#داستانک
دوستش دارم خب!
کم سن و سال تر که بودم عاشقِ فوتبال بودم،
خانوم جون خدابیامرز وقتی میدید با اون همه شوق و ذوق و استرس نشستم پایِ تلویزیون و دارم صلوات و آیه نذرِ بردنِ تیم محبوبم می کنم، حرصش می گرفت و هی زیر لب غر میزد که توی کار جوونای این دور و زمونه مونده...
یه وقتا که خیلی میرفتم توو بحرِ بازی، دیگه طاقتش طاق میشد، میومد بالاسرمو گوشَمو میگرفت و میپیچوند و از بینِ دندون مصنوعیاش که از عصبانیت به هم چفت شده بود، میغرید:
یکی دیگه بازیشو میکنه، یکی دیگه پولشو میگیره، عشق و حالش برای دیگرونه، تو چرا انقدر حرص و جوش میخوری بچه؟! از چیِ این مسخره بازیا خوشت اومده وقتی هیچی قرار نیست به تو برسه؟!
فکر کردی همینایی که داری براشون خودکُشون میکنی، براشون مهمه حتی بود و نبودِ یه دیوونه ای مثل تو؟!
منم همون جور که چشمم به تلویزیون بود و تقلا میکردم واسه ی نجات گوشم از دستای پیر اما هنوز قدرتمندش، می گفتم:
دوست دارم خب!
این روزا جای خانوم جون خالیه که بزنه پس کله م و گوشَمو بپیچونه و بگه تو آدم بشو نیستی بچه؟!
اونی که دلش با دلِ یکی دیگه ست، عشق و حالش با یکی دیگه ست، خنده و گریه ش با یکی دیگه ست، یه لبخندشم به تو نمیرسه،
بود و نبودتو خاطرش نیست حتی، عاشق شدن داره آخه؟!
حالیت نیست همینی که داری میمیری براش، حتی تبم نمیکنه برات؟!
اون وقت منم سوزش دل و گوشمو نادیده بگیرم و بگم:
اینم مثل فوتباله خانوم جون...
میدونم تهش قرار نیست به من برسه،
میدونم سهم دستام از عشقش خالی موندنه،
ولی چیکار کنم که دست خودم نیست،
دوستش دارم خب!
#طاهره_اباذری_هریس
حکایت
@hkaitb