🔻هدف
💠شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد.
❄️دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
💠یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
❄️پسرک فریاد زد: «کار سادهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
📚 بالهایی برای پرواز
#داستان
#مدرسه
#پسر
حکایت
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
مادرم #دخترزا بوددو توی روستا هرروز کنایه میشنید
من ثریام،نوه ی اسم و رسم دار روستا
مادرم و زن عموم به خاطر چشم و هم چشمی یکسال درمیون #زایمان میکردند
مادر من هرسال دختر بدنیا میاورد و زن عموم #پسر...
روزها گذشت تا اینکه ما شش دخترپشت سرهم بزرگ شدیم ..
توی همون روزها بود که به یکباره به خاطر نه گفتن به عشق پسر عموم سر زبون ها افتادم👇
https://eitaa.com/joinchat/394723744Cf4ef57f64d