eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▶️ معاون اجرایی رئیس‌جمهور: به نظر می‌رسد حادثه سختی نبوده است/ محدوده حادثه از طریق وزارت ارتباطات مشخص شده است .
30.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 (ع) 💐تو نور کمال فصل بسم اللهی 💐در ظلمت فتنه شب چراغ ماهی 🎙 .
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼ ‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اگه جنبه داری بزن رو خانومه😂👻👇🏿 ////////\\\\\\\ ////☆☆☆☆\\\ /////(👁 | 👁)\\ \_ 👄_/ 🖐 / \ \ \/ \ \ /| | | \_/ | / | | 17 ساله ها حملههههه👀🔞☝️🏻
YEKNET.IR - madh 2 - milad imam reza - 98.04.12 - sibsorkhi.mp3
4.13M
🌺 (ع) 💐لایق وصل تو که من نیستم 💐اذن به یک لحظه نگاهم بده 🎙 👏 👌بسیار دلنشین 🌷مرجع رسمی های روز ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📡 🎥مدیحه سرایی حاج در شب علیه السلام ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم تا قیامت ای رضا جان، سر زخاکت برندارم ♨️
محل دقیق سانحه بالگرد شناسایی شد فرمانده سپاه آذربایجان شرقی: 🔹دقایقی قبل سیگنالی ‌از بالگرد و ‌تلفن همراه یکی از خدمه در محل سانحه دریافت شد. 🔹هم‌اکنون با تمام نیروهای نظامی ‌در حال عزیمت به منطقه مدنظر‌ هستیم و امیدوارم خبرهای خوبی به مردم بدهیم. 🔹۳۰ درصد نیروهای نظامی در منطقه حضور دارند و بیش از این دیگر گنجایش حضور نیرو نیست. 📌
هدایت شده از ⭐️ خانه هنرمندان⭐️
. فردی در کنار لاشه بالگرد سقوط کرده که آیا این شخص رئیس جمهور یا از نزدیکان رئیس جمهور است. 🔰 https://eitaa.com/joinchat/4060282900C030b5b2f56 دعا کنید 😢🙏 حتما فیلمو ببینید 👆
هدایت شده از دانستنی|عجایب
🏴إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ فرمانده سپاه عاشورا برخی از پیکر شهدا سوختگی شدید دارند تصاویر شوکه کننده است 😢 🔰 https://eitaa.com/joinchat/1597112354C85c52c8664
🔷 چون نوح است کشتی‌بان غم مخور 🔹 رهبر معظم انقلاب: ملت ایران اصلا نگران و دلواپس نباشند، هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نخواهد آمد و کارها منظم پیش خواهد رفت .
حکایت «قصاص روزگار» فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت. فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟ فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی. فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟ فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم» حکایت @hkaitb
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان 2 تا از آنها به داخل چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به آن 2 گفتند : چاره اي نیست شما به زودي میمیري. 2غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه هاي دیگر به انها میگفتند دست از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودي خواهید مرد..بالاخره یکی از 2 غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد ومرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را براي بیرون آمدن به کار گرفت..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتري تلاش کرد و بالاخره خارج شد .. وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صداي ما را نمیشنیدي ..؟؟؟ معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران وي را تشویق میکنند . حکایت @hkaitb
مردي زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه اي دید که داشت می سوخت و مردي را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟ مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروي ، سینه پهلو میکنی زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کند . حکایت @hkaitb
مرد جوانی در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیري من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوي که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوي بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد... اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهاي دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. براي همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. حکایت @hkaitb
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز, پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ي بالاتر می رفتند دیگر اجازه ي برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند. روزي دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه, بر روي دري نوشته بود: این مردان, شغل و بچه هاي دوست داشتنی دارند. دختري که تابلو را خوانده بود گفت: خوب, بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتري ها چگونه اند؟ پس به طبقه ي بالایی رفتند در طبقه ي دوم نوشته بود: این مردان, شغلی با حقوق زیاد, بچه هاي دوست داشتنی و چهره ي زیبا دارند. دختر گفت: هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه ؟ طبقه ي سوم: این مردان شغلی با حقوق زیاد, بچه هاي دوست داشتنی و چهره ي زیبا دارند و در کارهاي خانه نیز به شما کمک می کنند. دختر: واي . چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر. و دوباره رفتند طبقه ي چهارم: این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه هاي دوست داشتنی دارند. داراي چهره اي زیبا هستند. همچنین در کارهاي خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند آن دو واقعا به وجد آمده بودند دختر: واي چقدر خوب. پس چه چیزي ممکنه در طبقه ي آخر باشه؟ پس به طبقه ي پنجم رفتند آنجا نوشته بود: این طبقه فقط براي این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را براي شما آرزومندیم! حکایت @hkaitb
پیرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداري شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازي به عکسبرداري نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت.... زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزي را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید, چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته, به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است... حکایت @hkaitb
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش, اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادي که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن. یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گداي پشت ستاره داوود چیزي نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من, متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه, تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن, به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گداي دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو. گداي پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهاي کشیش رو کرد به گداي پشت صلیب و گفت: هی نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟ * گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودي حکایت @hkaitb
دروغ نشنیده دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایه‌ات درباره تو شنیدم...» دوستش گفت: «این دروغ است!» زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم؟!» دوستش جواب داد: «من اصلاً نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمی‌دهی. حکایت @hkaitb
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خداي عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام, اما بدون آن پول چیزي نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو اي خداي مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و براي پیرزن فرستادند ... همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزي از این ماجرا گذشت, تا این که نامه دیگري از آن پیرزن به اداره پست رسید که روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : خداي عزیزم, چگونه می توانم از کاري که برایم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی براي دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!... حکایت @hkaitb
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونري زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند. به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وي به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزي کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین , ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه اي بوده که تاکنون تجویز کرده ام. براي مداواي چشم دردتان, تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداري کنید و هیچ نیازي به این همه مخارج نبود. براي این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی , بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوري. تغییر دنیا کار احمقانه اي است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن حکایت @hkaitb
شرلوك هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه هاي شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم. هولمز گفت: چه نتیجه میگیري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتري است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد. شرلوك هولمز قدري فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیري اینست که چادر ما را دزدیده اند! بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم حکایت @hkaitb