eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 مردی حضرت رسول - ص - را در خواب دید و ایشان به او فرمود : برو و به فلان مجوسی بگو : آن دعا مستجاب شد . از خواب بیدار گردید ولی از رفتن خودداری کرد . مجوسی مردی ثروتمند بود . مرتبه دوم باز خواب دید که همان سخن را به او فرمود ، باز هم نرفت . مرتبه سوم در خواب به او فرمود : برو و به آن مجوسی بگو : خداوند آن دعا را مستجاب کرد . فردای آن شب پیش او رفت و گفت : من فرستاده رسول خدا و پیک او هستم ، به من فرمود : به تو بگویم آن دعا مستجاب شد . مجوسی گفت : مرا می شناسی و دین و مسلکی که دارم می دانی ؟ جواب داد بلی . گفت : من منکر دین اسلام و پیامبری حضرت محمد - ص - بوده ام تا همین ساعت ولی حالا می گویم : اءشهد ان لا اله الا الله ، لا شریک له و اءشهد اءن محمدا عبده و رسوله . آنگاه تمام خانواده خود را خواست و گفت : تاکنون گمراه بودم ولی اینک هدایت شده و نجات یافتم . هر کس از بستگان من مسلمان شود ، آنچه از اموالم در دست اوست همانطور در اختیارش باشد و هرکس که امتناع ورزد دست از اموال من بشوید . تمام بستگان او هم اسلام آوردند ، دختری داشت که او را به پسر خود تزویج کرده بود ، بین آنها جدایی انداخت و . . . پس از آن به من گفت : می دانی آن چه دعایی بود که پیامبر فرمود : مستجاب شد ؟ گفتم : به خدا قسم من هم اکنون می خواستم از تو بپرسم . آن مرد تازه مسلمان گفت : هنگامی که دخترم رابه پسرم تزویج کردم ، ولیمه مفصلی تهیه نمودم و تمام دوستان و اقوام را به آن دعوت کردم . در همسایگی ما خانواده شریفی از سادات بودند که بضاعتی نداشتند ، به غلامانم دستور دادم حصیری در وسط خانه پهن کنند و من روی آن نشستم . در آن میان شنیدم صدای یکی از دختران علویه ای که همسایه ما بود ، بلند شد و این طور به مادرش گفت : مادر جان بوی خوش غذای این مجوسی ما را ناراحت کرده است همین که این سخن را شنیدم بدون درنگ حرکت کرده و مقدار زیادی غذا و لباس و پول برای همه آنها فرستادم . چشم فرزندان علوی که به آن غذا و لباسها افتاد بسیار مسرور و شادمان گردیدند . همان دخترک به دیگران گفت : قسم به خدا به این غذا دست دراز نمی کنیم ، تا اول صاحبش را دعا کنیم . آنگاه دستهای خود را بلند نمود و گفت : خداوندا ! این مرد را با جدمان پیامبر اکرم - ص - محشور گردان و بقیه آمین گفتند . آن دعایی که حضرت به تو فرمود که از مستجاب شدنش به من اطلاع دهی ، همین دعای کودکان سادات بود . حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 دعاهای عالی و بلند قرآنی برای خانواده و نسلهای آینده 1⃣ رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِن ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ ... ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺎ ﺭﺍ [ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩ ] ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﺍﻣﺘﻲ ﻛﻪ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﭘﺪﻳﺪ ﺁﺭ ، ... ( بقره /١٢٨) 2⃣ ... رَبِّ هَبْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ ... ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﻱ ﭘﺎﻙ ﻭ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ ﻋﻄﺎ ﻛﻦ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺗﻮ ﺷﻨﻮﺍﻱ ﺩﻋﺎﻳﻲ .( آل عمران / ٣٨) 3⃣ رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ [ ﺑﺮﭘﺎﺩﺍﺭﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ ] . ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺩﻋﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮ .( ابراهیم /٤٠) 4⃣ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺷﺪﻟﻲ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺑﺨﺶ ، ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﻮﺍﻱ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ .( فرقان /٧٤) 5⃣ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻄﺎ ﻛﻦ .( صافات /١٠٠) 6⃣ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي .. ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻟﻬﺎم ﻛﻦ ﺗﺎ ﻧﻌﻤﺘﺖ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭم ﻋﻄﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻱ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭم ، ﻭ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﺴﻨﺪﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻢ ﻭ ﺫﺭﻳﻪ ﻭ ﻧﺴﻞ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺻﺎﻟﺢ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ .( احقاف /١٥) حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 روزي مردی بداخلاق و مردم فریب، از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم شیطان را ببینم . بهلول گفت : اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .  حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود. خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی؟ او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام. خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم. مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه. پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید: «چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟» آن آزادمرد پاسخ داد: «چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم». خلیفه پرسید: «كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟» مرد پاسخ داد: «مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد». (سوره‌ طلاق، آیات 2 و 3) حکایت @hkaitb
🌸🍃🌸🍃 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم . هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است. حکایت @hkaitb
🍃🔸️🍃 ❣🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ...✋ 🔸️سلام بر تو ای امید دل های غمدیده؛ سلام بر تو و بر روزی که حقّ مظلومان تاریخ را از ظالمان خواهی ستاند. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578. 🍃🔸️🍃 (عج)
🔻سفرنامه ناصرخسرو"سفر به بصره" 🐪اکنون با سرحکایت رویم. از یمامه چون به جانب بصره روانه شدیم به هر منزل که رسیدیم جای آب بودی جای نبودی تا بیستم شعبان سنه ثلث و اربعین واربعمایه به شهر بصره رسیدیم دیوار عظیم داشت الا آن جانب که با آب بود دیوار نبود و آن شط است و دجله و فرات که به سرحد اعمال بصره هم می‌رسند و چون آب حویزه نیز به ایشان می‌رسد آن را شط العرب می‌گویند و از این شط العرب دو جوی عظیم برگرفته‌اند که میان فم هر دو جوی یک فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوی با هم رسانیده و مقدار یک فرسنگ دیگر یک جوی را هم به جانب جنوب برانده و از این نهرها جوی های بی حد برگرفته‌اند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته، و این دو جوی یکی بالاتر است و آن مشرقی شمال باشد نهر معقل گویند و آن که مغربی و جنوبی است نهر ابله، و از این دو جوی جزیره ای بزرگ حاصل شده است که مربع طولانی است و بصره بر کناره ضلع اقصر از این مربع نهاده است و برجانب جنوبی مغربی بصره بریه است چنان که هیچ آبادانی و آب و اشجار نیست. 🐎 و در آن وقت که آن جا رسیدیم شهر اغلب خراب بود و آبادانی‌ها عظیم پراکنده که از محله ای تا محله ای مقدار نیم فرسنگ خرابی بود اما در و دیوار محکم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسیار حاصل شدی. 🐎🐪🐎🐪 حکایت @hkaitb
🔻داستان سیاوش در شاهنامه روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس،گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز شادان رو سوی نخجیر آوردند. شكار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ‌ای در مرز توران از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان بر دخترماهرویی افتاد كه از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی بركشید تا سرم را ازتن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم كه به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی ‌اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم تیغشان به اینجاپناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانوادﮤ گرسیوز برادر افراسیاب معرفی كرد. طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر یافته ‌اند از آن خود پنداشتند. سخن شان به تندی به جایی رسید كه این ماه را سر بباید برید یكی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.» همچنان كردند و دختر را پیش كاوس بردند. چو كاوس روی كنیزك بدید دلش مهر و پیوند او برگزید همین كه دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد. چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر یكی كودك آمد چو تابنده مهر 🎍🎍 🎍🎍🎍🎍 حکایت @hkaitb
🔻اكنون اميرى چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت. شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى .)) 📚 حکایت پارسایان ،رضا بابایی حکایت @hkaitb
🔻اكنون اميرى چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت. شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى .)) 📚 حکایت پارسایان ،رضا بابایی حکایت @hkaitb
صدقه 5 نوع است :🌸🍃 صدقه به انسان صحیح و سالم: پاداش یک به ده دارد (شادی دل کودک، نشاندن امید، دادن هدیه) صدقه به فرد زمین گیر و افتاده: پاداش یک به دارد (کمک به تهی داستان، خرید نان برای همسایه پیر) صدقه به پدر و مادر: پاداش یک به است (لبخند به روی آنان، شاد کردن دل آنها) صدقه برای اموات و مردگان: پاداش یک به دارد (به نیت آنان خیرات کنید درختی بکارید) صدقه به طالب علم: پاداش یک به دارد (خریدن کفش مدرسه برای کودکی، ساخت مدرسه) حکایت @hkaitb
🔻عیادت بیمار و دعای نادرست او 🌼🌼🪴🌼🌼 پیامبر اکرم (ص) که همواره جویای احوال مسلمین می شدند، شنیدند یکی از یاران بیمار شده است. به عیادت او رفتند و کنار بستر او نشستند و احوال پرسی کردند. بیمار گفت در نماز مغرب که با شما به جماعت نماز می خواندم، شما سوره القارعة را خواندید. تحت تأثیر قرار گرفتم و عرض کردم خدایا، اگر من در پیشگاه تو گناهکار هستم و می خواهی مرا عذاب کنی، در همین دنیا مرا عذاب کن. اینک می بینید که گرفتار بیماری هستم. پیامبر فرمودند درست نگفتی، می بایست بگویی پروردگارا، هم در دنیا و هم در آخرت به ما پاداش بده و ما را از عذاب دوزخ حفظ کن. آنگاه پیامبر برای او دعا کرد و او خوب شد. 📚داستان ها و پندها، جلد ۴، صفحه ۱۶۳ حکایت @hkaitb
🔻حکایتی از قابوس نامه 🪴 و بنگر میان نیکان و بدان و با هر دو گروه دوستی کن. با نیکان به دل دوست باش و با بدان به زبان دوستی نمای تا دوستی هر دو گروه تو را حاصل گردد. و نه همه حاجتی به نیکان افتد. وقتی باشد که به دوستی بدان حاجت آید به ضرورت، که از دوست نیک مقصود برنیاید. اگرچه راه بردن تو نزدیک بدان، به نزدیک نیکان تو را کاستی درآید. چنان که راه بردن تو به نیکان، نزدیک بدان آبروی فزاید. و تو طریق نیکان نگه دار که دوستی هر دو قوم تو را حاصل آید. اما با بی‌خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی‌خرد از دشمن بتر بود. که دوست بی‌خرد با دوست از بدی آن کند، که صد دشمن باخرد با دشمن نکند. و دوستی با مردم هنرمند و نیک عهد و نیک محضر دار، تا تو نیز به آن هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند. و تنهایی دوست‌تر دار از همنشین بد. 🪴 حکایت @hkaitb
🔻عیب جوان 🌴🌴🌴 در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را حکایت @hkaitb
🔻رحمت خدا 🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺎﺋﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﻗﻮﺕ ﻭ ﻏﺬﺍﺋﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. 🌴ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺵ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺸﺎﯾﺶ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺝ ﻣﯽ ﻃﻠﺒﯿﺪ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ :ﺍﯼ ﮔﺸﺎﯾﻨﺪﻩ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﺸﻮﺩﻩ ﻋﻨﺎﯾﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺑﮕﺸﺎﯼ. 🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﯾﮏ ﮔﺮﻩ ﺍﺯ ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🍂ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﯾﺎﺭ ﻋﺰﯾﺰ 🍂ﮐﺎﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻭ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ 🍂ﺁﻥ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﻧﯿﺎﺭﺳﺘﯽ ﮔﺸﻮﺩ 🍂ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩ ﺑﮕﺸﻮﺩﻧﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟! 🌴ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﮔﻨﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﯾﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﺭﻭﯼ مقداری ﺍﺯ ﺯﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺍﺿﻌﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺶ ﻧﻤﻮﺩ. حکایت @hkaitb
🔻حکایتی شنیدنی 🔰مرحوم ميرزا علي محدث زاده، فرزند حاج شيخ عباس قمي كه از وعاظ و خطباي مشهور تهران بود، مي فرمود: زماني من به بيماري و ناراحتي حنجره و گرفتگي صدا مبتلا شده بودم، تا جايي كه منبر رفتن و سخنراني كردن برايم ممكن نبود. مسلما هر مريضي در چنين موقعيتي به فكر معالجه مي افتد. من نيز با در نظر گرفتن طبيبي متخصص و با تجربه، به او مراجعه كردم و پس از معاينه معلوم شد كه بيماري آنقدر شديد است كه بعضي از تارهاي صوتي از كار افتاده و فلج شده است و اگر لاعلاج نباشد لااقل صعب العلاج است. 🔰طبيب معالج در ضمن نوشتن نسخه، دستور استراحت دادند كه تا چند ماه از منبر رفتن خودداري كنم و حتي با كسي حرف نزم و اگر چيزي بخواهم و يا مطلبي را از زن و بچه ام انتظار داشته باشم، آنها را بنويسم. تا در نتيجه ي استراحت مداوم و استعمال دارو، شايد سلامتي از دست رفته مجددا به من برگردد. 🔰البته صبر در مقابل چنين بيماري و حرف نزدن با مردم حتي با زن و بچه، خيلي سخت و طاقت فرساست، زيرا انسان از همه بيشتر احتياج به گفت و شنود دارد، چطور مي شود تا چند ماه هيچ نگويم و حرفي نزنم و پيوسته در استراحت باشم؟ در حالي كه معلوم نيست نتيجه آن چه باشد! بر همه روشن است كه با پيش آمد چنين بيماري خطرناكي چه حال اضطراري به بيمار دست مي دهد. اين اضطرار و ناراحتي شديد، آدمي را به ياد يك قدرت فوق العاده مي اندازد. اين حالت پريشاني باعث مي شود كه اميد انسان، از تمام چاره هاي بشري قطع شود و به ياد مقربان درگاه الهي افتد تا بوسيله ي آنها به درگاه خداوند متعال، عرض حاجت كند و از درياي بي پايان لطف خداوند بهره اي بگيرد. 🔰من هم با چنين پيش آمدي، جز توسل به ذيل عنايت حضرت امام الحسين (ع) چاره اي نداشتم. روزي بعد از نماز ظهر و عصر حال توسل به دست آمد و خيلي اشك ريختم و سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء عليه السلام را مخاطب قرار دادم و گفتم: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، صبر در مقابل چنين بيماري براي من طاقت فرسا است! علاوه بر آن، من اهل منبر هستم و مردم از من انتظار دارند من از اول عمر تا به حال علي الدوام منبر مي رفتم و از نوكران شما اهل بيت هستم. ولي حالا چه شده است كه يكباره بايد از اين پست حساس، بر اثر بيماي بركنار باشم؟ به علاوه ماه مبارك رمضان نيز نزديك است دعوت ها را چه كنم؟ آقا عنايتي بفرما، تا خدا شفايم دهد! 🔰به دنبال اين توسل، طبق معمول هر روز، خوابيدم. در عالم خواب خودم را در اطاق بزرگي كه نيمي از اطاق منور و روشن بود و قسمت ديگر اطاق، كمي تاريك بود؛ ديدم. 🔰در آن قسمتي كه روشن بود، حضرت سيدالشهداء اباعبدالله الحسين عليه السلام را ديدم كه نشسته اند. خيلي خوشحال و خوشوقت شدم و همان توسلي را كه در حال بيداري داشتم، در حال رؤيا نيز پيدا كردم و به ايشان عرض حاجت نمودم! مخصوصا اصرار داشتم كه ماه مبارك نزديك است و در مساجد متعددي دعوت شده ام، ولي با اين حنجره ي از كار افتاده چطور مي توانم منبر روم و سخنراني نمايم؟ و حال آنكه دكتر مرا منع كرده است كه حتي با بچه هاي خودم نيز حرفي نزنم! چون خيلي تضرع و زاري داشتم، حضرت عليه السلام اشاره به من كردند و فرمودند: به آن آقا سيد كه دم در نشسته، بگو چند جمله از مصيبت دخترم (حضرت رقيه عليهاالسلام) بخواند و شما كمي اشك بريزيد، انشاءالله تعالي خوب مي شوي! 🔰من به در اطاق نگاه كردم، ديدم شوهر خواهرم «آقا مصطفي طباطبائي قمي» كه از علماء و خطباء و از ائمه ي جماعت تهران است، نشسته است. فرمان حضرت امام حسين عليه السلام را به او رساندم، ولي ايشان مي خواست از ذكر مصيبت خودداري كند! حضرت سيدالشهداء عليه السلام فرمودند: «بخوان روضه ي دخترم را» ايشان مشغول ذكر مصيبت حضرت رقيه عليهاالسلام شد و من هم گريه مي كردم و اشك مي ريختم. 🔰 اما متأسفانه بچه ها مرا از خواب بيدار كردند و من با ناراحتي از خواب بيدار شدم و متأسف و متأثر بودم كه چرا از آن مجلس پر فيض محروم ماندم؟ ولي دوباره ديدن آن منظره عالي امكان نداشت! 🔰 همان روز يا روز بعد، به همان پزشك متخصص مراجعه نمودم. خوشبختانه پس از معالجه، معلوم شد كه اصلا اثري از ناراحتي و بيماري قبلي نيست! پزشك كه در تعجب بود از من پرسيد: شما چه خورديد كه به اين زودي و سرعت نتيجه گرفتيد؟ 🔰 من چگونگي توسل و خواب خودم را بيان كردم. دكتر قلم در دست داشت و سرپا ايستاده بود، ولي بعد از شنيدن داستان توسلم، بي اختيار قلم از دستش بر زمين افتاد و با يك حالت معنوي كه بر اثر شنيدن نام مولي الكونين، امام حسين (ع) به او دست داده بود؛ پشت ميز طبابت نشست و قطره قطره ي اشك بر رخسارش ريخت. او گريه كرد و سپس گفت: آقا، اين ناراحتي شما جز توسل و عنايات و امداد غيبي، چاره و علاج ديگري نداشت. 📚کرامات الحسينيه ج2، ص88 حکایت @hkaitb
🔻زین العابدین مراغه ای 🌹🌾🌹🌾 🌾🌹 🌹 سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك؛ نتیجـﮥ سیاحت من این است كه در تمام آن مملكت ها كه از ایران دیدم در هیچ بلادی آثار ترقیات و تمایل به تمدن به نظرم نیامد كه بدان خوشوقت شوم. در زراعت و تجارت بدانچه از نیاكان خودشان دیده اند قناعت دارند و جای بسی تعجب است كه بدان یكی مفتخرند كه شیوﮤ اسلاف هنوز تماماً در میان ما مرعی است. اما از این طرف در تجملات بیهوده و فراهم آوردن اسباب تزیینات خانگی به درجه ای پیش افتاده اند كه ابداً اجدادشان آن وضع را در خواب خودشان هم ندیده بودند. به جای ظروف مسین كه از معمولات و مصنوعات وطن عزیز بود و یك صد سال به رفع احتیاجات یك خانوادﮤ بزرگی به قدر دویست تومان از آن كفایت می نمود و در آخر هم از قیمت آن چیزی نمی كاست امروز به دویست تومان یكپارچه چلچراغ خریده از سقف اطاق های خودشان می آویزند. كه به یك افتادن به جز از یك كلمـﮥ «واه» صاحبش چیزی از آن باقی نمی ماند. واضح است كه از تصور نیاكانشان امثال این چیزها هیچ وقتی نگذشته بود. یكی از این انبوه مردم كه علی الاكثر صاحبان املاك هستند هیچ گاهی بدین خیال نیافتاده اند كه از مملكت همسایه یك ماشین خرمن كوبی یا یك داس ماشین دار برای درودن غله، یا اینكه ماشین گندم پاكن كن برای نمونه خریده، بیاورند. در مزارع خودشان به كار وادارند تا محسنّات آنها را به رای العین ملاحظه كنند. در تمامی این مملكت از شهرهای بزرگ گرفته تا قصبات و قریه ها دودكش یك ماشین فابریكی دیده نمی شود كه دودی از آن متصاعد گردد. و از هیچ طرف بانگ سوت و صفیر حركت و ورود راه آهن شنیده نمی شود. در هیچ شهری به نام دوایر دولتی عمارت بلند و باشكوهی نیست. از مكاتب دولتی و مریضخانه در هیچ جا نشانی نمی توان یافت. در هیچ نقطه كمپانی و بانك كه نمونـﮥ ترقی و تمدن است مشهود نیست. كسی را پروای وضع مساجد نیست. مقابر بزرگان پیشین مانند سلاطین صفویه و غیره همه خراب. از زحمات نایب السلطنه عباس میرزای مرحوم و خدمات امیركبیر میرزا تقی خان مغفور كه در راه ملك و ملت كرده و كشیدند سخنی كه دلیل قدردانیِ اخلاف باشد در میان نیست. نه نیكان را به رحمت یاد می كنند، نه بدان را به بدی نام می برند. ترك حقوق و قطع صلـﮥ رحم و بی مروّتی و عدم انصاف و بدخواهیِ همدیگر شغلشان است. ولی با این وضع چون پنج نفری یك جا گرد آمدند می گویند ای بابا، دنیا پنج روز است، باید فكر آخرت نمود. اما همه دروغ می گویند و فعلاً منكرند. آنچه از خیالشان نمی گذرد همان پرسش روز حساب است. خیرات می كنند اما اطعام اغنیا می كنند نه فقرا. اعمالشان همه از روی ریاست. بی طمع و توقع به احدی سلام نمی دهند. اخلاق مردم چندان فاسد گشته كه اصلاح آن مشكل می آید مگر اینكه محض تسلی خودمان بگوییم «چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند». 📚سیاحت نامـه ی ابراهیم بیك حکایت @hkaitb
✨🌱🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆هر دو جهان چون لقمه‌ای 🌱میر کمندی، مردی بزرگ شکم و دعوت خواره بود. او از اهل هرات و به پرخوری مشهور بود. تا جایی که او را به مرض گرسنگی نسبت می‌دادند. فخر الدّین علی صفی (م 931) گوید: «روزی از او پرسیدم که شما از بزرگان شعرا به چه کسی اعتقاد داری و نظم کدام را بیشتر یاد داری؟» 🌱گفت: «من را شعر هیچ‌کس همانند مولانای رومی، خوش نباشد؛ مدّت شصت سال است که غیر از مثنوی و غزل مولانا نخوانده‌ام و یاد نگرفته‌ام.» 🌱گفتم: «چند هزار بیت را حفظ هستی؟» گفت: «از کل اشعار مولانا یک بیت و از مثنوی هم یک بیت.» گفتم: «آن کدام بیت است؟» گفت: 🌱کوه بود نواله ام، بحر بود پیاله‌ام **** هر دو جهان چون لقمه‌ای، هست در این دهان من و از مثنوی این بیت را: چون‌که لقمه می‌شود در تو گهر **** دم مزن، چندان‌که بتوانی بخور 📚لطایف الطوایف، ص 147 حکایت @hkaitb
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆اثر پرخوری در صورت 🌴پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: برادرم عیسی علیه‌السلام از شهری عبور می‌کرد، آنجا مرد و زنی را دید که با هم دعوا می‌کنند. فرمود: «علّت دعوای شما چیست؟» مرد گفت: «ای پیامبر خدا! این زنم می‌باشد ولی زیبایی ندارد، دوست دارم از او جدا شوم.» 🌴عیسی علیه‌السلام فرمود: «ای زن! می‌خواهی زیبا شوی؟» گفت: «آری» فرمود: 🌴«هرگاه غذا می‌خوری، پرخوری نکن، چون وقتی طعام در شکم زیبایی شود، زیبایی صورت را از بین می‌برد.» 🌴پس آن زن فرموده‌ی عیسی علیه‌السلام را عمل کرد و طراوت و زیبایی به صورتش بازگشت. ن📚لئالی الاخبار، ص 147 حکایت @hkaitb
♦️‌ 🔹‌ ای که فصل آمدنت ، زیباترین فصل زندگانی است وحضورت، گویاترین پیام آشنایی؛ ای که باب خدایی و واسطه فیض ، دریای رحمتی و بی کران مهر. مارا دریاب.. 🔹‌ السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🔆دیدن اهل بلا 🍃امام باقر علیه‌السلام فرمود: وقتی اهل بلا را دیدید، سه مرتبه به‌طوری‌که او نشنود، بگویید: «الحمدُ لله الّذی عافانی مِمّا ابتلاءَ و لَو شاءَ فَعَل: حمد برای خدایی است که ازآنچه او را مبتلا کرد، مرا عافیت داد و اگر خدا بخواهد انجام دهد.» اگر این دعا را بخوانید هرگز به آن مبتلا نشوید. 🍃پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: هنگامی‌که اهل بلا را می‌بینید، حمد خدا کنید، به‌طوری‌که صدایتان را نشنوند که اگر بشنوند ناراحت می‌گردند. 📚مکارم الاخلاق، ص 351 -شفا و درمان ص 70 ⚡️⚡️امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمود: «سه چیز از بزرگ‌ترین بلاهاست: نان‌خور بسیار، چیره شدن بدهی، ادامه‌ی بیماری» 📚غررالحکم، ج 2، ص 170 حکایت @hkaitb
💠۷سوال که در پل صراط از شما پرسیده میشود چیست؟ 💠اولین انسان حضرت ادم چگونه خلق شد و چگونه فرزندان او ازدواج کردند؟ 💠در اولین شب قبر چه اتفاقی می افتد ایا عذاب قبر وجود دارد و سوالی پرسیده میشود؟ 💠اصحاب سبت چه کسانی بودند و چگونه به میمون تبدیل شدند؟ 💠چرا در مراسم عزا گلاب استفاده میکنند اما در عروسی ها نه؟ 💠از ۵۵علامت قیامت ۴۵,علامت به وقوع پیوسته اند!این علامت ها چه هستند؟ 💠اصرار مرموزی که خداوند به کلاغ ها داده است چیست؟ ✅تمااام جواب سوالات وصد ها سوال دیگراینجا👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3414491159C08948488cd
هدایت شده از ذاکرین
🟡بهترین کیفیت فقط تو فروشگاه پیدا میشه👌 🔸یه ازشون خودم خریدم باورت نمیشه بعد 5 هنوز مثل روز اولشه 💛😳😍 🔽برا دیدن چادراشون کلیک کن 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/3382051020C63faa7b7cb ♨️دارای تنوع بسیار بالا و عالی😍👆🏼 😍تا الان ۱۰۰تا چادر مشکی رایگان دادند قرعه کشی ۳۰ تا دیگه هم تا فردا میزارن😍
🌸🍃🌸🍃 چارلی چاپلین تعریف می کند : با پدرم رفتم سیرك. توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند… وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند، چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می كرد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود، ولی درآن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد… بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم ندیدم ! ثروتمند زندگی کنیم ، بجای آن که ثروتمند بمیریم .... حکایت @hkaitb
هدایت شده از تبلیغات‌ گسترده شهید‌ پلارک
💥یکی از زده تو کارفروش دوربین اونم 😍 ۵ ساله درایتا💥 🚛ارسال رایگان به سراسر کشور ❤️تنوع بالابرای تمامی سلیقه ها ✅فقط جنس اصلی 🚚بیمه رایگان جهت ارسال اربعین حسینی ع رو از دست ندین ❤️😍 💥تخفیف ویژه،فروش💥 ✅اولین وبزرگترین کانال تخصصی دوربین در ایتارو ازدست نده حتمابه کارت میاد👇 https://eitaa.com/joinchat/2631401497C35f61b5dde