#داستانک 📚
بستنی
چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل میکرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم.
خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشهای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم میکنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم میکنه شروع میکنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادیهای کوچک خودش بگذرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
روانشناس
توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعداد تر بود . متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت.
دوستم با مردی از خانواده ای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمی امد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد . خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو درد و بلد کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم.
چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافه ای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل می کردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود."
یکهویی ساکت شد و سایه ی از غم روی صورتش نشست و گفت:" یادته در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر می کردی از روی حسادت این حرف رو می زنم ." باتاسف گفت :" آره، متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود ." یکهویی انگار همه ی دنیا برایم تاریک شد چون می دانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر.
کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی می کنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدآل و بی نقص دارند به او گفتم :" اگر انقدر سخت هست ، چرا جدا نمی شوی ؟" گفت :" خسته تر از ان هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه میدهم. "
دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچ کس نمی تواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدم و من رفتنش را نگاه کردم دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بی هدف زندگی می کرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
بستنی
چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل میکرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم.
خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشهای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم میکنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم میکنه شروع میکنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادیهای کوچک خودش بگذرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
روانشناس
توی خیابان شریعتی بودم که به طور تصادفی دوست قدیمی خودم را دیدم. این دوست من مثل خودم روانشناسی خوانده بود ولی حقیقتش را بخواهید از من در این زمینه با استعداد تر بود . متاسفانه بعد از ازدواجش روابط صمیمانه ما کم رنگ شد و بعد از مدتی به طور کلی از بین رفت.
دوستم با مردی از خانواده ای ثروتمند ازدواج کرده بود ولی من اصلا از شوهرش خوشم نمی امد شاید همین امر باعث قطع ارتباط ما شد . خلاصه با وجود سالیان زیاد خیلی گرم با هم خوش و بش کردیم و تلفنی رو درد و بلد کرده تا بتوانیم باز همدیگر را ببینیم.
چند روز بعد از اولین دیدار، تلفنی قرار یک ملاقات حضوری را در کافه ای گذاشتیم. روز ملاقات رسید و خاطرات گذشته تازه شد و از هر دری سخن گفتیم تا اینکه به او گفتم:" یادت هست، شخصیت روانشناسی افراد مختلف را برای سرگرمی تحلیل می کردیم و نظرهای تو از همه دقیقتر بود."
یکهویی ساکت شد و سایه ی از غم روی صورتش نشست و گفت:" یادته در مورد بابک به من چه گفتی؟" یکه خوردم چرا این سوال را پرسیده است پس خودم را جمع و جور کردم و خیلی محتاط گفتم :" آره بهت همون اول گفتم خودشیفته است ولی تو فکر می کردی از روی حسادت این حرف رو می زنم ." باتاسف گفت :" آره، متاسفانه تحلیل تو در اين زمينه کاملا درست بود ." یکهویی انگار همه ی دنیا برایم تاریک شد چون می دانستم حتی یک دقیقه کنار افراد خودشیفته گذراندن چقدر سخت است چه برسد یک عمر.
کمی بعد برایم تعریف کرد که هر کدام از آنها برای خودشان زندگی می کنند ولی در ظاهر یک زندگی ایدآل و بی نقص دارند به او گفتم :" اگر انقدر سخت هست ، چرا جدا نمی شوی ؟" گفت :" خسته تر از ان هستم که یک زندگی جدید را شروع کنم به همین دلیل این دور باطل را ادامه میدهم. "
دیگر در این باره هیچ نگفتم چون به نظرم روحش کاملا مرده بود و من هم دیگر انقدر به او نزدیک نبودم که بتوانم کمکی به او کنم و از طرفی اگر کسی خودش نخواهد هیچ کس نمی تواند به او کمکی کند. پس بحث را کاملا عوض کردم .چند ساعت بعد جلوی کافه از هم جدا شدم و من رفتنش را نگاه کردم دوست خوب من که زمانی پر از شادی بود تبدیل به یک مرده متحرک شده بود که در یک قفس طلایی بی هدف زندگی می کرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
#داستانک 📚
بستنی
چند سال قبل تصمیم گرفتم با یک تور به یزد بروم. در میان همراهان ما، یک دختر بیست و چند ساله بانمک با لبخندی شیرین بود که حس و حال مثبتی منتقل میکرد،در نتیجه سعی کردم در گپ و گفتگو را با او باز کنم. متاسفانه او خجالتی و کم حرف بود در نتیجه نتوانستم به او زیاد نزدیک شوم.
خلاصه شب به یزد رسیدیم و در هتلمان اقامت گزیدیم و فردا سر صبح موقع صبحانه هر کسی دنبال نان تست فرانسوی، سوسیس و تخم مرغ و... بود با تعجب دیدم که دختر مورد بحث برای خودش یک بستنی خریده و در گوشهای مشغول خوردن است. به او نزدیک شدم و گفتم : "دخترم، بستنی برای صبحانه ؟ " خیلی ساده و آرام گفت :" بله ، برای اینکه خوشحالم میکنه من روزم رو با هر چی که خوشحالم میکنه شروع میکنم تا بتونم تا اخر روز خوشحال باشم ."من به فکر فرو رفتم و به او غبطه خوردم که بخاطر حرف دیگران حاضر نیست از شادیهای کوچک خودش بگذرد.
متن از #لیلا_دلارستاقی
حکایت
@hkaitb
💥#داستانک💥
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم*
حکایت
@hkaitb
#داستانک
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است!!
حکایت
@hkaitb
#داستانک
اعتماد بیجا
رئیس شرکت خوشمشرب بود. با همه گرم میگرفت. مرد و زن برایش هیچ فرقی نداشت. همه را به یک چشم میدید. در روابطش زیادی بیپروا بود. تا حدودی بیفکر هم بود. به عواقب کارهایش فکر نمیکرد. مهربان هم بود. این مهربانی تا آنجا بود که به هر بیسر و پایی بها میداد. روزی که دست آن پسرک تخس را گرفت و آورد به شرکت و خواست که کار یادش بدهم، به او گفتم که محال است. قبول نکرد. اصرار کرد. نمیتوانستم درخواستش را نپذیرم. انگار قیم پسرک باشد. مدام حواسش پی آن پسرک بود. من چشمهای پسرک را دوست نداشتم. زردی درون سفیدی چشمهایش، آزارنده بود. لبخندَش بیشتر به پوزخند شبیه بود. رگ خواب رئیس را بلد شده بود. از مهربانیاش سوء استفاده میکرد. چند بار بابت او به رئیس تذکر دادم، ولی هیچ به خرجش نمیرفت. بالاخره شد آن چیزی که نباید میشد. کاری که پسرک کرد تلنگری شد برایش. آن پسرک نحس از اعتمادش سوء استفاده کرد و پولهای گاو صندوق را دزدید. باز جای شُکرش باقی بود که من به رئیس اعتمادی نداشتم و هیچ وقت مدارک و دلارها را داخل شرکت نگه نمیداشتم و همه را به صندوق بانک سپرده بودم.
حکایت
@hkaitb
#داستانک
مامانم زن خیلی خوبیه
از اون خوبایی که واسه خودش یه پا خانوم خونهست.
از اونا که آشپزی و کدبانوییش بیسته.
از اون زنایی که با حرف زدن با مرد غریبه لپشون گل میندازه و چادرشو سفت میگیره
مامانم خیلی زن خوبیه
از اون خوبا که بابام دوست داره و هی قربون صدقش میره و هی دورش میگرده.
چند سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت عاشق شده!
میگفت طرف دختر خیلی خوبیه!
از اوناست که تو دانشگاه جزء نمره اولهاست!
از اونا که تَهِ منطقن و میشه یه عمر زندگیو باهاشون ساخت!
از اونا که حرف نمیزنن هرجا، و هر چیزیو نمیگن!
خلاصه اینکه خیلی دختر خوبیه!
وقتی اینا رو تعریف میکرد داداش کوچیکم اخماش تو هم بود!
وقتی ازش پرسیدم چته، با حرص گفت خب آخه چه جوری میشه عاشق همچین دختری شد؟!
یه هفته پیش واسه همین داداش کوچیکم رفتیم خواستگاری...
دختری که با سینی چایی اومد داخل، شیطنت از چشاش میریخت!
بوی عطرش کل اتاق رو گرفته بود...
از اون دختر حاضرجوابا بود که اگه تو یه جمع بود صدای قهقهاش همهجا پخش میشد!
که دل داداش کوچیکه منو با همون نگاههای دلرباش برده بود...
داداش کوچیکم میگفت خیلی دختر خوبیه!
میدونی...
خوبِ آدمها با هم فرق میکنه!
مردم به خوب بابام میگن آپدیت نشده!
مردم به خوبِ داداش بزرگم میگن از دماغ فیل افتاده!
مردم به خوبِ داداش کوچیکم میگن سرکش!
از من میشنوین بگردین دنبال خوبِ خودتون...
با خوبِ خودتون زندگی بسازین و زندگی کنین، نه خوبِ مردم.
نه داداشِ من میتونه با یه زن مثل مامانم به تفاهم برسه،
نه بابام میتونه کنار دختر مورد علاقهی داداشم آرامش داشته باشه!
بچسبین به خوبِ خودتون، حتی اگه از نظر بقیه خوب نباشه!
حکایت
@hkaitb
#داستانک
شش ماه و خردهای میشود که ساعت مچیام خوابیده است. عقربهها سرِ ساعت هشت و بیست دقیقه متوقف شدهاند. چرا باطریاش را عوض نمیکنم؟ چون این ساعت اصلا باطری ندارد و با حرکت مچ دست شارژ میشود. چرا تعمیرش نمیکنم؟ چون هزینهی تعمیرش کمی کمتر از قیمت خودش است. چرا ساعت جدید نمیخرم؟ چون ساعت را صاحبِ زلف مشکین به من هدیه داده و وظیفهی این ساعت بیشتر از اینکه یادآوری زمان باشد، یادآوری صاحب آن زلف مشکین است. همین است که شش ماه خردهای است که ساعت روی مچم به خوابی عمیق فرو رفته است.
شکایتی هم ندارم. اصلا حق عقربههای ساعت است که بعد از این همه سال بیصدا دویدن دنبال همدیگر و بازیچهی دست زمان شدن، حالا بایستند و به خوابی عمیق فرو بروند. حالا نوبت زمان است که دنبال این عقربهها بدود و خودش را با آنها تطبیق دهد. خیلی هم سخت باید باشد. زمان هر دوازده ساعت فقط یک بار میتواند با عقربهها هماهنگ میشود. ساعت هشت و بیست دقیقه. اصلا لابد یکی از دلایل دیگری که ساعت را هنوز به مچم میبندم همین است. لاکردار درس آزادگی داده. شش ماه و خوردهای پیشتر، ساعت هشت و بیست دقیقه، احتمالا عقربهی کوچک به عقربهی بزرگ تشر زده که گور بابای زمان و تکانِ مچِ دست آقای عطار و گردش زمین به دور خورشید و تقویم جلالی و ابر و باد و مه و غیره. من دیگر از جایم تکان نمیخورم. از حالا به بعد کائنات باید به دور من بگردند و برسند به زمانی که من میگویم. هشت و بیست دقیقه. احتمالا عقربهی بزرگ هم همانجا دست از خدمت کشیده و زیر لب زمزمه کرده که:
مهتاب به نور دامن شب بشکافت | می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت.
| فهیم عطار |
حکایت
@hkaitb
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
حکایت
@hkaitb
#داستانک
اعتماد بیجا
رئیس شرکت خوشمشرب بود. با همه گرم میگرفت. مرد و زن برایش هیچ فرقی نداشت. همه را به یک چشم میدید. در روابطش زیادی بیپروا بود. تا حدودی بیفکر هم بود. به عواقب کارهایش فکر نمیکرد. مهربان هم بود. این مهربانی تا آنجا بود که به هر بیسر و پایی بها میداد. روزی که دست آن پسرک تخس را گرفت و آورد به شرکت و خواست که کار یادش بدهم، به او گفتم که محال است. قبول نکرد. اصرار کرد. نمیتوانستم درخواستش را نپذیرم. انگار قیم پسرک باشد. مدام حواسش پی آن پسرک بود. من چشمهای پسرک را دوست نداشتم. زردی درون سفیدی چشمهایش، آزارنده بود. لبخندَش بیشتر به پوزخند شبیه بود. رگ خواب رئیس را بلد شده بود. از مهربانیاش سوء استفاده میکرد. چند بار بابت او به رئیس تذکر دادم، ولی هیچ به خرجش نمیرفت. بالاخره شد آن چیزی که نباید میشد. کاری که پسرک کرد تلنگری شد برایش. آن پسرک نحس از اعتمادش سوء استفاده کرد و پولهای گاو صندوق را دزدید. باز جای شُکرش باقی بود که من به رئیس اعتمادی نداشتم و هیچ وقت مدارک و دلارها را داخل شرکت نگه نمیداشتم و همه را به صندوق بانک سپرده بودم.
حکایت
@hkaitb
#داستانک
🍂پائیز بود و سرخپوستها
از رئیس جدید قبیله پرسیدند که
زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه.
از آنجایی که رئیس جدید از نسل
جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی
سرخپوستها چیزی نیاموخته بود.
او با نگاه به آسمان نمی توانست
تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود.
بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را
رعایت کند به افراد قبیله گفت که
زمستان امسال سرد خواهد بود
و آنان باید هیزم جمع کنند.
چند روز بعد ایدهای به نظرش رسید.
به مرکز تلفن رفت و با اداره هواشناسی
تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان
امسال سرد خواهد بود؟»
کارشناس هواشناسی پاسخ داد:
«به نظر می رسد این زمستان واقعاً
سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به
افرادش گفت که هیزم بیشتری
انبار کنند. یک هفته بعد دوباره از مرکز
هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فکر میکنید
که زمستان سردی پیش رو داریم؟»
کارشناس جواب داد: «بله، زمستان
خیلی سردی خواهد بود.»
رئیس دوباره به قبیله برگشت و به
افراد قبیله دستور داد که هر تکه
هیزمی که میبینند جمع کنند....
هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی
پرسید: «آیا شما کاملاً مطمئن هستید که
زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟»
کارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر
میرسد زمستان امسال یکی از سردترین
زمستان هایی باشد که این منطقه به خود
دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور میتوانید
این قدر مطمئن باشید؟»
📍کارشناس هواشناسی جواب داد:
«چون سرخپوستها دیوانه وار
در حال جمع آوری هیزم هستند.»
حکایت
@hkaitb
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
حکایت
@hkaitb
#داستانک
اعتماد بیجا
رئیس شرکت خوشمشرب بود. با همه گرم میگرفت. مرد و زن برایش هیچ فرقی نداشت. همه را به یک چشم میدید. در روابطش زیادی بیپروا بود. تا حدودی بیفکر هم بود. به عواقب کارهایش فکر نمیکرد. مهربان هم بود. این مهربانی تا آنجا بود که به هر بیسر و پایی بها میداد. روزی که دست آن پسرک تخس را گرفت و آورد به شرکت و خواست که کار یادش بدهم، به او گفتم که محال است. قبول نکرد. اصرار کرد. نمیتوانستم درخواستش را نپذیرم. انگار قیم پسرک باشد. مدام حواسش پی آن پسرک بود. من چشمهای پسرک را دوست نداشتم. زردی درون سفیدی چشمهایش، آزارنده بود. لبخندَش بیشتر به پوزخند شبیه بود. رگ خواب رئیس را بلد شده بود. از مهربانیاش سوء استفاده میکرد. چند بار بابت او به رئیس تذکر دادم، ولی هیچ به خرجش نمیرفت. بالاخره شد آن چیزی که نباید میشد. کاری که پسرک کرد تلنگری شد برایش. آن پسرک نحس از اعتمادش سوء استفاده کرد و پولهای گاو صندوق را دزدید. باز جای شُکرش باقی بود که من به رئیس اعتمادی نداشتم و هیچ وقت مدارک و دلارها را داخل شرکت نگه نمیداشتم و همه را به صندوق بانک سپرده بودم.
حکایت
@hkaitb
#داستانک
وارد خانهاش که شدم عطر بهارنارنج مستم کرد، خانه بوی بهشت میداد. دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجانهای توی سینی اشاره کرد:«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه میکنم؛ چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بوی بیخاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم، خوب بود، هم عطرش هم مزهاش.
لبخند زدم:«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی میشود مثل همین چای بیخاصیت. باید با دلخوشیهای کوچک طعم و رنگش را عوض کنی.
یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگیات، بعد ماشین تخته گاز میرود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سختتر میشود، برای آرامش خیال گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکاش کنی. مثل کیسه شنهای آویزان از بالون. بالون برای اینکه بالا برود باید سبک شود، باید کیسه شنها را پرت کنی پایین، بعد اوج میگیرد، بالا میرود.
توی زندگی هم گاهی لازم میشود چیزهایی را از خود دور کنی؛ حرفهایی را، فکرهایی را، خاطراتی را... آدمهایی را...»
حکایت
@hkaitb
#داستانک
دوستش دارم خب!
کم سن و سال تر که بودم عاشقِ فوتبال بودم،
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!
#طاهره_اباذری_هریس
حکایت
@hkaitb
#داستانک
وارد خانهاش که شدم عطر بهارنارنج مستم کرد، خانه بوی بهشت میداد. دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجانهای توی سینی اشاره کرد:«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه میکنم؛ چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بوی بیخاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم، خوب بود، هم عطرش هم مزهاش.
لبخند زدم:«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی میشود مثل همین چای بیخاصیت. باید با دلخوشیهای کوچک طعم و رنگش را عوض کنی.
یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگیات، بعد ماشین تخته گاز میرود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سختتر میشود، برای آرامش خیال گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکاش کنی. مثل کیسه شنهای آویزان از بالون. بالون برای اینکه بالا برود باید سبک شود، باید کیسه شنها را پرت کنی پایین، بعد اوج میگیرد، بالا میرود.
توی زندگی هم گاهی لازم میشود چیزهایی را از خود دور کنی؛ حرفهایی را، فکرهایی را، خاطراتی را... آدمهایی را...»
حکایت
@hkaitb
#داستانک
🍂پائیز بود و سرخپوستها
از رئیس جدید قبیله پرسیدند که
زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه.
از آنجایی که رئیس جدید از نسل
جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی
سرخپوستها چیزی نیاموخته بود.
او با نگاه به آسمان نمی توانست
تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود.
بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را
رعایت کند به افراد قبیله گفت که
زمستان امسال سرد خواهد بود
و آنان باید هیزم جمع کنند.
چند روز بعد ایدهای به نظرش رسید.
به مرکز تلفن رفت و با اداره هواشناسی
تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان
امسال سرد خواهد بود؟»
کارشناس هواشناسی پاسخ داد:
«به نظر می رسد این زمستان واقعاً
سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به
افرادش گفت که هیزم بیشتری
انبار کنند. یک هفته بعد دوباره از مرکز
هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فکر میکنید
که زمستان سردی پیش رو داریم؟»
کارشناس جواب داد: «بله، زمستان
خیلی سردی خواهد بود.»
رئیس دوباره به قبیله برگشت و به
افراد قبیله دستور داد که هر تکه
هیزمی که میبینند جمع کنند....
هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی
پرسید: «آیا شما کاملاً مطمئن هستید که
زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟»
کارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر
میرسد زمستان امسال یکی از سردترین
زمستان هایی باشد که این منطقه به خود
دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور میتوانید
این قدر مطمئن باشید؟»
📍کارشناس هواشناسی جواب داد:
«چون سرخپوستها دیوانه وار
در حال جمع آوری هیزم هستند.»
حکایت
@hkaitb
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
حکایت
@hkaitb
#داستانک
قدیما بوکس کار میکردم یبار تو زمستون رفتم بدوم منتها خیلی زود رفتم همهجا تاریک بود یکم دویدم رسیدم سر خاک،گفتم بزار تا اینجا اومدم یه سرم به بابام بزنم،یه نایلونم پیدا و پر آبش کردم و میدویدم نفس نفس زنان رسیدم
خیلی خیلی تاریک بود گفتم سلام بابا و آبو با شدت اینجوری ریختم رو قبر که دیدم داد و هوار بلند شد سلام و زهر مار سلام... بدجوری ترسیده بودم فقط میدویدم و هوار میزدم یااااا خدددداااا و میخوردم به قبور
مسافت زیادی تا نگهبانی نبود ولی من نمیرسیدم فک کنم ۲۰ باری زمین خوردم رسیدم نگهبانی یه پیرمرد اونجا بود گفت چی شده با لکنت براش تعریف کردم که جن بهم فحش داده یکم آرومم کرد برام چایی ریخت و شروع کرد خندیدن
گفت جن کجا بود اینا معتادن شبا میان بین قبرا میخوابن توام چله زمستون چهار صبح رفتی یه سطل آب ریختی روش میخواستی بوست کنه مرد مومن!
انقدر سریع دویده بودم یه نیمساعتی طول کشید تا ضربانم برگرده بحالت عادی،فکر کنم بصورت تصادفی رکورد دو استقامت و سرعت و مانع رو همزمان شکستم
اینم بگم طی این فرایند متحیرالعقول سهتا انگشتم،دوتا دنده ام و شصت پامم شکسته بود و تمام بدنم کبود و زخمی بود،همونجا زنگ زدم داداشم اومد بردم بیمارستان،یعنی اتوبوس بهم میزد صدمهاش کمتر بود.
حکایت
@hkaitb
#داستانک
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات بشم مادر!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند...
حکایت
@hkaitb
#داستانک
پدر بزرگ !!
یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت :
" غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..."
من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....!
به خودم می گفتم :
چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!"
بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"...
که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ...
خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ،
نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ...
یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد،
ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن !
اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که...
اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...!
همان "تو" که نه دارَمَت و نه ،
نداشتنت را بلد می شوم ...!
حالا دیگر خوب می دانم چیزی که
آن وقتها باید به آقاجان
می چسبید ، غذا نبود ...
چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان...
مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید...
حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ،
بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ،
به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ...
حکایت
@hkaitb
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان : نامه ای از یک آشنا
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی...
دوست و دوستدارت: خدا
حکایت
@hkaitb