📕#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی بهلول از راهی میگذشت. مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله میکند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت:
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی.
آن مرد گفت:
من مردی غریب و سیاحت پیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت:
غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت:
من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت:
به دیده منت. چه وقت امانت را میآوری؟
بهلول گفت:
فردا فلان ساعت،
و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:
کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی بهلول از راهی میگذشت. مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله میکند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت:
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی.
آن مرد گفت:
من مردی غریب و سیاحت پیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت:
غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت:
من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت:
به دیده منت. چه وقت امانت را میآوری؟
بهلول گفت:
فردا فلان ساعت،
و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:
کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📙✍#تلنگر
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید؛ به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته
قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید
و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید.🍀
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_دانا
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم (شراب) حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو میپاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت
گويند يكى از شاهان به علت افراط در خوردن دچار بیماری معده شد ، طبیب آوردند و طبیب با توجه به امکانات آن زمان اماله (تنقیه) تجویز کرد.
اماله وسیله ای بود به شکل قیف که انتهایی دراز دارد و نوک آن کج ، مایعات روان کننده به وسیله آن از مقعد به روده بیمار وارد می گردد.
شاه که فردی متعصب بود و اماله را باعث تحقیر و توهین به خود می پنداشت فریاد زد: چه کسی را اماله کنند
حکیم ترسید و گفت: هیچ قربان گفتم بنده را اماله کنند تا شما خوب شوید.
شاه بدون تفکر و شاید از روی عصبانیت دستور به اماله حکیم داد ؛ در همین زمان درد معده شاه نیز فرو کش کرد!
شاه این را به فال نیک گرفت و از آن به بعد هر گاه شاه مریض می شد دستور می داد طبیب را دراز کنند و طبیب بی چاره مجبور بود در حضور شاه اماله شود.
حكايت ماست...
هر گاه فسادی برملا میشود، دستور می رسد که افشاکننده را دراز کنند و اماله نمایند تا فساد از مملکت رخت بربندد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
هرطلوع🍃🌸
تولدےدوباره است
وهرتولدےشروعےدوباره
دوستان مهربانم
صبح جمعتون بخیر
انشاالله امروز☘
لبتون خندون
دلتون بی غم و🍃🌺
زندگیتون پرازعشق باشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی بهلول از راهی میگذشت. مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله میکند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت:
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی.
آن مرد گفت:
من مردی غریب و سیاحت پیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت:
غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت:
من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت:
به دیده منت. چه وقت امانت را میآوری؟
بهلول گفت:
فردا فلان ساعت،
و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:
کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_تاریخی
می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید: «کتاب های شان را بسوزان. بزرگان و خردمندان شان را بکش و دستور بده به زنان و کودکان شان تجاوز کنند.
اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران به نقل از ارسطو پاسخ می دهد:نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_آموزنده
👳♂پیرمرد با دوچرخه 🚲
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی میپرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او میگوید: «شن.»
👈 مأمور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
🔹 یک روز آن مأمور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوالپرسی، به او میگوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!»
☑️ گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_جوانمردی_کوروش_کبیر
هنگامی که ماد ها در جنگ شوش پیروز شدند ، غنائمی را از جنگ با خود آورده بودند .
آنها برخی از این غنائم را به عنوان پیشکش به کوروش کبیر هدیه دادند .
یکی از پیشکش ها زن بسیار زیبایی به نام پانته آ بود که زیبا ترین زن شوش لقب گرفته بود .
همسرش آبراداتاس نام داشت و به دستور شاه خویش برای ماموریتی به منطقه ای دیگر رفته بود .
با آنکه وصف زیبایی پانته آ را به کوروش کبیر گفتند ، وی درست نمیدانست که زنی شوهر دار را از شوهرش جدا کند .
کوروش از ترس اینکه به زن دل ببازد حتی یکبار هم حاضر به دیدن او نشد و او را تا زمان بازگشت همسرش به دست یکی از نگهبانان به نام آراسپ سپرد .
آراسپ عاشق پانته آ شد و خواست به او نزدیک شود اما پانته آ به کوروش پناه برد .
کوروش آراسپ را به دنبال آبراداتاس فرستاد تا او را به ایران بیاورد .
هنگامی که آبراداتاس به ایران آمد و ماجرا را از همسرش شنید ، برای جبران جوانمردی کوروش قصد کرد که در لشکر او خدمت کند .
آبراداتاس در یک جنگ کشته میشود و پانته آ نیز کنار جسد او چاقویی که از غفلت ندیمه برداشته بود در قلب خودش فرو میکند و جان میسپارد .
ندیمه نیز پس از شنیدن ماجرا از ترس خود کشی میکند .
کوروش در طول زندگی خود فقط یک زن اختیار کرد .
او دختر فرناسپیه از خاندان هخامنشی بود و کاساندان نام داشت .
پس از مرگ کاساندان کوروش برای همیشه به احترام همسرش تنهایی را برگزید .
👌چنین است که بزرگ مردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه میشود .
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin