هدایت شده از خانواده با نشاط ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦♀
منم قبلا اینجوری بودم
تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄
ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم
دیگه غم ندارم🙃
اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون
چه چیزهایی درست کنی
که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3458859022C854ced1e01
مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔞 بزن رو قلب بادمجونی ببین چی میاد👇🤤
🍑🍑🍑🍑 🍑🍑🍑🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑 🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆 🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍆🍑
🍑 🍆🍆🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆🍆🍆 🍑
🍑 🍆 🍑
🍑🍑
🍑
https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c
🔞بزن روش میری #بهشت دختر پسرای شیطون👆😋💦💋
#داستان_آموزنده
🔆نماز جماعت صبح در مسجد
امام صادق عليه السلام فرمودند: پيامبر صلى الله عليه وآله (طبق معمول ) براى اداى نماز صبح با جماعت ، وارد مسجد شد، پس از نماز به پشت سر نگاه كرد و ديد عده اى از مسلمين براى نماز نيامده اند، نام آنها را به زبان آورد و فرمود:
آيا اين افراد در نماز شركت نمودند؟!
حاضران عرض كردند: نه .
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آگاه باشيد، بر افراد منافق ، نمازى ، سخت تر از عشاء نماز صبح نيست .
و لو علموا اى فضل فيهما لا توهما و لو حبوا
اگر آنها پاداش بسيار نماز صبح و عشاء را با جماعت ، در مى يافتند، گر چه چهار دست و پا (مانند راه رفتنت كودكان خوار) باشد، خود را به جماعت مى رساندند.
📚وسائل الشيعه ، جلد 5 ص 378.
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🚷 ۲ دختر ۱۷ و ۱۵ ساله به جرم گذاشتن یک عکس در اینستاگرام به ۱۲۰ سال حبس محکوم شدن واقعا که خیلی بی حیان‼
‼️ دیدن عکس شرم آور👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2094530851C7dc7ef393e
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
188.9K
آلبوم بهترین مداحی های محرم 😍😍👌
🏴زنگخور محرم 1403 رسید
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
مداحی های شور درجه 1👇
https://eitaa.com/joinchat/2057830453C28b41fe66a
رایگان و با کیفیت دانلود کنید
#داستان_آموزنده
🔆نماز جماعت صبح در مسجد
امام صادق عليه السلام فرمودند: پيامبر صلى الله عليه وآله (طبق معمول ) براى اداى نماز صبح با جماعت ، وارد مسجد شد، پس از نماز به پشت سر نگاه كرد و ديد عده اى از مسلمين براى نماز نيامده اند، نام آنها را به زبان آورد و فرمود:
آيا اين افراد در نماز شركت نمودند؟!
حاضران عرض كردند: نه .
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آگاه باشيد، بر افراد منافق ، نمازى ، سخت تر از عشاء نماز صبح نيست .
و لو علموا اى فضل فيهما لا توهما و لو حبوا
اگر آنها پاداش بسيار نماز صبح و عشاء را با جماعت ، در مى يافتند، گر چه چهار دست و پا (مانند راه رفتنت كودكان خوار) باشد، خود را به جماعت مى رساندند.
📚وسائل الشيعه ، جلد 5 ص 378.
حکایت
@hkaitb
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
#داستان_آموزنده
🔆راه رفتن عقب جنازه
✨جنازهای را بهسوی قبرستان میبردند؛ حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام پشت آن جنازه حرکت میکردند، امّا خلیفهی اوّل و دوّم جلوی جنازه راه میرفتند.
✨از حضرت سؤال کردند که آن دو نفر جلوی جنازه حرکت میکنند! فرمود:
✨✨«آنها هم میدانند که عقب جنازه راه رفتن ثواب بیشتری دارد، امّا میخواهند بدینوسیله در نظر مردم ممتازتر از دیگران جلوهگر شوند.»
📚(نمونه معارف، ج 3، ص 40 -ثمرالاوراق، ص 33)
حکایت
.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
حکایت
.
خواب راست
💫مرحوم تبريزى نويسنده كتاب ريحانة الادب فرزندى داشت كه دست راست او درد مى كرد (شايد روماتيسم شديد داشت ) به طورى كه به زحمت مى توانست قلم بدست بگيرد، بنا شد براى معالجه به آلمان برود.
💫او نقل كرد: در كشتى كه بودم ، در خواب ديدم كه مادرم از دنيا رفته است ، تقويم را باز كردم و جريان را با قيد روز و ساعت نوشتم ، بعد از مدتى كه به ايران برگشتم ، جمعى از بستگان به استقبال من آمدند ديدم لباس مشكى در تن دارند، تعجب كردم و جريان خواب به كلى از خاطرم رفته بود، سرانجام تدريجا به من فهماندند كه مادرم فوت كرده ، و بلا فاصله به ياد جريان خواب افتادم ، تقويم را بيرون آوردم و روز فوت را سؤال كردم ، ديدم درست در همان روز مادرم از دنيا رفته بود.
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
.
.
.
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
#داستان_آموزنده
🔆تروريستى كه شرمنده بازگشت
🌼اصبغ بن نباته گويد: صبح زود همراه على (ع ) نماز خواندم ، سپس ناگهان ديدم مردى مى آيد كه معلوم بود، مسافر است ، به حضور على (ع ) رسيد، على (ع ) به او فرمود: از كجا مى آئى ؟ عرض كرد: از شام .
🌼على (ع ) فرمود: براى كارى به اينجا آمده اى ، آن را خودت مى گوئى يا من بگويم ، او عرض كرد: اى اميرمؤمنان خودت بفرما.
🌼على (ع ) فرمود: معاويه در شام اعلام كرد، هر كس برود و على (ع ) را بكشد، ده هزار دينار به او جايزه مى دهم ، شخصى حاضر شد، ولى وقتى به خانه اش رفت ، پشيمان شد و با خود گفت : من پسر عموى رسول خدا و پدر فرزندان رسول خدا (ص ) را نخواهم كشت .
🌼روز ديگر معاويه ده هزار دينار ديگر افزود و اعلام كرد: هر كس على (ع ) را بكشد 20 هزار دينار جايزه دارد، مرد ديگرى ، قبول اين ماءموريت را نمود، او نيز فكر عاقبت كار را كرد و پشيمان شد.
🌼روز بعد معاويه سى هزار دينار جايزه قرار داد، تو بخاطر اين جايزه هنگفت برجستى و قبول كردى و اينك خود را به قصد كشتن من به اينجا رسانده اى و تو از فاميل حمير هستى .
شخص تروريست ، اقرار به راستگوئى على (ع ) نمود.
🌼على (ع ) به او فرمود: اكنون چه تصميم دارى ؟.
او گفت : از تصميم كشتن تو منصرف شدم ، اكنون مى خواهم به شام برگردم .
🌼حضرت على (ع ) به غلامش قنبر فرمود: وسائل سفر او را تكميل كن و آب و غذا به او بده و او را روانه شام كن ، قنبر فرمان على (ع ) را اجرا نمود.
🌼تروريست با كمال شرمندگى از آنهمه بزرگوارى على (ع ) به سوى شام بازگشت
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
.
💢 دیوانه
در ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﯼ می کرﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺮﺍﻧﯽ؟؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﻢ؟
ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ... ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ !.
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺷﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ؟؟
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ؟؟🌺
حکایت
.
🌸🍃🌸🍃
#مراقب_چشمانت_باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
.
.