🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام ایها الغریب
💚 #امام_زمان
تو بیایی، دلمان دیگر
هیچ نمیخواهد، تو جای
همه معشوقها دل میبری✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#امام_زمان
.
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
دنبال شغل خوب در منزلی؟!
بیا اینجا بین ۱۴ تا ۳۴ میلیون درمیاری :
@.Kar_Dar_Manzel
اگرم کسی بالای ۶۰ میلون در
ماه میخواد اینجا بیاد :
@.Daramad
💢زشت اما باهوش
سعدی میگوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺
حکایت
@hkaitb
💢زشت اما باهوش
سعدی میگوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قد بلند و زیبا روی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست، و با نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد، رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل همانند مردار بو گرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: اسب لاغر روز میدان به کار آید.
باز به درگیری رفت با اینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت: ای مردان بکوشید والا جامه زنان بپوشید.
همین نعره، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی با او مینگریست برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هر کدام را به گوشه ای از کشورش فرستاد.🌺
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@hkaitb
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❄️❄️ماجرای خرید انگور توسط آیتالله قاضی(ره)
حکایت
@hkaitb
📘#داستانهایبحارالانوار
💠همراهان انسان در قبر
🔹امام باقر (علیه السلام) میفرمایند:
هنگامی که مؤمن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبر میشوند.
یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزه تر از صورتهای دیگر است.
یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا و صورتی که از همه خوش سیماتر است در بالای سر میت میایستد و عذابهایی را که متوجه میت است دفع میکند.
🔹آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر میپرسد:
شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد.
➖صورت سمت راست میگوید: من نمازم.
➖صورت سمت چپ میگوید: من زکاتم.
➖صورت پیش رو میگوید: من روزه ام.
➖صورت پشت سر میگوید: من حج و عمره ام.
➖صورت پایین پا میگوید: من نیکی و احسان به برادران مؤمنم.
🔹سپس صورتها از او میپرسند:
تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟
در پاسخ میگوید:
من ولایت و محبت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم.
📚 بحار، ج ۶، ص ۲۳۴.
حکایت
@hkaitb
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#داستان_آموزنده
🔆همنشين عاشقان
❄️عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: شما را چه رسيده است كه چنين آشفتهايد؟
❄️گفتند: از بيم عذاب خداىتعالى بگداختيم .
❄️گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند. و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيفتر .
❄️گفت:شما را چه رسيده است؟
❄️گفتند:آرزوى بهشت ما را بگداخت .
❄️ گفت: حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند. و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيفتر و نزارتر و روى ايشان از نور مىتافت. گفت: شما را چه رسيده است؟
❄️ گفتند: ما را دوستى خداى تعالى بگداخت . با ايشان نشست و گفت: شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
💢پیرمرد فقیر
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با گدایی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن
را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها دعا و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی کیسه ای از طلا ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود…
حکایت
@hkaitb
💢وکیل خسیس
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند
و تا کنون حتی یک سنت هم به خیریه کمک نکرده است.
پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید
ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید ، نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت
و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه : ” با کمی شرمندگی ” نه ، نمیدانستم خیلی تسلیت میگویم
وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند
و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی
وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سال هاست که در یک بیمارستان روانی است
و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل : خوب ! حالا وقتی من به این ها یک سنت کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم ؟؟
حکایت
@hkaitb
💢علی کوچولو و اردک
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.🌺
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
.
اگه مامانت گوشیتو چک نمیکنه بیا اینجا
خیلی بی ادبه
😈😐👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
فقط اگه مادرت گوشیتو چک نمیکنه 👆👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
دابسمش هاے دخترونه شاخ اینستاگرام👇🏿
⊂_ヽ
\\ Λ_Λ
\( 👀 )
👅ヽ
/ へ\
/ / \\
レ ノ ヽ_つ
/ /
/ /|
( (ヽ
| |、\
| 丿 \ ⌒)
| | ) /
ノ ) Lノ
(_/
💃🔞
فقط برو ببین چه خبره 😁 🔇👆
💢قلاب ماهی گیری
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن.
قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند .🌺
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🟡بهترین کیفیت #چــادر_مـشـکے فقط تو فروشگاه #حجاب_بنی_فاطمے پیدا میشه👌
🔸یه #چادر ازشون خودم خریدم باورت نمیشه بعد 5#سال هنوز مثل روز اولشه 💛😳😍
🔽برا دیدن چادراشون کلیک کن 👇🏽
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
♨️دارای تنوع بسیار بالا و عالی😍👆🏼
💢قلاب ماهی گیری
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود
و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن.
قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند .🌺
حکایت
@hkaitb
💢دزدان قاجار
شاه قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ راس گوسفند و ۴۰ اصله درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار ازدست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت :
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی در شهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند قبول کرد.
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند روزها تا دیروقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد. طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی .
به دزد گفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی.
دزد به پیرمرد گفت من اول شترهای خودرا از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز ازروی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده .
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود و اتفاق افتاد وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت شدم تنهای تنهای تنها.......
ضرب المثل خرش از پل گذشت از همین جا شروع شد
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از کانال اخبار رسمی 🇮🇷
✨﴾﷽﴿✨
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
.
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆از بهر خدا، اذان مگو
💥در شهرى، مسجدى بود و آن مسجد را مؤذنى كه بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز مىداشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادى سخت داشتند و ترك آن را، روا نمىشمرد.
💥روزى در مسجد نشسته بود و وقت نماز را انتظار مىكشيد تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افكند . ناگاه مردى روى به جانب او كرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن اين مسجد تويى؟
💥گفت: آرى .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از اين مسجد، اذان مىگويى؟
گفت: آرى .
💥گفت: اين هدايا، از آن تو است . پس جامهاى نو و چندين هديه ديگر بدو داد. مؤذن گفت: اين هدايا از بهر چيست؟
💥مرد گفت: ما به دين شما نيستيم و آيين دگرى داريم. مرا در خانه دخترى است بالغ و عاقل كه چندى است ميل اسلام كرده است . هر چه او را نصيحت مىگفتم، سود نداشت. عالمان بسيارى از دين خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودى نمىكرد. چنين بود كه تا روزى صداى تو را شنيد. از خواهرش پرسيد كه اين صداى نامطبوع چيست و از كجا است كه من در همه عمر، چنين آواز زشتى از دير و كليسا نشنيدهام؟ خواهرش گفت كه اين بانگ اذان است و اعلام وقت نماز مسلمانان. باورش نيامد . از ديگرى پرسيد. او نيز همين را گفت .
💥چون يقين گشتش كه اين بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانى دلش سرد شد . من نيز كه پدر اويم از تشويش و عذاب رستم و بر خود واجب كردم كه صاحب اين بانگ را سپاسها گويم و هديهها دهم. اگر بيش از اين داشتم، بيش از اينت مىدادم .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
#داستان_آموزنده
🔆صبح است نه شام
🪴روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مىگفتند و يحيى، مىشنيد و هيچ نمىگفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد.
🪴آن يكى مىگفت خوش بودى جهان - - گر نبودى پاى مرگ اندر ميان
🪴يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به هيچ نمىارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مىرساند .كسى خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟
🪴حسرت مردگان آن نيست كه مردهاند؛ حسرتشان آن است كه زاد با خود نياوردهاند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مىاندازد و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆تفريح پيامبر (ص )!!
🍁گاهى پيامبر (ص ) مى خواست تفريحى كرده باشد، و اظهار شادمانى كند، به ابوذر مى فرمود: جريان آغاز گرويدن خود به اسلام را براى ما بازگو كن .
🍂ابوذر، سرآغاز گرايش خود به اسلام را چنين بيان مى كرد: ما در ميان دودمان خود، بتى داشتيم كه نامش نهم بود، مدتها اين بت را پرستش مى كرديم ، روزى من كاسه شيرى بر سر آن بت ريختم ، همين كه از بت غافل شدم ، سگى گرسنه از راه رسيد و آن شير را كه به بدن بت ماليده شده بود، ليسيد، و در پايان ، پاى خود را بلند نمود و به آن بت ادرار كرد، هماندم نسبت به بت بى علاقه شدم و اين اشعار را خطاب به بت گفتم :
الا يا نهم ، انى قد بدالى
مدى شرف يبعد منك قربا
رايت الكلب سامك خط جيد
فلم يمنع قفاك اليوم كلب
🍁هان اى بت نهم ، برايم آشكار شد كه تو از شرافت و ارزش به دور هستى ، و همين باعث دورى من از تو گشت ، چرا كه ديدم سگى بر تو بالا رفت و تو را ليسيد، و سپس بر تو ادرار كرد، و تو امروز نتوانستى خود را از (اهانت ) سگ ، بازدارى ، تا بر گردنت ، ادرار نكند.
وقتى كه همسرم (ام ذر) اين سخن را از من شنيد، ناراحت شد و به من گفت : لقد اتيت جرما و اتيت عظيما حين هجرت نهما.: گناه بزرگى ، مرتكب شدى كه مى خواهى پرستش بت نهم را ترك كنى !!.
🍂جريان ادرار كردن سگ را برايش گفتم . او نيز همچون من ، از بت متنفر شد و به من گفت :
الا فابغنا ربا كريما
جوادا فى الفضائل يابن وهب
فما من سامه كلب حقير
فلم يمنع يداه لنا برب
فما عبدالحجارة فهو غاو
ركيك العقل ليس بذى لبيب
🍁ترجمه :
اى پسر وهب ! براى ما خدائى را بجوى كه كريم و بزرگوار و بخشنده و با ارزش باشد، آن بتى كه سگ پستى بالاى او رود و او نتواند آن سگ را از خود باز دارد، خدا نيست ، آن كسى كه در برابر سنگ ، سجده مى كند و به پرستش آن مى پردازد، گمراه و بى خرد و نادان است .
🍁پيامبر (ص ) به ابوذر فرمود: آرى ام ذر براستى سخن درست گفت ، كه جز مردم گمراه و بى خرد در برابر سنگ ، سجده نمى كنند.
🍁به اين ترتيب ، ابوذر اين خاطره عجيب و شيرين زندگى خود را براى پيامبر(ص ) نقل مى كرد و آن حضرت با لبخند پر معناى خود، يادآور ارزشهاى اسلام مى شد كه موجب نجات آنها و ساير مردم از خرافه پرستى گرديد.
📚(الاصابه - رياحين الشريعه ج 3 ص 393).
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
تــــــوجه❌📛 تــــــوجه❌📛
💀انابل از موزه فرار کرده 😳
📛فیلمی عجیب از غیب شدن این عروسک شیطانی😱🔞
🎥فیلم هایی که توسط دوربین های موزه گرفته شده تو کانال زیر 😢👇
https://eitaa.com/joinchat/920846340C3904770e92
https://eitaa.com/joinchat/920846340C3904770e92
‼️آنابل از موزه فرار کرد...میترسی نبین!.💀🚷👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋 داستان درویش و پادشاه
🎥حاج آقا عالی
حکایت
@hkaitb
⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️🌱⚡️
#داستان_آموزنده
🔆گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
🥀آوردهاند كه شيرى بود كه او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.روزى روباه او را گفت: ((سلطان جنگل، چرا چنين ضعيف افتاده است؟
🥀آيا در انديشه معالجه خويش نيست؟ ))
شير گفت: ((اگر دارو دست دهد، به هيچ وجه، تأخير جايز نشمرم و گويند دل وگوش خر، علاج اين ضعف است و آن، اكنون مرا ميسر نيست .))
🥀روباه گفت: ((اگر جناب شير، رخصت فرمايند و اجازت دهند خرى به نزدشاان خواهم آورد.)) شير گفت: (( چگونه؟ ))
🥀روباه گفت: (( در اين نزديكى، چشمهاى است كه رختشويى هر روز براى شستن رختها بدان جا مىآيد و با او خرى است كه با رختها بر پشت او است . چون به چشمه مىرسد، خر را رها مىكند تا در اطراف چشمه بچرد . او را بفريبم و نزد سلطان آورم.)) شير، پذيرفت و گفت: ((چنانچه خر بدين جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم .))
🥀روباه به نزد خر رفت و با او مهربانىها كرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسيد كه سبب چيست كه تو را رنجور و نزار مىبينم . خر گفت: صاحبم پى در پى از من كار كشد و علف، چندان كه من خواهم، فراهم نياورد .
🥀روباه گفت: ((ندانم چرا اين محنت و رنج را اختيار كردهاى .)) خر گفت: ((هر جا كه روم، همين است .))
🥀 روباه گفت: ((اگر خواهى تو را به جايى مىبرم كه زمين آن را علفهاىتر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دلانگيز است . پيش از تو خرى ديگر را نصيحت كردم و بدان جا بردم و اكنون در آن جاى خرم مىخرامد و به عيش و مسرت، روزگار مىگذراند .))
🥀 خر گفت: ((چه روز خوبى است امروز كه تو را ديدم. دانم كه شرط دوستى به جاى مىآورى . باشد كه من نيز، خدمتى به تو كنم . ))
🥀روباه، خر را به نزديك شير آورد. شير قصد خر كرد تا او را شكار كند .اما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گريخت .روباه در حيرت شد از سستى شير . خواست كه ترك او گويد .
🥀 شير، گفت: (( در اين ناكامى، حكمتى بود كه پس از اين تو را خبر خواهم داد. اكنون دوباره برو. شايد كه او را باز فريب دهى و به اين جا آورى )) . روباه دوباره رفت . خر به او عتاب كرد و گفت: مرا كجا بردى؟ اين است شرط دوستى و طريق جوانمردى؟ روباه گفت: ندانم چرا گريختى ؟
🥀آن كه قصد تو كرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مىخواست كه تو را استقبال كند و همراه تو شود.)) خر، تا آن زمان شير نديده بود و وسوسههاى روباه، باز در او كارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شير آمد . اين بار در يك قدمى شير ايستاد و شير چون او را در نزديكى خود ديد، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد . خر بر زمين افتاد.شير به روباه گفت: همين جا باش تا من دست و روى خود بشويم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.چون شير رفت، روباه دل و گوش خر بخورد. شير باز آمد . پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟
🥀گفت: عمر سلطان دراز باد، اگر اين خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمىآمد و فريب خدعههاى من نمىخورد . او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
حکایت
@hkaitb