eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
یارب نظری بر من سرگردان کن لطفی بمن دلشده ی حیران کن با من مکن آنچه من سزای آنم آنچه از کرم و لطف تو زیبد آن کن ✍ 📕حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد . آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم. مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد. بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند. بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می کند و می گوید : دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد. فردای آن روز مرد آب فروش به بهرام میگوید که بمان تا بروم و قدری پول در بیاورم. مرد آب فروش هرچه در بازار گشت هیچ کس از او آب نخرید. در آخر مرد آب فروش که دید نمیتواند برای میهمان خویش آب تهیه کند مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد. بهرام او را گفت : تو چگونه پول در آوردی ؟ مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید ؟ مرد گفت : مشک آب خویش را فروختم ، تو نگران نباش و میل کن فردا رود برای خویش فکری خواهم کرد . بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت من میهمانم و امشب را جا می خواهم . مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد . فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطتنت جلوس کرده بود آن دو مرد یعنی تاجر و آب فروش را اظهار کرد. هر دوی آنان که دیدند آن مرد شخص شاه شاهان – امپراطوری ایران بوده بسیار هراسیدند. بهرام از مرد آب فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت. بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب فروش بدهند تا یا بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت ، مردانگی و مهمان نوازی خویش را حفظ کند 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 و باز هم پول، همه چیز پول است. همه ی روابط انسانی را باید با پول خرید. اگر پول نداشته باشی، مردها به تو اهمیت نمی دهند، زن ها عاشقت نمی شوند، نه نمی شوند؛ یعنی توجه و عشق به تو آخرین چیزی است که اهمیت خواهد داشت و در نهایت توجه و عشق تا چه اندازه حقیقی خواهند بود! اگر پول نداشته باشی، دوست داشتنی نیستی! حتی اگر با زبان آدم ها و فرشته ها سخن بگویی. اگر پول نداشته باشی، آن موقع دیگر زبانی که با آن صحبت میکنی به نظر دیگران، زبان انسان ها یا فرشتگان نخواهد بود. چقدر ناعادلانه است که انسان مملو از خواهش های زجرآور باشد؛ اما ارضای این خواهش ها برایش ممنوع باشد! چرا باید انسان فقط به خاطر نداشتن پول در محرومیت باشد؟برآورده کردن این آرزوها بسیار طبیعی، بسیار ضروری و از اجزا جداناشدنی حقوق انسان هاست. همه جا پای پول در میان است ✍ 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام روز تون زیبا صبحتون بخیر زيـبـا پرنشاط پر اميد آرامش 🌹صبح بخیر دوستان🌹 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🏵آیا سورنا سردار ایرانی همان رستم پهلوان شاهنامه است؟؟؟ نام سورن که در منابع باستان به سردار پارتی دوران اشکانی داده شده است ظاهرا لقب موروثی و خانوادگی او بوده است که همین نام در تاریخ ایران دوره ی ساسانی نیز با وجود گذشتن زمان درازی از آن،نیز ظاهر می شود. به واسطه ی یکی از شکافهای غیرقابل ترمیم که در گزارشهای تارخی وجود دارد،نام شخصی سورنا ،تاکنون بر ما پوشیده مانده است.احتمال کلی می رود که این نام شخصی در میان انبوه نام های پهلوانان حماسی که در بخش کیانیان شاهنامه از کارهای آنان سخن می رود حفظ شده باشد زیرا اگر چند در حماسه ی ملی گزارش تاریخ اشکانیان در مرحله ی زمانی خود قطع گردیده ،اما نمونه ی گودرز شاهنامه نشان داده است که دست کم برخی از داستان های شورانگیز آن به دوره ی اساطیری کیکاووس انتقال یافته و در آن مستهلک گردیده است. جنگهای سورنا (مخصوصا نبرد حران و شکست کراسوس) بی گمان معروفترین نبردهای سراسر دوره ی اشکانیان بوده و ممکن نبود که به آسانی تمام آن به فراموشی سپرده شود.مثلا از برخی جهات موقع و مکان سورنا در روایت تاریخی به گونه ای شگفت آور قرینه ی پایگاه رستم در شاهنامه است. رستم را همواره به منزله ی نیرومندترین پهلوانان درباری ایران نشان داده اند و حال و هوای داستان هایی که وی در آن ظاهر می گردد به احتمال بسیار قوی یادآور دوره اشکانی است.اما با وجود برجستگی رستم در روایت حماسی شاهنامه ،یافتن پایگاهی تاریخی قاطع برای او هرگز امکان پذیر نبوده است. هرتسفلد شباهتهایی میان«رستم »و«گوندوفره» پادشاه هندی سکایی مطرح ساخته اما گزارش ناقص وی نمی گوید که دوره ی زندگی رستم و گوندوفره دقیقا مقارن هم بوده،هر چند که به احتمال زیاد هر دوی آنان اعضای خاندان سورن بوده اند. نتیجه اینکه با وجود تمایزات و نظرات مختلف میان رستم و گوندوفره ،احتمالا سورنای جنگ حران شباهت تاریخی نزدیکتری با اسطوره ی رستم شاهنامه دارداما امکان یکی دانستن رستم و سورنا تنها زمانی محقق و قطعی می شود که پرده از نام شخصی سورنا برداشته شود. به راستی نام شخصی سورنا در روایت پلوتارک مورخ رومی،چیست تا یکی از بحث انگیزترین مسایل بین اسطوره رستم و واقعیت تاریخی سورنا برای همیشه حل گردد؟! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌿روزی که خلخالی هویدا را به گریه انداخت.... ظهر بود ، از راهروی باریک زندان سر و صدای پاسداران و دو سه روحانی به گوش می‌رسید.. همه پشت در سلولی جمع شده بودند هویدا در آن سلول بود ، پاسداران هنگامی که اسلحه‌های خود را در دست جابجا میکردند ، سعی‌ داشتند که از درون روزنه در به داخل نگاه کرده و او را ببینند.. همه در مورد او صحبت کرده و ناسزا می‌گفتند ، ناگهان سکوتی بر قرار شد خلخالی با سه محافظ و همراه وارد راهروی زندان شد.. با دست اشاره‌ای کرد و گفت: بیارینش.. ماموری کلید به دست جمعیت را کنار زد تا بتواند در را باز کند ، هویدا را بیرون آوردند ، فشار جمعیت نمی‌‌گذاشت که بتواند راه برود... خلخالی با دست اشاره‌ای کرد و گفت: بذارید آقای نخست وزیر بیاید.. جمعیت کمی‌ کنار رفت ، تا او توانست مقابل خلخالی قرار بگیرد هویدا به خلخالی سلام کرد اما جوابی نشنید خلخالی مانند دیگران به او خیره شده بود ، نگاه‌ها بر روی صورتش سنگینی‌ می کرد ، پاسداری دست بندی از جیب خود در آورد و میخواست به دستانش دست بند بزند... خلخالی گفت: صبر کن اول باید بازدید بدنی بشود آنگاه خطاب به هویدا حرفش را ادامه داد: لباست را در بیاور آقای نخست وزیر نکنه منتظری که نوکرت بیایند اینجا کمکت کنند.. هویدا خنده تمسخر آمیز آنها را قطع کرد: آقای خلخالی تا به حال چند بار من رو بازدید بدنی کامل کردند آخرش همین دیروز بود.. خلخالی نگاهی‌ به سر تا پای او انداخت: برای امنیت این کار لازمه زود لباست را در بیاور .. محسن آملی یکی‌ از پاسدارها به طرف او رفت که با زور لباس او را از تنش خارج کند.. خلخالی از کار او ممانعت نمود: بگذارید خودش لباس هآش را در خواهد آورد ، حرف آدم سرش می‌‌شود.. همه پاسدارها دور او حلقه زده و همچنان به او خیره شده بودند.. هویدا با حالت آشفته‌ای گفت : آقای خلخالی بگذارید که من داخل سلولم لباس‌هایم را در بیاورم ، یکی‌ از برادرها هم می‌توانند اونجا بازدید کنند.. خلخالی خنده‌ای کرد: شما‌ها مگر همیشه زن و مرد‌های تان لخت کنار استخر و دریا با هم نبودید تمام تابستان لخت مثل کرم ها تو هم می‌‌شدین حالا اینجا که زنی‌ نیست برایت ناراحت کننده است.. زود باش وقت همه را نگیر.. هویدا دید که اگر این کار را نکند پاسداران به زور لباس او را در خواهند آورد ، ناچارا با دستان لرزانش آرام آرام لباس خود را یکی‌ بعد از دیگر از تن خارج کرد.. و هر بار به خلخالی نگاه می‌‌کرد تا شاید با دستور او دیگر لازم به در آوردن بقیه لباس‌ها نباشد.. سکوت کّل راهرو را فرا گرفته بود ،همه به او خیره شده بودند ، اشک در چشمان هویدا حلقه زد ، لباس‌های خود را در آورده بود، فقط شورتی به پا داشت... خلخالی با دست اشاره کرد که بایستی کاملاً عریان شود.. هویدا التماس کنان گفت: آقای خلخالی نیازی به این کار نیست.. اما خلخالی به این کار اصرار ورزید.. هویدا تحمل آن همه حقارت را نداشت با پشت دست اشک گوشه چشمش را پاک کرد و آرام کاملاً عریان شد.. او سعی‌ می‌‌کرد که خودش را با هر دو دستش بپوشاند، همه منتظر بودند که خلخالی چیزی بگوید.. اما او برای تحقیر کردن هویدا سعی‌ کرد که او را بیشتر در همین وضعیت نگه بدارد.. پس از چند دقیقه خلخالی به او گفت: حالا پشت کن و دستانت را بذار بر روی دیوار و پاهایت را هم باز کن.. هویدا دیگر ممانعت نکرد.. دستش را روی دیوار گذاشت و پایش را باز کرد خلخالی به محافظش گفت: همه جای او را بگرد هویدا سرش را مانند داستانش به دیوار چسباند و چشم‌هایش را بست تا کار آن پاسدار محافظ تمام شود ، اما این برای خلخالی کافی‌ نبود.. وقتی‌ که کار پاسدار تمام شد به هویدا گفت که در این وضعیت بماند تا او دستور پوشیدن لباس را بدهد.. همه در سکوتی به او خیره شده بودند. سرانجام بعد از چند دقیقه به هویدا گفت که میتواند لباش را بپوشد.. اما دیگر رمقی برای او نمانده بود خلخالی هنگامی که میخواست راهرو را ترک کند به دیگران گفت : این آقا هنوز فکر می‌کند که در کاخ نخست وزیری است ، منتظر است که مثل همیشه نوکرها برایش ویسکی بیارند و لباس امروزش را به تنش کنند... یکی‌ از میان جمعیت به طرف هویدا رفت و به او کمک کرد تا لباش را بپوشد.. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 📕حکایت مردن ملانصرالدین روزی ملانصرالدین از زنش پرسید وقتی که شخص بمیرد چطور معلوم می شود مرده است گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد می شود پس از چند روز ملانصرالدین برای آوردن هیزم به چنگل رفت چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد چون حرف زن را به خاطر آورد با خود اندیشید که مرده در حال خود را به زمین انداخته همچون مردگان دراز کشید اتفاقا یک دسته گرگ رسیده خرش را دریده شروع به خوردن کردند. ملا آهسته سر را بلند کرده گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ چه نتایجی دارد😂 ✓ 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺دو شخص رو هرگز فراموش نکنید: شخصی که همه چیزش رو باخته تا شما برنده شوید (پدرتون)❤️ شخصی که در تمام رنج ها کنارتون بوده (مادرتون) ❤️ خدایا‌ مواظبشون باش🙏🙏 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد ! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد ! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست !🙏 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌ ‎
📚 یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام (ص) به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ✴️مردی که جهنم را خرید ! در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند، فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمیدهم. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد. + در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است و تنها یک گناه و آن جهل است‌ ! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الهـی🌸🍃 ✨تو این ✨شب زیبـا🦋 ✨هیـچ قـلبى 🍃🌸 ✨گرفته نباشه ✨وهرچى خوبیه 🦋 ✨خداست براى همه ✨خـوبان رقم بخوره🍃🌸 ✨آرامـــــش مهمـــــون ✨همیشــــگى دلاتـــــون 🦋 ✨امشب بهترینها را براتون آرزو دارم 🌙 شبتون زیبا✨ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان و دلم به دلبری ؛ زیر و زبَر همی کنی... 🌹صبح زیباتون بخیر و شادی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ✴️مردی که جهنم را خرید ! در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند، فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است و هیچ کس را به آن راه نمیدهم. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم. این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد. + در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است و تنها یک گناه و آن جهل است‌ ! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌹عبداللّه مبارک را پرسیدند: کدام خصلت در آدمی نافع‌تر است؟ گفت: عقلی وافر. گفتند: اگر نبود؟ گفت: حُسنِ ادب. گفتند: اگر نبود؟ گفت: برادری مُشفق تا مشورتی کند. گفتند: اگر نبود؟ گفت: خاموشیِ دائم. گفتند: اگر نبود؟ گفت: مرگ در حال. ✍عطار ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 گويند كه روزی مجنون از روی سجاده شخصی که در حال نماز خواندن بود عبور كرد، آن شخص نمازش را شكست و گفت: مردك در حال راز و نياز با خدا بودم بنگر چگونه اين رشته را بريدی. مجنون لبخندی زد و گفت: من عاشق دختری هستم و تو را نديدم تو عاشق خدايی و مرا ديدی؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
ازشخص بیکاری پرسیدن چکار میکنی؟ جواب داد در کار قالی هستم. گاهی قالیهای خانه ام را میبرم میفروشم تا بتوانم با پولش زندگی کنم... این حکایت زندگی من در این چند دههٔ ممنوع الکاریست. اول میخواستم مرغ فروشی بازکنم ولی قسمت نبود و قنادی شد! گفتم چه بهتر، اینطور میتوانم کام هموطنانم راهم شیرین کنم،، اسم قنادی راهم گذاشتم "شیرین کام". البته کتاب و شکلات و بستنی هم میفروختم! دوستان بشوخی میگفتند ناصر در مغازه اش تسمه پروانه هم میفروشد خلاصه بعداز مدتی خسته شدم و مغازه را به ثمن بخس فروختم و دوباره برگشتم در کار قالی... خداراشکر انقدر قالی داشتم که محتاج کسی نشوم.. ✍ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌷 عكسي تامل برانگيز ؛👆 از كوچ إنسان به سوی پروردگار خًويش ؛ ميروی بی آنكه بدانی با چمدانی از هيچ….😔 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد؛ او مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا (از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي‌كرد. او كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند. روزي در يك مراسم همسرایی کلیسا، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده ‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند. گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند؛ دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!" داوينچي با تعجب پرسيد: كي؟کجا؟! گدا گفت سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
هدایت شده از .
🔴 🔴 غذا های خوشمزه، متنوع و رنگارنگ😍 دسر، کیک، فست فود و غذا های رستورانی😘 اسمر🌺🌺 در خانه🌺🌺 بپز ولذت ببر 🌺🌺 # بیا تو کانال ببین چطور با مواد دم دستی میشه آشپزی کرد# کن وهمه رو غافلگیر کن 😉 همه و همه در پیج زیر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1869676609C49357966ba
آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند؛ اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیب هایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی به حساب می آیند... 👤 علی شریعتی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 روزی ملانصرالدین وارد یک آسیاب گندم شد دید اسیاب به گردن الاغ بسته شده الاغ میچرخید و اسیاب کار میکرد به گردن الاغ یک زنگوله آویزان بود از آسیابان پرسید: برای چه به گردن الاغ زنگوله بسته اید؟ اسیابان گفت: برای اینکه ایستاد بدانم کار نمیکند... ملا دوباره پرسید: خب اگر الاغ ایستاد وسرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت: ملا خواهشا این پدرسوخته بازی هارو به الاغ یاد نده! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin