✍#تلنگر
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است
يک درخت ميليونها چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📬 امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم؛
اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم
من و این غریبه خداحافظی کردیم
و به راهمان ادامه دادیم
کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم
فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد
همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش
با اخم گفتم:
"اه! از سر راه برو کنار – چرا تو دست و پامی"
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم
صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی ...
در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار می کنی؟!
آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید
شرکتی که در آن کار میکنید
به آسانی درظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟
اما خانواده ای که به جا میگذارید
تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانواده مان ...
چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_ملانصرالدین_و_لباس_مهمانی
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان می کرد و در تنور را هم می بست. عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور می گذاری؟ ملا جواب داد: از دست گربه قایم می کنم.
زن گفت: گربه تبر را می خواهد چه کند؟ ملانصرالدین گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد می برد، اما تبری را که ده دینار خریده ام رها خواهد کرد؟😁
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#سخن_بزرگان
اگر شما در اسراییل بدنیا می آمدید به احتمال زیاد یهودی میشدید ،
اگر در عربستان بدنیا می آمدید قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا می آمدید احتمال زیاد مسیحی و اگر در ژاپن بدنیا می آمدید شینتو میشدید،
"دین" پدیده ایست که؛ "جغرافیا" برای شما تعیین میکند.
پس "تعصب بيجا "برای چیست؟؟؟
آنچه مهم است" اخلاق و انسانیت" است که به جغرافیای زمان ومکان محدود نیست!
آدم هایی که "روح بزرگی" دارند،
"شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری" !
✍#چارلی_چاپلین
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_آموزنده
#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_کوتاه
ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛
ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ...
📚مطالب و داستانهای خاص انگیزشی در کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زم زمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .
این سوزن منبع درآمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت امد ان را دور می اندازی!
درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد اوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
آن وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود ...
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
روزی در جايی میخواندم كه شيطان، حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی، از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از برج كرد.
شيطان پرسيد، چه شد؟ به خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است، قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که بزرگترین موهبت الهی که عقل است را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم.
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #راز_همسرداری_ملانصرالدین
از ملانصرالدین پرسیدند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟ گفت: ما با هم در روز عروسيمان عهدی بستیم، اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام کاری به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد خانه نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد. و اینک، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم!!!
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_گرگ_و_نعل_طلا
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را میبیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد: «اگر میتوانستم راه بروم، دست و پایی میکردم و کوششی به کار میبردم و شاید زورم به گرگ میرسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.»
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. میبینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بیجهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت: «خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.»
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبرهام را با ابریشم میبافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!»
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی میبینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin