👌چه زیبا گفت خیام:
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی؛
گفتا: شیخا، هر آنچه گویی، هستم،
آیا تو چنان که می نمایی، هستی؟
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کلیپ عالی
💃تقدیم ترک زبان های عزیز❤️
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕داستان جالب اشک رایگان از #مثنوی_معنوی
مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می کنی ؟
عرب گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✴️#متن_زیبا
ابوسعید ابوالخیر گفت: هرجا که نظر میکنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در و دیوار همه زر آویخته. کسی نمیبیند و کسی نمیچیند.
گفتند: کو، کجاست؟
گفت: همهجاست.
هرجا میتوان خدمتی کرد؛
یا هرجا میتوان راحتی به دلی آورد؛
آنجا که غمگینی هست و آنجا که مسکینی هست؛
آنجا که یاری طالبِ محبت است؛
و آنجا که رفیقی محتاج مروت...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
روزی خواجهای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحرخیزی سخن میراند ڪه ای مردم همانند من ڪه همواره صبح زود از خواب برمیخیزم عمل ڪنید ڪه فواید بسیاری بر آن است.
بهلول ڪه در آن جمع بود گفت؛
ای خواجه ، تو از خواب بر نمیخیزی،
از رختخواب بر میخیزی و میان این دو،
تفاوت از زمین است تا آسمان.
«درڪ درست از یڪ پند، سرآغاز یڪ تغییر درست است»
سعی ڪنیم از فردا از خواب برخیزیم،
نه از رختخواب...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
آش نخورده و دهن سوخته
روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسهای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت و دستش را روی دهان خود گذاشت.
صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت صبر میکردی تا آش کمی سرد میشد و بعد میخوردی تا دهنت نسوزه !
میهمان که هم از درد دندان رنج میبرد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: بله، آش نخورده و دهن سوخته!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_اصیل_ملانصرالدین
📕حکایت مردن ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین از زنش پرسید وقتی که شخص بمیرد چطور معلوم می شود مرده است گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد می شود پس از چند روز ملانصرالدین برای آوردن هیزم به چنگل رفت چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد چون حرف زن را به خاطر آورد با خود اندیشید که مرده در حال خود را به زمین انداخته همچون مردگان دراز کشید اتفاقا یک دسته گرگ رسیده خرش را دریده شروع به خوردن کردند. ملا آهسته سر را بلند کرده گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ چه نتایجی دارد😂
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🏵آیا سورنا سردار ایرانی همان رستم پهلوان شاهنامه است؟؟؟
نام سورن که در منابع باستان به سردار پارتی دوران اشکانی داده شده است ظاهرا لقب موروثی و خانوادگی او بوده است که همین نام در تاریخ ایران دوره ی ساسانی نیز با وجود گذشتن زمان درازی از آن،نیز ظاهر می شود.
به واسطه ی یکی از شکافهای غیرقابل ترمیم که در گزارشهای تارخی وجود دارد،نام شخصی سورنا ،تاکنون بر ما پوشیده مانده است.احتمال کلی می رود که این نام شخصی در میان انبوه نام های پهلوانان حماسی که در بخش کیانیان شاهنامه از کارهای آنان سخن می رود حفظ شده باشد زیرا اگر چند در حماسه ی ملی گزارش تاریخ اشکانیان در مرحله ی زمانی خود قطع گردیده ،اما نمونه ی گودرز شاهنامه نشان داده است که دست کم برخی از داستان های شورانگیز آن به دوره ی اساطیری کیکاووس انتقال یافته و در آن مستهلک گردیده است.
جنگهای سورنا (مخصوصا نبرد حران و شکست کراسوس) بی گمان معروفترین نبردهای سراسر دوره ی اشکانیان بوده و ممکن نبود که به آسانی تمام آن به فراموشی سپرده شود.مثلا از برخی جهات موقع و مکان سورنا در روایت تاریخی به گونه ای شگفت آور قرینه ی پایگاه رستم در شاهنامه است.
رستم را همواره به منزله ی نیرومندترین پهلوانان درباری ایران نشان داده اند و حال و هوای داستان هایی که وی در آن ظاهر می گردد به احتمال بسیار قوی یادآور دوره اشکانی است.اما با وجود برجستگی رستم در روایت حماسی شاهنامه ،یافتن پایگاهی تاریخی قاطع برای او هرگز امکان پذیر نبوده است.
هرتسفلد شباهتهایی میان«رستم »و«گوندوفره» پادشاه هندی سکایی مطرح ساخته اما گزارش ناقص وی نمی گوید که دوره ی زندگی رستم و گوندوفره دقیقا مقارن هم بوده،هر چند که به احتمال زیاد هر دوی آنان اعضای خاندان سورن بوده اند.
نتیجه اینکه با وجود تمایزات و نظرات مختلف میان رستم و گوندوفره ،احتمالا سورنای جنگ حران شباهت تاریخی نزدیکتری با اسطوره ی رستم شاهنامه دارداما امکان یکی دانستن رستم و سورنا تنها زمانی محقق و قطعی می شود که پرده از نام شخصی سورنا برداشته شود.
به راستی نام شخصی سورنا در روایت پلوتارک مورخ رومی،چیست تا یکی از بحث انگیزترین مسایل بین اسطوره رستم و واقعیت تاریخی سورنا برای همیشه حل گردد؟!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌿روزی که خلخالی هویدا را به گریه انداخت....
ظهر بود ، از راهروی باریک زندان سر و صدای پاسداران و دو سه روحانی به گوش میرسید..
همه پشت در سلولی جمع شده بودند
هویدا در آن سلول بود ، پاسداران هنگامی که اسلحههای خود را در دست
جابجا میکردند ، سعی داشتند که از درون روزنه در به داخل نگاه کرده
و او را ببینند..
همه در مورد او صحبت کرده و ناسزا میگفتند ، ناگهان سکوتی بر قرار شد
خلخالی با سه محافظ و همراه وارد راهروی زندان شد..
با دست اشارهای کرد و گفت:
بیارینش..
ماموری کلید به دست جمعیت را کنار زد تا بتواند در را باز کند ، هویدا را بیرون آوردند ، فشار جمعیت نمیگذاشت که بتواند راه برود...
خلخالی با دست اشارهای کرد و گفت:
بذارید آقای نخست وزیر بیاید..
جمعیت کمی کنار رفت ، تا او توانست مقابل خلخالی قرار بگیرد
هویدا به خلخالی سلام کرد اما جوابی نشنید
خلخالی مانند دیگران به او خیره شده بود ، نگاهها بر روی صورتش سنگینی می کرد ، پاسداری دست بندی از جیب خود در آورد و میخواست به دستانش دست بند بزند...
خلخالی گفت: صبر کن اول باید بازدید بدنی بشود
آنگاه خطاب به هویدا حرفش را ادامه داد:
لباست را در بیاور آقای نخست وزیر
نکنه منتظری که نوکرت بیایند اینجا کمکت کنند..
هویدا خنده تمسخر آمیز آنها را قطع کرد:
آقای خلخالی تا به حال چند بار من رو بازدید بدنی کامل کردند آخرش همین دیروز بود..
خلخالی نگاهی به سر تا پای او انداخت:
برای امنیت این کار لازمه زود لباست را در بیاور ..
محسن آملی یکی از پاسدارها به طرف او رفت که با زور لباس او را از تنش خارج کند..
خلخالی از کار او ممانعت نمود:
بگذارید خودش لباس هآش را در خواهد آورد ، حرف آدم سرش میشود..
همه پاسدارها دور او حلقه زده و همچنان به او خیره شده بودند..
هویدا با حالت آشفتهای گفت :
آقای خلخالی بگذارید که من داخل سلولم
لباسهایم را در بیاورم ، یکی از برادرها هم میتوانند اونجا بازدید کنند..
خلخالی خندهای کرد:
شماها مگر همیشه زن و مردهای تان
لخت کنار استخر و دریا با هم نبودید
تمام تابستان لخت مثل کرم ها تو هم میشدین
حالا اینجا که زنی نیست برایت ناراحت کننده است.. زود باش وقت همه را نگیر..
هویدا دید که اگر این کار را نکند
پاسداران به زور لباس او را در خواهند آورد ، ناچارا با دستان لرزانش آرام آرام لباس خود را یکی بعد از دیگر از تن خارج کرد..
و هر بار به خلخالی نگاه میکرد
تا شاید با دستور او دیگر لازم به در آوردن بقیه لباسها نباشد..
سکوت کّل راهرو را فرا گرفته بود ،همه به او خیره شده بودند ، اشک در چشمان هویدا حلقه زد ، لباسهای خود را در آورده بود، فقط شورتی به پا داشت...
خلخالی با دست اشاره کرد که بایستی کاملاً عریان شود..
هویدا التماس کنان گفت:
آقای خلخالی نیازی به این کار نیست..
اما خلخالی به این کار اصرار ورزید..
هویدا تحمل آن همه حقارت را نداشت
با پشت دست اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آرام کاملاً عریان شد..
او سعی میکرد که خودش را با هر دو دستش بپوشاند، همه منتظر بودند که خلخالی چیزی بگوید..
اما او برای تحقیر کردن هویدا سعی کرد
که او را بیشتر در همین وضعیت نگه بدارد..
پس از چند دقیقه خلخالی به او گفت:
حالا پشت کن و دستانت را بذار بر روی دیوار و پاهایت را هم باز کن..
هویدا دیگر ممانعت نکرد..
دستش را روی دیوار گذاشت و پایش را باز کرد
خلخالی به محافظش گفت: همه جای او را بگرد
هویدا سرش را مانند داستانش به دیوار چسباند و چشمهایش را بست تا کار آن پاسدار محافظ تمام شود ، اما این برای خلخالی کافی نبود..
وقتی که کار پاسدار تمام شد به هویدا گفت که در این وضعیت بماند تا او دستور پوشیدن لباس را بدهد..
همه در سکوتی به او خیره شده بودند.
سرانجام بعد از چند دقیقه به هویدا گفت
که میتواند لباش را بپوشد..
اما دیگر رمقی برای او نمانده بود
خلخالی هنگامی که میخواست راهرو را ترک کند به دیگران گفت :
این آقا هنوز فکر میکند که در کاخ نخست وزیری است ، منتظر است که مثل همیشه نوکرها برایش ویسکی بیارند و لباس امروزش را به تنش کنند...
یکی از میان جمعیت به طرف هویدا رفت و به او کمک کرد تا لباش را بپوشد..
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
آدم هایی که
از رابطه های طولانی
بیرون می آیند خطرناکند،
چرا که آنها می فهمند
می شود یک چیزهایی را
از دست داد و نمرد...!
👤 ژوان هریس
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕داستان جالب اشک رایگان از #مثنوی_معنوی
مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می کنی ؟
عرب گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد عرب دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟
عرب گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✨#تلنگر
دموکراسی این نیست
که مرد از سیاست بگوید و کسی
به او اعتراض نکند!
دموکراسی این است
که زن از عشق بگوید و کسی
چپ چپ نگاه نکند ...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin