📘#داستانهایبحارالانوار
💠همراهان انسان در قبر
🔹امام باقر (علیه السلام) میفرمایند:
هنگامی که مؤمن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبر میشوند.
یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزه تر از صورتهای دیگر است.
یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا و صورتی که از همه خوش سیماتر است در بالای سر میت میایستد و عذابهایی را که متوجه میت است دفع میکند.
🔹آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر میپرسد:
شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد.
➖صورت سمت راست میگوید: من نمازم.
➖صورت سمت چپ میگوید: من زکاتم.
➖صورت پیش رو میگوید: من روزه ام.
➖صورت پشت سر میگوید: من حج و عمره ام.
➖صورت پایین پا میگوید: من نیکی و احسان به برادران مؤمنم.
🔹سپس صورتها از او میپرسند:
تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟
در پاسخ میگوید:
من ولایت و محبت خاندان پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم.
📚 بحار، ج ۶، ص ۲۳۴.
حکایت
.
.
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ۱۷ ساله همسایمون هرروز صبح از سرویس جا میموند....
مادرش میاومد از شوهرم خواهش میکرد که برسونه شوهر منم میبرد
یه روز صبح که جا مونده بود مادرش باز اومد خواهش کرد شوهرم قبول کرد همیشه نیم ساعت بعد برمیگشت ولی اون روز یه ساعت گذشت نیومد ظهر شد نیومد دلنگرون رفتم به زن همسایه گفتم زنگبزنه مدرسه از دخترش بپرسه ولی بهونه اورد تا این نزدیک غروب همسایه ها خبر اوردن که شوهرم .....
https://eitaa.com/joinchat/825164372C0baf0038cc
💢کفن دزد
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت🌺
حکایت
.
.
.
.
💢 دیوانه
در ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﯼ می کرﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺮﺍﻧﯽ؟؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﻢ؟
ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ... ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ !.
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺷﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ؟؟
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ؟؟🌺
حکایت
.
.
.
🌸🍃🌸🍃
#حشره_کوچکی_که_امپراتوری_را_نابود_کرد
نمرود همچنان با مرکب سلطنت و غرور، تاخت و تاز می کرد و به شیوه های طاغوتی خود ادامه می داد. خداوند برای آخرین بار حجت را بر او تمام کرد تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش به زندگی ننگین او پایان بخشد.
خداوند فرشته ای را به صورت انسان برای نصیحت، نزد نمرود فرستاد. این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت:
اینک بعد از آن همه خیره سریها و آوازها و سپس سرافکندگیها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی و به خدای ابراهیم علیه السلام که خدای آسمان ها و زمین است ایمان بیاوری، و از ظلم و ستم و شرک و استعمار، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاهی فراوان است و کافی است که با ناتوانترین شان تو و ارتش عظیمت را از پای در آورد.
نمرود خیره سر این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست، اگر خدای ابراهیم علیه السلام دارای سپاه هست، بگو فراهم کند ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم.
فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت و سپاهیان بیکران او با نعره های گوشخراش به صحنه آمدند و بعد نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است.
ابراهیم علیه السلام جواب داد: شتاب مکن هم اکنون سپاه من نیز فرا می رسند.
در حالی که نمرود و نمرودیان، سر مست کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه می خندیدند، ناگاه از آسمان، انبوه بی کرانی از پشه ها ظاهر شده به سپاهیان نمرود حمله ور شدند. (آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه با یک انسان و آنقدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخورده اند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود درهم شکسته شد و به طور مفتضحانه ای به خاک هلاکت افتادند.
شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشه ها، به سوی قصر محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست و وحشت زده به اطراف نگاه کرد؛ پشه ای ندید، احساس آرامش کرده با خود می گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست...
در همین لحظه، باز همان فرشته ناصح، به صورت انسانی نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: لشگر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و توبه کن و به خدای ابراهیم ایمان بیاور تا نجات یابی! نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح اعتنایی نکرد؛ تا این که روزی، یکی از همان پشه ها از روزنه ای به سوی نمرود پرید و لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد و سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد که گماشتگان سر او را می کوبیدند تا آرام گیرد و طومار زندگی ننگینش بسته شد.
.
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون که میاد فوری بساط برنج و مرغ رو حاضر نکن مثل خانوم تنبلا🤦♀
منم قبلا اینجوری بودم
تنها هنرم سوپ،کته،سالاد شیرازی بود🙄
ولی از وقتی اینجا رو پیدا کردم
دیگه غم ندارم🙃
اینجا یادت میده با مواد دم دستی و آسون
چه چیزهایی درست کنی
که همه انگشت ب دهن بمونن😋👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3046244650C6c70b663de
مادر شوهرت انگشتاشم لیس میزنه🙈👆
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
بیماری روانی متولدین هرماه 🔞
فروردین💜 اردیبهشت خرداد🍻
تیر🩸 مرداد 💎 شهریور🫦
مهر 🌝 آبان💧 آذر 🪻
دی 🔥 بهمن 💋 اسفند🚑
بزن رو ماه تولدت 😈 😳👆🏼
https://eitaa.com/joinchat/3930652672C5ae33b81b9
✨باورمنمیشهمحشرهههه🙂
💢دعای چوپان
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان… گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست !
حکایت
.
.
💢 دیوانه
در ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﯼ می کرﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺮﺍﻧﯽ؟؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﻢ؟
ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ... ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ !.
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺷﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ؟؟
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ؟؟🌺
حکایت
.
.
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق داری گلم؟!🙊🫀
بزنرواولاسمعشقتببینچیمیشه🤤👇🏻
🧡𝐄🧡 🧡𝐖🧡 🧡𝐊🧡
🧡𝐑🧡 🧡𝐓🧡 🧡𝐘🧡
🧡𝐔🧡 🧡𝐈🧡 🧡𝐎🧡
🧡𝐏🧡 🧡𝐀🧡 🧡𝐒🧡
🧡𝐃🧡 🧡𝐅🧡 🧡𝐆🧡
🧡𝐇🧡 🧡𝐉🧡 🧡𝐊🧡
🧡𝐋🧡 🧡𝐙🧡 🧡𝐌🧡
🧡𝐂🧡 🧡𝐕🧡 🧡𝐍🧡
زیر 18سال نیاد خطریههه😱😡☝🏼
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
نمیترسی!؟ 👈 🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃
بزن رو (🎃) ببین کجا میبرتت ☠👀😈
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⠼⣏⠛⣦⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
⣀⡠⢤⣾⠀⢾⢤⣀⣀⡀⠀⠀⠀⠀
⣠⠖⠛⢓⣿⠭⠋⣹⠟⠛⠻⣍⠉⠻⣦⠀⠀
⢠⡾⠁ ⡰⠋ ⣀⠀⡇ ⡀⠈⠆⠈⢷⡀
⡀⡟ ⢰⠁⢠⣾⣧ ⠄ ⣽⣷⡀ ⡆⠈⢷
⢸⠁ ⡆ ⣿⠁⢹⡆⡄⢠⡏⠉⣷ ⠁ ⢸
⢸⢀⣀⢀ ⡰⠉⢄ ⣀⣀ ⢸
⢸⡀⠈⢆⠁⠢⡀ ⠓⠒⠒⠂ ⢀⠤⠊⡔⠁ ⡸
⢷⡀ ⠈⢂⠠⢃⡰⠆⠉⠹⠥⠤⡜ ⣰⠃
⠈⢿⣦⣸⡄⠑⠠⠤⠸⠉⠡⠤⠔⠊⠀⣠⡾⠃⠀
⠈⠛⠿⣦⣄⣠⣄⣀⣠⢶⣤⠴⠞⠋⠀⠀⠀
⠉⠉⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
#ترسـو نـیــاد😡⛔️⛔️👆
21.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی تو پروانه ام
من همچون شمعم
که از رفتن بسوزم
پندانه
.
هدایت شده از پارازیت
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣
👻👻 عجب بشری این مرد 👻
تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇
https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42
ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇
https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42
لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
هدایت شده از پارازیت
کسی جرئت داره بزنه رو شکل؟! 😂👇🏻😻
┈┈┈┈╱╲┈┈┈╱╲┈┈┈┈┈
┈┈┈╱╱╲╲▁╱╱╲╲┈┈┈┈
┈┈┈▏┏▅╮▔╭▅┓▕┈┈┈┈
┈┈┈▏╰━┛▼┗━╯▕┈┈┈┈
┈┈┈╲╰┳┳╋┳┳╯╱┈┈┈┈
┈┈┈┈╲╰┻┻┻╯╱┈┈┈┈┈
┈┈┈┈┈╰━━━╯┈┈┈┈┈┈
بچه مچه نزنه 👆🏼🔞😹
شهریارِ غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی، صیدِ غزالی کردیم
#شهریار
.
.
.
🌸🍃🌸🍃
#حشره_کوچکی_که_امپراتوری_را_نابود_کرد
نمرود همچنان با مرکب سلطنت و غرور، تاخت و تاز می کرد و به شیوه های طاغوتی خود ادامه می داد. خداوند برای آخرین بار حجت را بر او تمام کرد تا اگر باز بر خیره سری خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش به زندگی ننگین او پایان بخشد.
خداوند فرشته ای را به صورت انسان برای نصیحت، نزد نمرود فرستاد. این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت:
اینک بعد از آن همه خیره سریها و آوازها و سپس سرافکندگیها و شکستها، سزاوار است که از مرکب سرکش غرور فرود آیی و به خدای ابراهیم علیه السلام که خدای آسمان ها و زمین است ایمان بیاوری، و از ظلم و ستم و شرک و استعمار، دست برداری، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهی، خداوند دارای سپاهی فراوان است و کافی است که با ناتوانترین شان تو و ارتش عظیمت را از پای در آورد.
نمرود خیره سر این نصایح را به باد مسخره گرفت و با کمال گستاخی و پررویی گفت: در سراسر زمین، هیچ کس مانند من دارای نیروی نظامی نیست، اگر خدای ابراهیم علیه السلام دارای سپاه هست، بگو فراهم کند ما آماده جنگیدن با آن سپاه هستیم.
فرشته گفت: اکنون که چنین است سپاه خود را آماده کن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آنچه توانست در یک بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازی پرداخت و سپاهیان بیکران او با نعره های گوشخراش به صحنه آمدند و بعد نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشکر من است.
ابراهیم علیه السلام جواب داد: شتاب مکن هم اکنون سپاه من نیز فرا می رسند.
در حالی که نمرود و نمرودیان، سر مست کیف و غرور بودند و از روی مسخره قاه قاه می خندیدند، ناگاه از آسمان، انبوه بی کرانی از پشه ها ظاهر شده به سپاهیان نمرود حمله ور شدند. (آنقدر زیاد بودند که مثلا هزار پشه با یک انسان و آنقدر گرسنه بودند که گویی ماهها غذا نخورده اند) طولی نکشید که ارتش عظیم نمرود درهم شکسته شد و به طور مفتضحانه ای به خاک هلاکت افتادند.
شخص نمرود در برابر حمله برق آسای پشه ها، به سوی قصر محکم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محکم بست و وحشت زده به اطراف نگاه کرد؛ پشه ای ندید، احساس آرامش کرده با خود می گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبری نیست...
در همین لحظه، باز همان فرشته ناصح، به صورت انسانی نزد نمرود آمد و او را نصیحت کرد و به او گفت: لشگر ابراهیم را دیدی! اکنون بیا و توبه کن و به خدای ابراهیم ایمان بیاور تا نجات یابی! نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح اعتنایی نکرد؛ تا این که روزی، یکی از همان پشه ها از روزنه ای به سوی نمرود پرید و لب پایین و بالای او را گزید، لبهای او ورم کرد و سرانجام همان پشه از راه بینی به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدری باعث درد شدید و ناراحتی او شد که گماشتگان سر او را می کوبیدند تا آرام گیرد و طومار زندگی ننگینش بسته شد.
.
.
هدایت شده از غذاهای 3سوته😋
آهنگ شاد واسه ضبط ماشین و مجلس میخوای؟ ❗👇💥
🎻🎻🎻🎻🎻🎻
https://eitaa.com/joinchat/2692677646C6bea16ca46
🎸🎸🎸🎸🎸🎸
😍اینجا پر از آهنگایی هست که دوست دارین😍☝️
هدایت شده از غذاهای 3سوته😋
❌دخترتو شب هرجایی نزار بمونه !
چند وقت قبل خواهرمینا اومده بودن شام خونمون موقع رفتن دخترم هی اصرار کرد مامان توروخدا بزار منم با خاله اینا برم شب اونجا بخوابم پیشِ دخترش !
باباش اصلا دلش راضی نبود تا اینکه بخاطر اصرارای من و دخترم اجازه داد یه شب بمونه !
نزدیکای ساعت ۲ ، ۳ شب بود یه استرسی افتاد بجونم که نگو !
پاشدم گوشی رو بردارم یواشکی زنگ بزنم دخترم حالشو بپرسم که دیدم ۱۰ تا اس ام اس پشت هم داده مامان توروخدا بیا دنبالم !
ینی قلبم اومد تو دهنم پیامارو دیدم با هول و ولا همسرمو بیدار کردم و رفتیم در خونه ی خواهرم که دیدیم دخترمو 💔...👇
https://eitaa.com/joinchat/1644167294Ce15bb42543
واقعی و پر از تجربه 😰👆
•.🍃🌸
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
.
🌸🍃🌸🍃
#توبه_ابولبابه
در جریان بنی قریظه ، به خاطر خیانتی که یهودیان به اسلام و مسلمین کردند ، رسول اکرم (ص ) تصمیم گرفت که کار آنها را یکسره کند . یهودیان از پیامبر(ص ) خواستند تا ابولبابه را پیش آنها بفرستد تا با او مشورت نمایند . پیامبر اکرم (ص ) فرمود : ابولبابه ! برو ، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت کرده و با آنها به مشورت نشست . اما او در اثر روابط خاصی که با یهودیان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمین را رعایت نکرد و یک جمله ای را گفت و اشاره ای را نمود که آن جمله و آن اشاره به نفع یهودیان و به ضرر مسلمانان بود .
وقتی که از جلسه بیرون آمد ، احساس کرد که خیانت کرده است ، اگر چه هیچ کس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم که بر می داشت و به طرف مدینه می آمد ، این آتش در دلش شعله ورتر می شد .
به خانه آمد ، اما نه برای دیدن زن و بچه ، بلکه یک ریسمان از خانه برداشت و با خویش به مسجد پیامبر آورد و خود را محکم به یکی از ستونهای مسجد بست و گفت :
خدایا تا توبه من قبول نشود ، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم کرد . گفته اند فقط برای خواندن نماز یا قضای حاجت یا خوردن غذا دخترش می آمد و او را از ستون باز می کرد و مجددا باز خود را به آن ستون می بست و مشغول التماس و تضرع می شد و می گفت :
خدایا غلط کردم ، گناه کردم ، خدایا به اسلام و مسلمین خیانت کردم ، خدایا به پیامبر تو خیانت کردم ، خدایا تا توبه من قبول نشود همچنان در همین حال خواهم ماند تا بمیرم .
این خبر به رسول اکرم (ص ) رسید . فرمود : اگر پیش من می آمد و اقرار می کرد ، در نزد خدا برایش استغفار می نمودم ولی او مستقیم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسیدگی خواهد کرد . شاید دو شبانه روز یا بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان بر پیامبر اکرم (ص ) در خانه سلمه وحی نازل شد و در آن به پیامبر خبر داده شد که توبه این مرد قبول است . پس از آن پیامبر فرمود : ای ام سلمه ! توبه ابولبابه پذیرفته شد . ام سلمه عرض کرد : یا رسول الله ! اجازه می دهی که من این بشارت را به او بدهم ؟ فرمود : مانعی ندارد .
اطاقهای خانه پیامبر هر کدام دریچه ای به سوی مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند . ام سلمه سرش را از دریچه بیرون آورد و گفت : ابولبابه ! بشارتت بدهم که خدا توبه تو را قبول کرد .
این خبر مثل توپ در مدینه صدا کرد ، مسلمانان به داخل مسجد ریختند تا ریسمان را از او باز کنند ، اما او اجازه نداد و گفت : من دلم می خواهد که پیامبر اکرم (ص ) با دست مبارک خودشان این ریسمان را باز نمایند .
نزد پیامبر(ص ) آمدند و عرض کردند : یا رسول الله ابولبابه چنین تقاضایی دارد ، پیامبر به مسجد آمد و ریسمان را باز کرده و فرمود : ای ابولبابه توبه تو قبول شد ، آنچنان پاک شدی که مصدق آیه : یحب التوابین و نحب المتطهرین گردیدی . الان تو حالت آن بچه را داری که تازه از مادر متولد می شود ، دیگر لکه ای از گناه در وجود تو نمی توان پیدا کرد .
بعد ابولبابه عرض کرد : یا رسول الله ! می خواهم به شکرانه این نعمت که خداوند توبه من را پذیرفت ، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم . پیامبر فرمود : این کار را نکن . گفت : یا رسول الله اجازه بدهید دو ثلث ثروتم را به شکرانه این نعمت صدقه بدهم . فرمود : نه . گفت : اجازه بده نصف ثروتم را بدهم . فرمود : نه . عرض کرد : اجازه بفرمایید یک ثلث آن را بدهم . فرمود : مانعی ندارد .
@hkaitb
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴راز داشتن پوست شیشه ای فاش شد👆
⭕️۳ شب بمال به پوستت #لکهات رو نابود کن‼️‼️🤯
💯زیر بغل پنبه ای فقط تو ده روز😊
چاله و سوراخهای پوستتو با کرم پودر نپوشون بیا اینجا صافکاریش کن🤩👇⭕️⭕️
https://eitaa.com/joinchat/1784283524Cade13cf0a9
اینجا پوستتو فیلتر شده تحویل میگیری👆
هدایت شده از طرفـداران حـامد آهنگـی
جاریم #پوستش ده درجه روشنتر و خشگلتر شده برادر شوهرم روزی صد بار قربون صدقش میره🤦♀
ازش پرسیدم گفتم چکار کردی 😢
با هزار التماس لینک کانال زیر رو بهم داد👇
https://eitaa.com/joinchat/1784283524Cade13cf0a9
عضوش شدم لامصبا میکوبونن از نو میسازن😳👆
حـکـایـت مـا آدمها
حکایت کـفشاییـه کـه
اگـه جفت نباشن
هر کدومشون
هر چقدر شیک باشن
هر چقدر هم نو باشن
تا همیشه لنگه به لنگهاند ...
حکایت
@hkaitb
✨﷽✨
#پندانه
🔔زنگولهای بر گردن
✍میگویند آقامحمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه میتاخته، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان کرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. میماند آن زنگوله.
از این به بعد روباه هرجا که برود زنگوله در گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند چون صدای زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین گرسنه میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد پس تنها میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را آشفته میکند و آرامش را از او میگیرد.
این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پر تَنشِ خود میآورد و فکر و خیال رهایش نمیکند.
زنگولهای از عادتها، خلقیات و افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است ولی نیست. برده افکار و رفتار خودش شده و هرجا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله.
❗️راستی هر یک از ما چقدر اسیر زنگوله هایمان هستیم؟ اصلاً از وجودشان آگاهیم ؟
✨✨✨
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆خانه هاى عنكبوتى
در قرآن 41 سوره عنكبوت مى خوانيم : (( كسانى كه غير از خدا را اولياء خود برگزيدند، همچون عنكبوتند كه خانه اى براى خود انتخاب كرده ، سست ترين خانه ها خانه عنكبوت است اگر مى دانستيد)).
اكنون به داستان زير از زبان ارتشبد سابق حسين فردوست بشنويد و به خانه هاى عنكبوتى بيشتر پى ببريد:
روز 22 بهمن (سال 1357 روز پيروزى انقلاب اسلامى ) بود، حدود 5 بعد از ظهر همراه استوار دوستى (راننده ام ) و با اتومبيل نامجو (قهرمان سابق وزنه بردارى ) به منزل دكتر اميد رفتم ، دوستى هم در آنجا ماند، دكتر اميد هم اتومبيلى در محوطه خانه اش داشت ، دوستى هم شبها و روزها مى ماند، احساس مى كردم كه دكتر اميد نگران است كه چرا به خانه او رفته ام ، اما به هر حال او نزديكترين دوستم شده بود و به همين علت پس از خروج از محوطه دفتر، به فكر رفتن به خانه او بودم ، دكتر اميد دائما از لاى پرده به خيابان نگاه مى كرد، اما تلفن آقاى بازرگان و رفتن به منزل سرلشگر قرنى تا حدودى او را آرام كرد... با وجود اين دوباره نگرانى دكتر اميد از بودن من در خانه اش ، شروع شد، تا اينكه روز پنجم اقامت حدود ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد، آن طرف مطالبى گفت ، من از تلفن دور بودم ، وقتى تلفن تمام شد، دكتر اميد گفت كه طرف گفت : اينجا كميته مركزى است و خانه شما شناسائى شده و به اين آدرس مراجعه كنيد (آدرس هم داد) راست يا دروغ ، آن را نمى دانم و حرف او را با بدبينى قبول كردم ، چون دكتر اميد در موارد ضرور، دروغگو هم مى شد، فرض را بر اين گذاشتم كه راست است ، دكتر اميد با صراحت گفت : ((ماندن در اينجا ديگر مصلحت نيست و الا براى خودم نيست جان من فداى شما)) (تعارف ايرانى ).
از دكتر اميد تشكر كردم و با استوار دوستى به منزل توران ، خواهرم رفتم ، احساس كردم كه محمّدعلى افراشته شوهرش خيلى نگران شد، ولى خواهرم فوق العاده خوشحال گرديد مدتى بعد تلفن منزل افراشته زنگ زد، دور از تلفن بودم ، پس از خاتمه تلفن به من گفت : فردى تلفن كرد و گفت ، تعدادى هستيم كه تا يك ساعت ديگر براى بحث به منزلتان مى آئيم ، آنچه افراشته گفت را نيز با بدبينى قبول كردم ...افراشته فردى بود كه شب خواهرم را با شش پاسدار گذاشت و از در ديگر فرار كرد، خوشبختانه پاسداران انقلابى بودند، و حتى در پختن غذا به خواهرم كمك كردند، ظروف را شستند و منزل را تميز كردند. يك رفتار اسلامى كه امروز با آن تماس مستقيم دارم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆تواضع على (علیه السلام ) در پيشگاه خدا
امام على بسيار صدقه مى داد، و به مستمندان كمك مالى مى كرد، شخصى به آنحضرت عرض كرد كم تصدق الا تمسك : ((چقدر زياد صدقه مى دهى ، آيا چيزى براى خود نگه نمى دارى ؟))
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب (و انجام يك وظيفه ) را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم ، ولى نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه ؟ (چون نمى دانم ، آنقدر مى دهم تا بلكه يكى از آنها قبول گردد).
به اين ترتيب امام على (ع ) با كمال تواضع ، به قبولى اعمال توجه داشت ، يعنى كيفت را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد كارهايمان را بااخلاص و شرائط قبولى ، انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆نعره بسيار وحشتناك از يك جنازه
محدّث خبير مرحوم حاج شيخ عبّاس قمّى صاحب مفاتيح الجنان (متوفى 1359 ه ق ) از علماى مخلص و ربّانى بود، و توفيقات سرشارى در ارشاد مردم با بيان و قلم نصيبش شد، و در صداقت و تقواى او همگان اتفاق دارند، افراد موثق از ايشان نقل كردند كه گفت :
من در نجف اشرف براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام )) رفتم ، همين كه وارد وادى السّلام شدم ناگهان صدا و نعره بسيار شديد شترى به گوشم رسيد، با خود گفتم لابد مى خواهند آن شتر را داغ كنند كه چنين نعره مى كشد، به طورى كه صداى او سراسر وادى السّلام را متزلزل كرده است ، تصميم گرفتم براى نجات آن شتر بينوا همّت كنم و با سرعت به آن سمتى كه آن صدا از آن سمت مى آمد حركت كردم وقتى كه نزديك شدم ، ديدم شترى در كار نيست ، بلكه جمعى جنازه اى را حركت مى دهند و اين صداى وحشتناك از آن جنازه بلند است ، عجيب اينكه افرادى كه متصدى دفن آن جنازه بودند، اصلا از آن چيزى نمى شنيدند و با كمال خونسردى و آرامش مشغول تشييع جنازه بودند.
اين يك گوشه اى از عالم برزخ بود كه پرده آن براى مرحوم محدّث قمى برداشته شده بود، و قطعا صاحب آن جنازه انسان مجرم و ستمگرى بوده كه عذابهاى الهى را در عالم برزخ مى ديده و نعره مى كشيده است .
آرى گاهى مردان صالحى مانند محدّث قمى (رحمت خدا بر او باد) بر اثر مراقبت نفس و اجتناب از هواهاى نفسانى به چنان مقامات عالى مى رسند كه عذاب برزخى مجرمان را احساس مى كنند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
حکایت
@hkaitb
💢کفن دزد
آورده اند که کفندزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟»
پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفندزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.»
پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.»
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق میدزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود و از آن پس خلایق میگفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت🌺
حکایت
@hkaitb
💢جوراب بپوشان
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....
در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است.🌺
حکایت
@hkaitb