فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام ایها الغریب
💚 #امام_زمان
تو بیایی، دلمان دیگر
هیچ نمیخواهد، تو جای
همه معشوقها دل میبری✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#امام_زمان
.
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
دنبال شغل خوب در منزلی؟!
بیا اینجا بین ۱۴ تا ۳۴ میلیون درمیاری :
@.Kar_Dar_Manzel
اگرم کسی بالای ۶۰ میلون در
ماه میخواد اینجا بیاد :
@.Daramad
💢زشت اما باهوش
سعدی میگوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺
حکایت
@hkaitb
💢زشت اما باهوش
سعدی میگوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@hkaitb
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️❄️ماجرای خرید انگور توسط آیتالله قاضی(ره)
حکایت
@hkaitb
📘#داستانهایبحارالانوار
💠همراهان انسان در قبر
🔹امام باقر (علیه السلام) میفرمایند:
هنگامی که مؤمن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبر میشوند.
یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزه تر از صورتهای دیگر است.
یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا و صورتی که از همه خوش سیماتر است در بالای سر میت میایستد و عذابهایی را که متوجه میت است دفع میکند.
🔹آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر میپرسد:
شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد.
➖صورت سمت راست میگوید: من نمازم.
➖صورت سمت چپ میگوید: من زکاتم.
➖صورت پیش رو میگوید: من روزه ام.
➖صورت پشت سر میگوید: من حج و عمره ام.
➖صورت پایین پا میگوید: من نیکی و احسان به برادران مؤمنم.
🔹سپس صورتها از او میپرسند:
تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟
در پاسخ میگوید:
من ولایت و محبت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم.
📚 بحار، ج ۶، ص ۲۳۴.
حکایت
@hkaitb
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#داستان_آموزنده
🔆همنشين عاشقان
❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفتهايد؟
❄️گفتند: از بيم عذاب خداىتعالى بگداختيم .
❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيفتر .
❄️گفت:شما را چه رسيده است؟
❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت .
❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيفتر و نزارتر و روى ايشان از نور مىتافت. گفت: شما را چه رسيده است؟
❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
💢پیرمرد فقیر
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن
را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها دعا و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از طلا ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
حکایت
@hkaitb
💢وکیل خسیس
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند
و تا کنون حتی یک سنت هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید
ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید ، نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت
و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمیدانستم خیلی تسلیت میگویم
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند
و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است
و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم ؟؟
حکایت
@hkaitb
💢علی کوچولو و اردک
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.🌺
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
.
اگه مامانت گوشیتو چک نمیکنه بیا اینجا
خیلی بی ادبه
😈😐👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
فقط اگه مادرت گوشیتو چک نمیکنه 👆👆