این داستانی است درمورد اولين ديدار " امت فاكس، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس، هنگامی كه برای نخستين بار به آمريكا رفت.
وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با اين نيت كه از او پذيرايي شود. اما هرچه لحظات بيشتری سپري می شد ناشكيبایی او از اينكه میديد پيشخدمتها كوچكترين توجهي به اوندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينكه مشاهده میكردكسانی كه پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: " من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهي به من نشان دهد. حالا میبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی می شوند؟"
مرد با تعجب گفت: " ولی اينجا سلف سرويس است" سپس به قسمت انتهایی رستوران جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه میخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد! "
امت فاكس كه قدری احساس حماقت مي كرد، دستورات مرد را پی گرفت اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلي ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه میخواهيم برگزينيم. وقتی زندگی چيز زيادی به شما نمیدهد به دليل آنست كه شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد.
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
حکایت
@hkaitb
طاووسی در دشت پرهای خود را میکند و دور میریخت. دانشمندی از آنجا میگذشت، از طاووس پرسید : چرا پرهای زیبایت را میکنی؟ چگونه دلت میآید که این لباس زیبا را بکنی و به میان خاک و گل بیندازی؟ پرهای تو از بس زیباست مردم برای نشانی در میان قرآن میگذارند. یا با آن باد بزن درست میکنند. چرا ناشکری میکنی؟
طاووس مدتی گریه کرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فریب رنگ و بوی ظاهر را میخوری. آیا نمیبینی که به خاطر همین بال و پر زیبا، چه رنجی میبرم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من میرسد. شکارچیان بی رحم برای من همه جا دام میگذارند. تیر اندازان برای بال و پر من به سوی من تیر میاندازند. من نمیتوانم با آنها جنگ کنم پس بهتر است که خود را زشت و بد شکل کنم تا دست از من بر دارند و در کوه و دشت آزاد باشم. این زیبایی، وسیله غرور و تکبر است. خودپسندی و غرور بلاهای بسیار میآورد. پر زیبا دشمن من است. زیبایان نمیتوانند خود را بپوشانند. زیبایی نور است و پنهان نمیماند. من نمیتوانم زیبایی خود را پنهان کنم، بهتر است آن را از خود دور کنم.
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
حکایت
@hkaitb
#یک_داستان_یک_پند
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کردهاند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بودهاست.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جاماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: «ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمانی طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.» استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد، آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت، سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: «کدام لاستیک پنچر شده بود؟»
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
حکایت
@hkaitb
داستان جالب چهار فصل زندگی..
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.داستان جالب چهار فصل زندگی..
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود.
وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند…
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
حکایت
@hkaitb
"علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه دار،صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:👇👏
یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است.
مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت:
بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.
نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟
گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.
به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم.
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنۍ همراه ما باشید😊
حکایت
@hkaitb
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَیْكَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ...
🌱سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🌱و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
❤️ پاداش ترک گناه
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد عظیم الشأن ما علامه طباطبایی (رحمه الله) از قول یکی از دوستان خود نقل می کردند که گفته بود: در راه کربلا بودم و در صندلی پهلوی من یک جوان نشسته بود.
خیلی مؤدّب و مشغول راز و نیاز خودش بود. وقتی رسیدیم به جایی که حدود چهار فرسخ تا حرم مطهّر فاصله داشت، دیدم آن جوان یک تلاطم درونی پیدا کرد و شروع کرد به گریه کردن.
به وی گفتم: ای جوان چه شده؟ گفت: می دانی اینجا کجاست؟ اینجا کربلا است. من هم اینک شنیدم که امام حسین (ع) به همه ما خوش آمد گفتند.
آن شخص می گوید: خیلی تعجّب کردم و با خود گفتم این جوان به کجا رسیده است که صدای خوش آمد گوئی امام حسین (ع) را می شنود. از او پرسیدم تو چه کرده ای و چه شد که به این مقام رسیدی؟
جوان گفت: من سر تا پا گناه بودم. عادت به گناهان خود کرده بودم و نمی توانستم دست از عصیان بکشم. شبی در یک جلسه گناه تا نیمه شب ماندم و بعد از خروج از جلسه، به خدا گفتم: خدایا دست من را بگیر، ای خدا خسته شده ام.
از این نوع زندگی و از گناه کردن خسته شده ام. به طور جدّی و همراه با انصراف از گناهان گذشته از خداوند طلب اصلاح کردم. صبح فردا عالم شهر مرا خواست و قبول کرد که من شاگرد او بشوم.
اوّل یک دوره اعتقادات به من آموخت. سپس گفت: تو اعتقادات را از نظر علمی آموختی. ولی به تنهایی کاربرد ندارد. تو را به خواندن قرآن و دعا و توسّل به اهل بیت (علیهم السلام)، مخصوصاً توسّل به حضرت عصر «ارواحنافداه» سفارش می کنم.
اگر هم گناه کردی، فوراً جبران کن. فوراً از خداوند عذر خواهی کن. در این صورت می توان گفت که دلت اصول دین را پذیرفته است. بعد از مدّتی هم استادم به من گفت: الحمدلله عقل و دل تو اعتقادات و دین را باورکرده است.
امّا اکنون لازم است قدری اعتقادات خود را با «ولایت»، تزئین کنی تا تکمیل شود. به همین جهت من را به کربلای معلّی فرستاد. آمده ام به کربلا تا از امام حسین (ع) یک توفیق و جذبه ای بگیرم و برگردم.
استقامت در انصراف از گناهانی که برای انسان به صورت عادت در آمده است، مشکل است. امّا پاداشی اینچنین دارد.
منبع : سیر و سلوک، ص181
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#یک_لغت_قرآنی
🍃غُرَف:
به معنای بنایی است که آن بنا بر روی آب قرار گیرد. این لغت در باب توصیف بهشت به کار رفته است و شرح و تقریب ذهن آن، امری ساده و آسان نیست؛ ولی به مدد حق تعالی سعی در انجام آن می شود.
وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ (249_ بقره)
آیه فوق اشاره به قوم طالوت در نبرد جالوت دارد که از سوی حق تعالی از نوشیدن آب زیاد نهی و با آن مبتلاء شدند." اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ"
اغْتَرَفَ یعنی در دست گیرد مشتی آب داخل دست اش.
اگر این حالت را تصور کنیم، در مشت انسان آبی وجود دارد که در زیر آن نهری جاری است. پس غُرفه به بنایی گویند که در زیر آن، آب جاری است. (تصور کنید مشتی که روی آب از آب پر شده است) در حالی که در زیر آن بنا (مشت پر از آب) رودی در جریان است.
به عبارت بهتر غرفه های بهشت به معنی اتاق نیست، چون رفتن انسان در اتاق باعث محدودیت دید او در استفاده از نعمات بهشت می شود. از سوی دیگر در بهشت مثل دنیا آزمون و زاد و ولدی نیست که انسان نیاز به داشتن حریم خصوصی مثل اتاق داشته باشد.
لَكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِهَا غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعَادَ (30_ زمر)
آیه اشاره دارد که غرفه هایی بالای غرفه های دیگر قرار دارد و در این غرفه ها رودی در جریان است، در حالی که همین رود به تنهایی نبوده و رودهای دیگری که در غرفه های دیگر جاری است در آن دیده می شود که "تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ" اشاره به جاری شدن رود ها در این غرفه هاست که بر کسی که در طبقات بالای بهشت است دیدن این غرفه ها که در آن رود جاری است مشهود است.
برای اهل بهشت غُرُفات ذکر شده است: وَهُمْ فِي الْغُرُفَاتِ آمِنُونَ (37_ سبأ)
یعنی در زیر پای خود غرفه هایی می بینند که آب از آن جاری است، و بهشت مثل زمین دنیا نیست که انسان فقط بتواند یک نهری را ببیند و کنار آن بنشیند. بلکه در غرفه هایی می نشیند و در زیر پای خود غرفه هایی می بیند که در تک تک آن ها نهر جاری است.
این حدیث نبوی (ص) محل شاهدی بر این تدبر است که در بهشت، قصرها و غُرفه هائى است كه اندرون آن ها از بيرون و نماى خارجى، و ظاهر آن ها از درون پيداست، و از اُمّت من كسانى در آن ها سكونت خواهند گزيد كه پاكيزه سخن بگويند، افشاى سلام كنند و شب هنگام كه مردم در خواب راحت آرميده اند به عبادت پردازند. سپس حضرت فرمودند: مقصود از افشاى سلام اين است كه از سلام كردن بر مسلمانى بخل نورزند.
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#یک_لغت_قرآنی
🍃غُرَف:
به معنای بنایی است که آن بنا بر روی آب قرار گیرد. این لغت در باب توصیف بهشت به کار رفته است و شرح و تقریب ذهن آن، امری ساده و آسان نیست؛ ولی به مدد حق تعالی سعی در انجام آن می شود.
وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ (249_ بقره)
آیه فوق اشاره به قوم طالوت در نبرد جالوت دارد که از سوی حق تعالی از نوشیدن آب زیاد نهی و با آن مبتلاء شدند." اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ"
اغْتَرَفَ یعنی در دست گیرد مشتی آب داخل دست اش.
اگر این حالت را تصور کنیم، در مشت انسان آبی وجود دارد که در زیر آن نهری جاری است. پس غُرفه به بنایی گویند که در زیر آن، آب جاری است. (تصور کنید مشتی که روی آب از آب پر شده است) در حالی که در زیر آن بنا (مشت پر از آب) رودی در جریان است.
به عبارت بهتر غرفه های بهشت به معنی اتاق نیست، چون رفتن انسان در اتاق باعث محدودیت دید او در استفاده از نعمات بهشت می شود. از سوی دیگر در بهشت مثل دنیا آزمون و زاد و ولدی نیست که انسان نیاز به داشتن حریم خصوصی مثل اتاق داشته باشد.
لَكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِهَا غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ الْمِيعَادَ (30_ زمر)
آیه اشاره دارد که غرفه هایی بالای غرفه های دیگر قرار دارد و در این غرفه ها رودی در جریان است، در حالی که همین رود به تنهایی نبوده و رودهای دیگری که در غرفه های دیگر جاری است در آن دیده می شود که "تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ" اشاره به جاری شدن رود ها در این غرفه هاست که بر کسی که در طبقات بالای بهشت است دیدن این غرفه ها که در آن رود جاری است مشهود است.
برای اهل بهشت غُرُفات ذکر شده است: وَهُمْ فِي الْغُرُفَاتِ آمِنُونَ (37_ سبأ)
یعنی در زیر پای خود غرفه هایی می بینند که آب از آن جاری است، و بهشت مثل زمین دنیا نیست که انسان فقط بتواند یک نهری را ببیند و کنار آن بنشیند. بلکه در غرفه هایی می نشیند و در زیر پای خود غرفه هایی می بیند که در تک تک آن ها نهر جاری است.
این حدیث نبوی (ص) محل شاهدی بر این تدبر است که در بهشت، قصرها و غُرفه هائى است كه اندرون آن ها از بيرون و نماى خارجى، و ظاهر آن ها از درون پيداست، و از اُمّت من كسانى در آن ها سكونت خواهند گزيد كه پاكيزه سخن بگويند، افشاى سلام كنند و شب هنگام كه مردم در خواب راحت آرميده اند به عبادت پردازند. سپس حضرت فرمودند: مقصود از افشاى سلام اين است كه از سلام كردن بر مسلمانى بخل نورزند.
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
در زمان پیامبر - ص - جوانی بود او را علقمه می گفتند ، او بیمار شد ، چون به دم مرگ رسید رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود :
بروید و کلمه شهادتین را به وی تلقین کنید . آنها رفتند و هر چه کردند نتوانست بگوید ، حضرت را خبر کردند ، فرمود :
مادر او را بیاورید ، چون مادرش حاضر شد ،
پیامبر - ص - فرمود : میان تو و علقمه چگونه است ؟
عرض کرد : یا رسول الله ! از وی رنجیده ام .
حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود : زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بی شهادت از دنیا برود .
آنگاه حضرت به بلال فرمود : برو و هیزم و هیمه بسیار بیاور تا علقمه را بسوزانیم !
پیرزن فریاد برآورد که یا رسول الله تا به این حد راضی نیستم ، هر چند از وی رنجیده ام ، آخر او پاره تن من است .
حضرت فرمود : به آن خدایی که مرا به راستی به سوی خلق فرستاد ، اگر تو از وی راضی نشوی نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالی واقع نمی شود و او را به آتش می سوزانند ، آن زن عرض کرد یا رسول الله گواه باش که از او راضی شدم و او را حلال کردم . حضرت به بلال فرمود : ببین حال علقمه چطوراست ، بلال چون به در خانه رسید آواز علقمه را شنید که شهادتین می گفت و وفات نمود .
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند."
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف غذا بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف غذا ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف غذا روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه ی کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم!"
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند...!"
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#اگر_قاطر_کسی_را_رم_ندهی_کسی_با_تو_کاری_ندارد
در شبی از شبها ملا نصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم .زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش میآیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟ ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردن داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد .
ساربانی که افسار چند شتر در دستش بود افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمین ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری را با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .ملا فرار کرد و به خانه اش رسید . زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود، گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارند .
از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارد.
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#مردمسیحی_و_زره_امام_علی
در زمان خلافت علی -عليهالسلام- در كوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزديك مرد مسيحی پيداشد. علی او را به محضر قاضی برد، و اقامه دعوی كرد كه: "اين زره از آن من است، نه آن را فروختهام و نه
به كسی بخشيدهام. و اكنون آن را در نزد اين مرد يافتهام". قاضی به مسيحی گفت: "خليفه ادعای خود را اظهار كرد، تو چه میگويی ؟" او
گفت: "اين زره مال خود من است ، و در عين حال گفته مقام خلافت را
تكذيب نمیكنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)".
قاضی رو كرد به علی و گفت: "تو مدعی هستی و اين شخص منكر است، عليهذا بر تو است كه شاهد برمدعای خود بياوری".
علی خنديد و فرمود: "قاضی راست میگويد، اكنون میبايست كه من شاهد بياورم، ولی من شاهد ندارم".
قاضی روی اين اصل كه مدعی شاهد ندارد، به نفع مسيحی حكم كرد، و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسيحی كه خود بهتر میدانست كه زره مال كی است، پس از آنكه چند گامی پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: "اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نيست، از نوع حكومت انبياست"، و اقرار كرد كه زره از علی است.
طولی نكشيد او را ديدند مسلمان شده، و با شوق و ايمان در زير پرچم علی در جنگ نهروان میجنگد.1
1. الامام علی صوت العدالة الانسانية، صفحه 63 نيز بحار، جلد 9،
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#داستان_پندآموز
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را جدا کرد،
زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...
با خودش گفت:
حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن.
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده،بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست.
داستان زندگی هم مثل همین کلم است. ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
حکایت
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#توبه_نصوح
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد.
روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد.
روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند.
حکایت
@hkaitb
🔻هدف
💠شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد.
❄️دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
💠یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
❄️پسرک فریاد زد: «کار سادهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
📚 بالهایی برای پرواز
#داستان
#مدرسه
#پسر
حکایت
@hkaitb
🔻ملعون كيست
💠💠💠
💠💠
💠
راه درازى را طى كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانى اى كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد، خدمتكار در را باز كرد. گفت : به اربابت بگو كه فلانى آمده و چند دقيقه اى قصد مزاحمت دارد.
خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گويد بعدا بيا، الان وقت ندارد.
مرد خسته بود و كلافه ، به خدمتكار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمى دارد.
خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گويد الان كار دارم ، بگو فردا بيايد.
مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتى به هم كوبيد و رفت . گره كارش به دست او باز مى شد و به هر ترتيبى بود بايد تا فردا صبر مى كرد. سنگريزه هاى وسط كوچه را با پايش پرتاب مى كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالى مى كرد.
شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه بانى كه از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از يك سو و پشه هاى سمج از سوى ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!
خدمتكار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و يك ساعتى طول مى كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست).
مرد عرب كه بسيار عصبانى شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى كه در كنار در بود نشست. يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى؟
آقا درست صحبت كن ، اين چه طرز حرف زدن است .
از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اى ، حال مى گويى درست حرف بزنم .
خب بد موقع آمدى ، حال چه كار دارى ؟
كارم فعلاً بماند، هيچ مى دانى از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟
مرد در حالى كه قاه قاه مى خنديد گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟
نه ، چون چيزى را كه من مى دانم اگر تو هم مى دانستى اين گونه برخورد نمى كردى .
بگو بدانم كه چه مى دانى .
مگر نشنيده اى كه امام باقر (ع) فرموده ((هر مسلمانى كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود)).
مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسى شنيده اى .
از خود امام ، وقتى امام اين حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسيدم كه اگر اين ملاقات چند روز طول بكشد و امام فرمود ((آرى )).
او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گويد و از ياران امام باقر (ع) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم برادر حلالم كن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگرى نمى زنم .
كار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام كه رسيدى سلام مرا به او برسان .
📚حیات پاکان ،مهدی محدثی
💠
💠💠
💠💠💠
💠💠💠💠
#داستان
#امام_باقر
حکایت
@hkaitb
🔻ارزش دوست خوب
🌳دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.
🌳دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد.»
🌳آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.
🌳همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد.
🌳شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد. »
🌳دوستی که او را نجات داده بود وقتی تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»
🌳مرد پاسخ داد:« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
#داستان
#پند
#دوست
حکایت
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دسته طُوَیرِج و علامه بحرالعلوم
🔰 #استاد_عالی
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆ایمنى از تلخى جان کندن
🌱فرد صالحى به عیادت بیمارى رفت ، او آخرین لحظات زندگانى اش را مى گذارنید، به او گفت : دوست من ! آیا جان کندن تلخ است ؟
بیمار گفت : من جز شیرینى و خوبى نمى بینم : و هیچ گونه تلخى را حس نمى کنم .
آن شخص صالح متعجب شد؛ زیرا او مى دانست که دل کندن از این دنیا و جان دادن بسیار ناگوار و تلخ است .
🌱شخص بیمار چون تعجب او را دید، به او گفت : تعجب مکن ؛ زیرا من حدیثى از پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) شنیده بودم که : هر کس زیاد بر من صلوات بفرستد، از تلخى جان دادن در امان است . از آن پس من به فرستادن صلوات مداومت نمودم و بسیار صلوات فرستادم . اینک تو علت جان دادن راحت مرا فهمیدى .
حکایت
@hkaitb
🔆همنشین حضرت موسی علیهالسلام
🍁روزی حضرت موسی علیهالسلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: «خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم ببینم که چگونه است!»
🍁جبرئیل بر او نازل شد و گفت: «یا موسی علیهالسلام قصابی که در فلان محل است همنشین تو است.» حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
🍁شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و بهسوی منزل روان گردید. موسی علیهالسلام از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت: مهمان نمیخواهی؟
🍁گفت: بفرمایید، موسی علیهالسلام را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذایی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه فوقانی به زیر آورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را به دست خویش به او خورانید.
🍁موقعی که خواست زنبیل را به جای اوّل بیاویزد زبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمیشد حرکت نمود، بعد جوان برای حضرت موسی علیهالسلام غذا آورد و خوردند.
🍁موسی علیهالسلام سؤال کرد حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد: «این پیرزن مادر من است، چون وضع مادیام خوب نیست که کنیزی برایش بخرم خودم او را خدمت میکنم.»
🍁پرسید: «آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟» گفت: هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و همدرجه حضرت موسی در بهشت کند موسی علیهالسلام فرمود:
🍁«ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای او را دربارهات مستجاب گردانیده است، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستی.»
📚پند تاریخ، ج 1، ص 68 -تحفه شاهی فاضل کاشفی
حکایت
@hkaitb
#داستان_آموزنده
🔆جنازهی حضرت آدم
🌾حضرت آدم علیهالسلام در مکّه وفات کرد و وصیاش، شیث، او را در غار کنز دفن نمود و تا زمان طوفان نوح علیهالسلام در آنجا بود تا اینکه خداوند به نوح علیهالسلام وحی کرد که وقتی او با کشتی هفت بار بر دور خانهی کعبه طواف کرد، چون از طواف فارغ شد، کشتی جایی میایستد که آب تا زانوهای او باشد، پس از آن جا تابوتی بیرون آورد که استخوانهای حضرت آدم در آن بود و تابوت را داخل کشتی گذاشت و با کشتی طواف کرد و سپس روانه شد تا به کوفه رسید. پس خدا امر کرد زمین کوفه آبها را فروبرد، سپس نوح علیهالسلام (تابوت) جسد آدم را در نجف اشرف دفن کرد که الآن کنار قبر امیرالمؤمنین علیهالسلام است.
📚حیوه القلوب، ج 1، ص 79
حکایت
@hkaitb
🌱🔆🌱🔆🌱🔆🌱🔆🌱
#داستان_آموزنده
🔆بوی بهشت
💐چون در جنگ اُحُد شایع گشت که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم کشته شده است، انس بن نضر فرمود:
💐«اگر محمّد صلی الله علیه و آله و سلّم کشته شد خدای محمّد زنده است. بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم زندگی برای چیست؟ جنگ کنید برای همان مقصودی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم برای آن میجنگید.»
💐پس شمشیر کشید چنان جنگی کرد که «سعد معاذ» گفت: دیدم انس حمله میکند و میگوید: «به خدای انس! بوی بهشت را از میدان اُحد استشمام میکنم»؛ جنگ کرد تا کشته شد. سعد گوید: من مانند او نمیتوانستم بجنگم. پس از شهادت، حدود هشتاد و چند جراحت و زخم بر بدنش پدیدار بود.
📚پیغمبر صلی الله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 335
حکایت
@hkaitb