eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان به جمالت نناز به تبی بند است به مالت نناز به شبی بند است در گذشته جوانی زندگی می‌کرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز می‌خواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا می‌داشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت: «ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و می‌خواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود». پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز می‌خواند همگی برای دست می‌زدند و به پایش زر و گوهر می‌ریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلس‌های بسیاری دعوت می‌شد و بزرگان شهر از وی می‌خواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان می‌داد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود می‌بالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جاده‌ها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمی‌خواند زیرا می‌ترسید صدایش خطشه‌ای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پول‌هایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پول‌های جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچه‌های شهر با ناراحتی گام بر می‌داشت و با سوزی دلنشین آواز می‌خواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و می‌توانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه می‌کرد: «به جمالت نناز به تبی بند است به مالت نناز به شبی بند است ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 اصطلاح نوربه قبرش بباره☀️ اصطلاح "نور به قبرش بباره" از کجا سرچشمه میگیرد.؟؟؟ یافته های پژوهشگران درباره آرامگاه کوروش بزرگ نشان میدهد که کسانی که آنرا ساخته اند از نبوغ و استعداد بسیار بالایی برخوردار بودند و راز اعداد و دانش ریاضی را به خوبی میدانستند. آرامگاه کوروش دارای 6 پله و از 4 طرف ساخته شده است. مجموع این چهار طرف 24 پله دارد. عدد 24 که مجموع پله هاست اشاره در کنایه 24 ساعت شبانه روز دارد. عدد 4 که آرامگاه دارای 4 طرف است کنایه از 4 عنصر طبیعی آب، باد،خاک، آتش است. این نکته که جای به خاک سپردن کوروش در پلکان هفتم است اشاره به جاودانگی عدد 7 نزد ایرانیان دارد و نشان میدهد که کوروش بزرگ پله های رسایی، کمال،امنیت، آرامش،روشنایی،جاودانگی را طی کرده و در پله هفتم آرمیده. در آرامگاه رو به شرق است و این معنی را دارد که همواره هنگام برآمدن خورشید نور به آرامگاه بتابد . و اصطلاح "نور به قبرش ببارد "از اینجا سرچشمه میگیرد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 📕دوستی موش🐀 و قورباغه🐸 موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود فریاد می‌زد این است سزای دوستی با مردم نا اهل 📔مثنوی معنوی دفتر ششم ✍ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد ! شاید این داستان تاثیرش روی شما از هر چیز دیگری بیشتر باشد ! پس کلیپ را باز کنید و تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست !🙏 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌ ‎
داستان طوفان و چگونگی روی دادن آن در متون دینی زرتشتی و داستان‌های اساطیر باستانی ایران نیز آمده‌است. داستان طوفان در کتاب «وندیداد اوستا» چنین آمده‌است که میان «اهورامزدا» و «اهریمن» جنگی درگرفت. اهورامزدا برای نابود ساختن اهریمن خواست در زمین طوفان سختی بفرستد، ولی می‌خواست انسان را رهایی دهد و نگذارد که انسان‌ها از بین بروند. «جمشید» فرمان اهورامزدا را پیروی کرده و غاری را ساخت تا به مانند نوح از هر موجود زنده ایی جمع آوری کند، بعضی از زرتشتیان، باور دارند که، غار جمشید و آنچه که در آن از انسان و حیوانات برده شده، امروز نیز محفوظ مانده و تا پایان جهان محفوظ خواهد ماند! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🧐🧐 📚 ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﻓﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﺵ ﻣﺰﺩﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺆﺍﺧﺬﻩ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﻛﺎﺭ ﻧﻜﺮﺩﻩﺍﯼ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﻪ ﻧﻮﻛﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺧﺎﺵ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﻼﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺮﺍ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﺯ ﻣﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ. ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻏﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ﻓﻘﻂ ﯾﻚ ﺩﺭﺧﺖ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﺍﺛﺮﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﻘﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﯾﻚ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻜﺎﻧﺪﻥ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺳﺮ ﻭ ﻛﻠﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﻜﯿﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺷﻜﻢ ﺍﻻﻏﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺸﯿﺪ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻒ: "ﻣﺮﺩﻙ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟" ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : "ﻣﻦ ﻛﺮﻩﺧﺮﻡ " ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ : " ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺎﺩﺍﻥ ـ ﺍﯾﻦ ﺧﺮ ﻛﻪ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ " ﮔﻔﺖ : " ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻧﻨﻪﺍﻡ ﻗﻬﺮ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﻡ " ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ " ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﺳﮕﻢ " ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ : " ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟ " ﮔﻔﺖ : " ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ. ﺳﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ." ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺳﻮﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﮔﻔﺖ : "ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟" ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻠﻢ " ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ : " ﺍﮔﺮ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﯾﻚ ﻧﻮﺑﺖ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﻢ " ﻣﺮﺩﻛﻪ ﻧﺮﻩﻏﻮﻝ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻜﺮﻩ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻨﺎﯼ ﺁﻭﺍﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ : " ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ! ﺑﻠﺒﻞ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ." ﮔﻔﺖ : " ﺍﺣﻤﻖ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ؟ " ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
موسی کودکی شیر خوار بود... او را از ترس فرعون به دریا انداختند... و او در نهایت ضعف و ناتوانی بود... اما غرق نشد... اما فرعون در همان دریا غرق شد؛ در حالی که در نهایت قدرتش بود.. پس هر کس باخدا باشد ضعفش ضرری نمی رساند و هر کس بی خدا باشد قدرتش نفعی نمی رساند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
هــرچه بیشتر اوج بگیری در نگاه کسانے که پرواز را نمی فهمند کوچکتــر دیده خواهی شد.. "فردریش_نیچه" ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◍⃟🍁🍂 🕊به نام او که رحمان و رحیم است 🕊به احسان عادت و خُـلقِ کریم است🍃 ❤️سلام دوستان صبح بخیر❤️ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
قورباغه هایی که مامور خدا بودند! 🌹هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.🌹 🌹عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.🌹 🌹می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.🌹 🌹اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!🌹 🌹می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🌹 🌹به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد. 🌹شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.🌹 🌹راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی🌹 🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺 🕊 یاد شهدا غواص با ذکر صلوات 🕊 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪن؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ،ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ. ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ .. ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ؛ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
یک روز از خواب بیدار میشوی و به تو میگویند؛ ایـــــن آخــــریـــــــن روز زنـــــدگی تـــــــوست از جایت بلند میشوی. دلت به حال خودت می‌سوزد. با خودت فکر میکنی امروز چقد میتوانی بیشتر زندگی کنی و بیشتر از زندگی لذت ببری ! دوش میگیری، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب میکنی و میپوشی، جلوی آینه میایستی موهایت را شانه میکنی، به خودت عطر میزنی و غرق فکر میشوی که امروز باید هرچه میتوانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری ! از خواب بیدارش میکنی و به او میگویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمیدانست، به او میگویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر میکنی فردا دیگر او را نمیبینی و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می‌شود. لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمیکردی! دوتایی از خانه میزنید بیرون. میروی ته مانده حسابت را میتکانی، کادو میگیری برای مادر و پدرت، به سراغشان میروی و به آنها میگویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی، مادرت را بغل میکنی، پدرت را میبوسی و اشک میریزی چون میدانی فردا دیگر نیستی... آن روز جور دیگری مردم را نگاه میکنی، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت میدهی، جوری دیگر میخندی، جور دیگری دلت میلرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم... آن روز میفهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست ! شب که میشود جشن میگیری و در کنارش احساس میکنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست، پس بیشتر بغلش میکنی، بیشتر نوازشش میکنی، بیشتر نازش را میخری و بیشتر... میگویی : آه کاش فردا هم بودم خب اگر فردا هم باشی قول میدهی همین گونه باشی یا نه؟ قـــــــول میدهـــــــــی!؟👌 ممکن است فردا باشی، پس قدر لحظه هایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد... 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ... ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ... ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ . ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ... ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ : ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
از شیخی پرسیدند: تا کی می خواهید سوار بر مردم باشید و پیاده نشوید!؟؟ پاسخ داد: تا وقتی که مردم با خرافات زندگی می کنند ما هم سوار بر مردم هستیم... ⌛️ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
واقعا مردم ناشکری می‌کنند! شما میدونید قیمت فیله‌ی مرغ تو سوئیس کیلویی چقدره؟! تقربیا کیلویی 650 هزار تومن! یعنی 8 برابر اینجا! حالا یه سری آمارهای جزئی دیگه هم هست در ادامه مینویسم ولی اصلا مهم نیست! مثلا تو سوئیس که فیله مرغ کیلویی 27 دلار و حقوق کارگر 11000 دلاره( تقریبا 410 برابر یک کیلو فیله مرغ) یا تو آمريکا که فیله کیلویی 9 دلار و حقوق کارگر 8000 دلاره(888 برابر) همین پاکستان فیله کیلویی 2 دلار و حقوق کارگر 510 دلاره(255 برابر) اینجا هم فیله کیلویی 3 دلار و حقوق کارگر 120 دلار (40 برابر) ولی اصلا مهم نیست ما رونق اقتصادی بدن‌مون اول زخم شد بعد پاره شد الان دیگه نمیشه با هیچ کلمه‌ای وصفش کرد🚶‍♂️🚬 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 یکی ازعلمای اهل بصره می گوید؛ روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی برگرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم در راه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است ! گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟ گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است گفتم: او کیست؟ گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت از شهوت های نفس مثل: ریاء ، غرور ،دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند: این برایش باقی مانده ! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه برای خدای متعال انجام دهیم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙الهی تغییراتی هست که جز ✨به تقدیر تو ممکن نیست ✨دعاهایی هست که جز به آمین ✨تو اجابت نمی‌شود 🌙الهی هیچ‌کسی را از درگاهت ✨دست خالی برنگردان 🌙شبتون پر از ستاره هایی که ✨آغازی دوباره رو نوید میدن ✨با آرزوی بهترینها برای شما خوبان 🌙شبتون بخیر ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند! روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی گفت: « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍نامه ی یک گوسفند به خانواده! ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ! ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ میسپارند. برای همین از ته قلبم ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. شب بدی بود. ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ صبح بر من چه گذشت و شب را چطور ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ دم به دم ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ و به رسم قدیم ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊﺑﻊ ﮐﺮﺩﻡ. ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ یکدفعه ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ! خدا را چه دیدی، شاید ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ صدو ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ! ﺣﺎلا ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ؛ قصاب ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮبیست. خیلی ﻫﻮﺍﯼ من را ﺩﺍﺭﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. پریروز ﭼﻨﺪﺗﺎیی ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ این طور شنیدم که ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ، مثل ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ‌ی ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ! خَرِ عمو مراد یادت هست، که با تفاخر یونجه میخورد و خدا را بنده نبود؟ پریروز او را آورند تا برای یک کبابی آماده کنند! خلاصه از بابت من دل نگران نباشید. یادم رفت بگویم که مواظب خودتان باشید، یک وقت خودتان را مفت و ارزان نفروشید! امروزه، ارزش ما از آدم‌ها بیشتر شده! بدانید که همه چیز ما ارزشمندتر از انسان‌هاست؛ کود ما، پشم ما و... خلاصه دور، دور ماست! یک عمری زیر یوغ آدم ها بودیم. حالا به برکت مدیریت بعضی از همین آدم ها و ناسازگاری که با دنیا دارند، جایگاه ما خیلی خیلی رفیع شده. بعععععله. در نامه بعدی مطالب مهمتری برایتان می‌نویسم، ﺍﮔﺮ این طور پیش برود و اوضاع به نفع ما باشد، ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ بدهم! ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ هست ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. گوسفند است اما ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ. ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ! ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ و بگو نوبت خر عمو مراد که گذشت... مواظب باش مردم به سراغ شما آمده‌اند و در شهر از گوشت شما به خورد همدیگر میدهند... 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد. یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند. قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم . یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
زن طلخک فرزندی زایید؛سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟ گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری! سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت: "ظلم و جور و خانه براندازی خلق!" ✍ 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زود قضاوت کردن را از یه زاویه ای دیگر ببینیم.... ❌زود قضاوت نکنیم❌ 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin