#السلام_علیک_یا_علی_اکبر💔🥀
بی سبب نسیت چنین معرکه بر پا شده است
وسط خیمه ما روضه مهیا شده است
دست دشمن چه قدر نیزه و تیغ و تیر است
هر کدامش به طریقی به تنت جا شده است
#روز_هشتم #محرم💔🥀
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
mohamadhosseinpouyanfar-@yaa_hossein.mp3
5.87M
#محرم 99
🎵 نفس کرببلا ، مقدسه کرببلا ...
🎤محمدحسین #پویانفر
#شور
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
2.6M
روز هشتم #محرم
🎵 یا علی، عازم میدان شده حالا علی....
🎤سیدمجید #بنی_فاطمه
#شور
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
mahdiranaei-@yaa_hossein.mp3
5.81M
#محرم 99
🎵 تو آسمونا دنبالت بودم
🎤مهدی #رعنایی
#زمینه
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#هشتم_محرم
#حضرت_علی_اکبر😭💔
#محرم
□•من تو را در همه کرب و بلا میبینم
□•هر کجا مینگرم جسم تو را میبینم
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
53.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی | لحظه های اذان مغرب
بامداحی: حاج مهدی #رسولی
شب هفتم #محرم الحرام ۱۴۴۲
چهارشنبه پنجم شهریورماه ۱۳۹۹
هیئتثاراللّه(رهرواناماموشهدا)
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴این یک داستان واقعی😱 است
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند.
دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ...
یه روزی تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم، دختر خاله همسرم هم دعوت بود.
وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ...
بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که ......
✂️ادامه داستان در کانال زیرسنجاق شده است👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
📕#داستان_کوتاه_آموزنده
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خداچه میخورد؟
سوال دوم: خداچه می پوشد؟
سوال سوم: خداچه کارمیکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم. اینکه: خداچه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کارمیکند؟
غلام گفت هرسه را میدانم اما دوجواب را الان میگویم وسومی رافردا
اما خداچه میخورد؟ خداغم بندهایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد؟ خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍❤️#تلنگر
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است
يک درخت ميليونها چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلولدانا
#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
پیش از هر چیز برایت " عشق " آرزو میکنم و اینکه همپای دوست داشتنت، تو را دوست بدارند.
آرزو میکنم برای خودت و دیگران جایگزینناپذیر باشی. و در لحظات تلخ زندگیت، وقتی دیگر چیزی برایت باقی نمانده، بر پاهای خودت استوار بمانی.
فرصت نوازش حیوانی را هم برایت آرزو میکنم. اینکه به پرندهای غذا بدهی یا با آواز سرخوشش از خواب بیدار شوی.
آرزو میکنم یک بذر بکاری. هر چند کوچک و رویش را با آن همراه شوی.
و در نهایت آرزو میکنم آنانی که دوستشان داری جاودانه برایت بمانند.
اما اگر اینطور نشد
امیدوارم اشکهایت از روی تأسف یا احساس گناه برای ناگفتهها و ناکردههایت نباشد.
📚آرزوهای ویکتور هوگو
این یک دقیقه ویدیو از قصهی کریستین میگه. اهل رومانی؛ کسی که به قول خودش با افسردگی دست و پنجه نرم میکنه.
و ما آدمها چقدر دردها، قصهها و غصههای مشترک داریم...♥️✨
(ترجمه و زیرنویس فارسی: رادیو صدای زمین)
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌸#زیبا_نوشت
از مرگ برگشتهها میفهمند ارزش تماشای رنگ و نقش و آفتاب را،
از مرگ برگشتهها میفهمند ارزش چند ثانیه ایستادن زیر جشن پر شُکوه باران را،
از مرگ برگشتهها میفهمند ارزش طلوع را، غروب را، رود را، کوه را، دشت را، حضور را...
آنان میفهمند چه لذتی دارد بیدریغ بخشیدن، بیدلیل خندیدن و بی واسطه انسان بودن. آنان میفهمند چگونه میتوان انسان بود و بدون دغدغه زیست، که زیستن بدون حرص و اندوه، عبادت است و انسان بودن، بزرگترین رسالت.
آنان میفهمند "دنیا محل گذر است" یعنی چه، عبور یعنی چه، وابسته نبودن و خلوص حضور یعنی چه.
آنان میفهمند در گذرهای بعد، دنیاهای بهتری هم هست، جایی که روح آدمی آزاد است از هر قید و بند و چهارچوبی، جایی که عشق هست، نور هست، شعور هست.
آنان میفهمند که این گذرگاه، مکانیست برای پروردن روح، نه پروار کردن جسم، که دنیا و مال دنیا به جا میمانَد، جسم میمیرد و روح است که فنا نمیپذیرد.
که مقصد ارواح رشد یافته، زیباست، شعور زیباست، نور زیباست، عبور زیباست...
آنان که از مرگ بازگشتهاند میفهمند که این جهان گذرا، ارزش یک ثانیه وابسته شدن و غصه خوردن هم ندارد.
✍#نرگس_صرافیان
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
متاسفانه این یک داستان واقعیست...😔
۲۷ مرداد ۱۳۸۸ دختر جوانی در دادگاه کرج حاضر شد...
زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد.
زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! .
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. او گریه کرد و به قاضی ماجرا رو گفت...
برای ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و هوای حرم حضرت رقیه سلاماللهعلیها در آستانه تاسوعا و عاشورا
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناله های التماس کودکان آبش کند
از خجالتهای مادرها خجالت می کشد
#به_گواهی_آه
بخش هفتم
شعر خوانی #محسن_غلامحسینی در رثای
#حضرت_ابالفضل_العباس_ع
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔹داستان ضرب المثل
🔻«خیاط در کوزه افتاد»
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند:
«خیاط در کوزه افتاد»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
حتما بخونید خیلی قشنگه👌
"پاره آجر"
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او "مجبور می شود" پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❣جملاتی زیبا از حضرت علی علیه السلام
۱. مردم را با لقب صدا نکنید.
۲. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
۳. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
۴. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
۵. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
۶. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
۷. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید.
۸. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان می آید.
۹. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید.
۱۰. دین را زیاد سخت نگیرید.
۱۱. با علما ودانشمندان باعمل ارتباط برقرار کنید.
۱۲. انتقاد پذیر باشید.
۱۳. مکار و حیله گر نباشید.
۱۴. حامی مستضعفان باشید.
۱۵. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد، از او تقاضا نکنید.
۱۶. نیکوکار بمیرید.
۱۷. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
۱۸. فحّاش نباشید.
۱۹. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
۲۰. رحم دل باشید.
۲۱- گریه نکردن از سختی دل است.
۲۲- سختی دل از گناه زیاد است.
۲۳- گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
📚 نهجالبلاغه امیرمومنان حضرت علی (ع)
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ای اهل حرم میرو علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد
از خیمه رسد واعطشا از لب طفلان
در علقمه شد کشته عمو با لب عطشان
دستی که زده بوسه بر آن ساقی کوثر
با نیزه و شمشیر جدا گشته ز پیکر
ای اهل حرم میرو علمدار نیامد،
علمدار نیامد، علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد،
علمدار نیامد، علمدار نیامد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
می خواهم از آن ساقی عاشق بنویسم
نم نم به خروش آیم و هق هق بنویسم
دل خون شد و از معرکه دلدار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
در هر قدمت هر نفست جلوۀ ذات است
وصف تو فراتر ز شعور کلمات است
در حسرت لب های تو لب های فرات است
عالم همه از این همه ایثار تو مات است
از علقمه با دیدۀ خونبار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
سقا تویی و اهل حرم چشم به راهت
دل ها همه مست رجز گاه به گاهت
هرچند تو بودی و عطش بود و جراحت
دلواپس طفلان حرم بود نگاهت
سقای ادب جلوۀ ایثار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
افتاد نگاه تو به مهتاب دلش ریخت
وقتی به دل آب زدی آب دلش ریخت
فرق تو شکوفا شد و ارباب دلش ریخت
با سجدۀ خونین تو محراب دلش ریخت
صد حیف که آن یار وفادار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
انگار که در علقمه غوغا شده آری
خونبارترین واقعه بر پا شده آری
در بزم جنون نوبت سقا شده آری
دیگر پسر فاطمه تنها شده آری
این قافله را قافله سالار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
ای علقمه از عطر تو لبریز برادر
ای قصه ی دست تو غم انگیز برادر
بعد از تو بهارم شده پاییز برادر
برخیز حسین آمده برخیز برادر
عباس ترین حیدرکرار نیامد
" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد"
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#شبعاشورا🥀
امشب شهادت نامه ی
عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان،
این دشت دریا می شود...
•••| فرا رسیدن
عاشورای حسینی تسلیت |•••
#شبتون_حسینیـــــــ
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهــــ【♥️】
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴پسر جــوان و دختر تنهـــا🔞
جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و دیر ب ترمینال رسیده ام
جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است چه کسی میداند که تو با او چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب
شیطان دست از سر جوان برنمیداشت
پس پسرجوان از جا برخاست و....
♨️برای خواندن ادامه داستان کلمه (ترمینال )راسرچ کنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 مداحی سوزناک پسربچه ۵ ساله مبتلا به کرونا که برای امام حسین(؏) میخونه اشک خیلی ها رو در آورد 😭👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
■ پخش آنلاین حرم امام حسین (ع) ↯
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
تو صبح عالمافروزی و
من شمع سحرگاهی
گريبان باز كن در صبح
تا من جان برافشانم
#صائب_تبریزی
🌹صبح یکشنبتون بخیر و شادی🌹
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت.
پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خَلقی انبوه برو گرد آمده. گفت: این چه حالتست؟ گفتند: خمر(مشروب) خورده و عربده کرده و کسی را کشته؛ اکنون به قصاص فرمودهاند!!!
و لطیفان گفتهاند:
گربه مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از جهان برداشتی
شاخ گاو اگر خر داشتی
آدمی را نزد خود نگذاشتی
موسی علیه السلام به حم(#تقدیر) جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر(جسارت) خویش استغفار.
《و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض...》
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش
آن کس که توانگرت نمیگرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
📚#گلستان سعدی_باب_قناعت
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاە
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍برگی از خاطرات
ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف، که سالها قبل نوشته بود؛
من در کلاس سوم دبستان که درس می خواندم بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم .......
یک روز مدیر مدرسه ، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد ........!!
شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم ........ فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید .......!!
مدیر گفت ؛ چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم ، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست اخراج کنیم .......!!
پدرم به مدیر گفت ؛ اما پسر من که کچل نیست ........!!
مدیر مدرسه گفت ؛ بله منم می دانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را می بستیم .......!!
این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود .......!!
حالا حکایت ِ مبارزه با فساد هم، مثل حکایت آقای پزشکزاد شده است .........
حالا که نمی شود همه دزدها ورانت خوران و مختلسین را گرفت ویازندانی واخراج کرد !! پیشنهاد می کنم همین تعداد معدود افراد ِ سالم و غیر دزد را، از مملکت اخراج کنید !! تا هم مملکت یکدست شود ، و هم تعطیل نشود ........!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍هرگاه...
هرگاه کسی خشم داشت، بدانید که به نوازش و کلام مهرآمیزی نیازمند است.
هرگاه کسی نومید بود، آ گاه باشید که به کلماتی که سپاس او را ابراز کنند محتاج است.
و هرگاه کسی حسد میورزید، نیاز دارد دیده شود.
اگر کسی شاکی و گلهمند بود، نیاز دارد شنیده شود.
اگر کسی تلخ بود، نیاز دارد مهربانی دریافت کند.
و اگر کسی ستم میکند، نیاز دارد که دوست داشته شود.
اگر کسی بخل ورزید، نیاز داشته است که بخشیده شود.
و همه این سایهها در روح و روان ما نیاز دارند که عشق بر آنها چون باران ببارد،
ببارد و
ببارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❣ دکتر الهی قمشه ای :
وقتی از آستانه ی پنجاه سالگیم گذشت.
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد.
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال، با اهمیتتر از شادی نیست.
حالا میفهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم نیستند.
حالا میفهمم استرس، تشویش، دلهره، ترس آزمون کنکور و استخدام، ترس نتیجه، اضطراب سربازی، ترس از آینده، وحشت از عقب ماندن، دلهره ی تنهایی، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه، اول مهر، ۱۴ فروردین، بیکاری و.. هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند.
حالا میفهمم یک کبد سالم چندبرابر لیسانسم ارزشمند است.
کلیه هایم از تمامی کارهایم، دیسک کمرم از متراژ خانه، تراکم استخوانم از غروب های جمعه، روحم از تمام نگرانیهایم، زمانم از همه ی ناشناختههای آینده های نیامده ام، شادیم از تمام لحظه های عبوسم،
امیدم از همه ی یاس هایم با ارزش تر بودند.
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند...
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی تمام قدر لحظه های بودنشان را میفهمند با غبار غم و تردید و غصه و ترس و چه شودها زندگی شان را حرام نکردند.
در حال، ماندند و ذهن شان را خالی، حسشان را چون ابر در حرکت، روحشان را با آموزه های درست و حقیقی تزیین و اندیشه هایشان را آزاد و تخیل شان را سرشار میکنند.
به معنی حقیقی کلمه زنده اند،
زندگی میکنند و به معنی واقعی کلمه در آرامش میمیرند:
سرخوش، همچون فصلی از زندگی،
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی...
هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید. چون تمومی نداره. دنبال شادی باشید.
بذارید ذهنتون نفس بکشه
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin