیند. بعــد بــدون چون وچرا،مقداری گوشت خرد میکرد،توی پاکت کاغذی میپیچید و میداد دســتش . به همۀ همســایه های دکانش هم گفته بود:نفس این سید، رحمانی است.من مطمئنم او از اولیای خداست. دو هفتــه ای مریــض بــود و مغــازه نرفــت. درعــوض پســرش امــورات رامیچرخانــد. تــوی ایــن مدت هم هــربار جنــاب صمصام رفتــه بود دم مغــازه تــا ســهم امام را بگیرد،پســراز همه جــا بیخبر و اتفاقــا خسیس، آقا را دست خالی برگردانده بود. هفتۀ دوم دزدآمد ومقداری اموال مغازه را برد. حالش که خوب شــد برگشــت ســر کار. جناب صمصام که آمد دم مغازه به او گفت:سهم امام زمان را ندادید،مغازه تان را بردند. حکایت @hkaitb
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من بده که امشب عروسی دارم. پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد. از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد. - حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید. زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود. او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن. وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت: برگردیم. او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد. تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود. حکایت @hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
بــه همــراه جنــاب صمصــام رفتــه بودنــد خانــۀ آقــای کازرونــی؛ یکی از پولدارهــای آنموقع. خودش خانه نبود. همســرش اما کیســه ای آورد خدمت جناب صمصام و گفت:این صدهزار تومان پول خمس است و زحمتــش با شماســت. ســید با خنــده جــواب داد:روز جمعه ای هم برای ما کار پیدا کرده اید؟بگذارید روی اسب. بعد نگاهی به او کردند و گفتند:شــما برو خانه تامن بیایم.ســاعت چهــار بعدازظهــربــود کــه ســید آمــد و او را فرســتاد دنبــال غــذا.بــاورش نمیشــد ایــن موقــع مغازه ای باز باشــد اما از ســر کوچه دودســت بریان گرفت وآمد.بعد از خوردن غذا آقا گفت:خدا به این بریان فروش یک در هزار عوض بدهد که جنس خوب دست مردم میرساند. او هم سینی بریان را برداشت تاپس بدهد.به درمغازۀ بریانی که رسید دید شــش تــا اتوبوس جلــوی مغازۀ او ایســتاده اند.عده ای ازمســافرها مشــغول خوردن اند،عده ای مشغول گوشت چر خ کردن وعده ای هم منتظرنشسته اند. وقتــی جریــان را از بریانی فــروش پرســید، گفــت: فکــر کنــم بــه دعای جنــاب صمصام این همه مشــتری برایم آمد.«بعد هــم پولی داد برای سید. به خانه که رسید، حرفی نزده، جناب صمصام گفت:شش تا اتوبوس کمتر بودند؟ ًاو گفت: نه،دقیقا شش تا بودند. پول ها را هم برگردان به خودش. بندۀ خدا هنوز خانه هم ندارد. حکایت @hkaitb
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من بده که امشب عروسی دارم. پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد. از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد. - حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید. زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود. او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن. وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت: برگردیم. او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد. تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود. حکایت @hkaitb
همــۀ فکــر و ذکرش شــده بــود رفاه اهــل و عیال. صبــح تا عصــر در بازار شاگردی میکرد و شب ها با تاکسی دوستش مسافرکشی. آن شــب با ماشــین بدون مســافر رســید تخت فولاد. جنــاب صمصام را دیــد کــه ســوار بر اســب نزدیــک قبــر بابا رکن الدین ایســتاده بــود.ابهت سید،اورا گرفت.ایستاد و از ماشین پیاده شد.بعد از سلام، گفت:اگر مقدور است دعا کنید تا وضع زندگی ام بهتر شود. سید نگاهش را از قبرستان برنداشت. انگار بغض توی گلویش بود. - فریاد التماس مردگان را نمیشــنوی که دستشــان از دنیا کوتاه اســت و کمــک میخواهنــد؟بیچاره ها تمام عمر فکر جمع کردن مال بودند وحالا دستشــان ازدنیا کوتاه است.من نمیدانم چرا فقیر نوازی نکردند کــه الان چــوب بیفکری شــان را بخورنــد. مواظب باش تــامصیبت این بیچاره ها گریبانگیر تو نشود. ســرش را انداخــت پایین. ســید که انگار همــۀ زندگــی اورا خوانده بود، موقــع رفتــن،ایــن آیه را خوانــد:فمن یعمــل مثقــال ذره خیرا یــره و من یعمل ً مثقال ذره شرا یره حکایت @hkaitb
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من بده که امشب عروسی دارم. پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد. از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد. - حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید. زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود. او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن. وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت: برگردیم. او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد. تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود. حکایت @hkaitb
یکی ازمالکین بزرگ اصفهان روضه گرفته بود. جناب صمصام آنجا منبر میرفت. شب اول که حرفهایش تمام شد، همانجا بالای منبــر رو کرد به پســر صاحبخانــه و گفت:»یک ظرف برنج و مر غ به من بده که امشب عروسی دارم. پسر کاشفی که مرام ایشان را میدانست ظرف بزرگی برنج ومر غ آورد. از جلســه که بیرون آمدند، جناب صمصام ســوار بر اسب جلو میرفت و اوبه دنبالش. کوچه پس کوچه های یکی ازمحله های فقیرنشــین را ردکردند تا رسیدند به یک سقاخانه.زنی با چادر چروکیده و قیافه ای نزار ایســتاده بود آنجا. یک دســتش به میله های ســقاخانه بود و با دســت دیگــر چــادر را گرفتــه بود جلوی دهانــش تا هق هق گریــهاش به گوش بقیه نرسد. - حاج خانم،غصه نخور. بیا که غذای بچه هایت رسید. زن رو کرد به سمت صدای سید.دستش بین چادر و ظرف مانده بود. او جلو رفت و ظرف را گذاشت جلوی پای زن. وقتــی جنــاب صمصــام پنــج اســکناس ده تومانــی بــه زن داد، گفــت: برگردیم. او بدون اینکه سرش را برگرداند، پشت سر ایشان راه افتاد. تا به حال عروسی به این بی سروصدایی ندیده بود. حکایت @hkaitb