eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📜 ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍جملاتی زیبا از مرحوم حسین پناهی : 💎یاد گرفتم این بار که دستانم یخ کرد، دستان کسی را نگیرم! جیب هایم مطمئن ترند.!! 💎دنیا رو می بینی؟ حرف حرف میاره، پول پول میاره، خواب خواب میاره. ولی 'محبت'، "خیانت" میاره! 💎کاش همه میدانستن دل بستن به "کلاغی که "دل" دارد، بهتر است از "طاوسی که زیبایی" دارد!! 💎کاش میشد انگشت را تا ته حلق فرو کرد و بعضی دلبستگی ها را یکجا بالا آورد!!!! 💎وفاداری آدم ها رو "زمان" اثبات می کنه نه "زبان"!!! 💎زندگى به من آموخت : که"هيچ چيز از هيچ كس بعيد نيست"!!!! 💎این جمله رو هرگز فراموش نکن : "برای دوستت دارم بعضی ها؛ "مرسی" هم زیاد است! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📜 مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار. ✍مولانا ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ‼️هرگز زود قضاوت نکنيد!!! زن دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و در را باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد ناگهان بجای یک جفت پادو جفت پا داخل رختخواب دید !! بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد. بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا آبی بخورد. با کمال تعجب و سرفه کنان شوهرش را دید که درآشپزخانه نشسته است. شوهرش گفت : سلام عزیزم، رسیدن بخیر !! پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟» ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زن‌ها راضی نمی‌شدند و پرسش خود را تکرار می‌کردند. بالاخره زن جوان‌تر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام می‌کنی؟» ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی‌اش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»😄😄 ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛ دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ میگیره ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!! ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتي کمترعصبانی میشه ومنوخیلی دوست داره. دكتر گفت : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه !!! (( خواص چای سبز ))😃😅 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ✍سوال هارون از بهلول درباره شراب روزي بهلول بر هارو ن وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود : اگر کسی انگور خورد حرام است ؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفت بعد از خوردن انگور آب هم بالاي آن خورد چه طور است ؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت : بازهم اشکالی ندارد . پس خلیفه گفت : چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است ؟ بهلول جواب داد اگر قدري خاك بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت بعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه . بهلول گفت اگر همین آب و خاك را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند صدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند . بهلول گفت چنانکه از ترکیب آب و خاك سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن حد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند 📙کانال‌حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 📕حکایت موی پیشانی گرگ🐺 روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند. رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید. روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد. زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت. ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است! زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم. پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود. زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد! حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد. حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی زن از فکر و ذکاوت حیکم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد . زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است ... ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد . سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت . گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را دزدید و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد. وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟ ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین چند مرغ و یک خروس داشت روزی آنها را در جوال کرده به قصد فروش به دوش انداخته رو به شهر نهاد. در راه با خود فکر کرد که هوا گرم است و مرغان بیچاره به زحمت هستند بهتر آن است که آنها را آزاد کرده و با آنها بروم پس مرغها و خروس را رها کرد. بدیهی است که مرغها هر یک به طرفی فرار نمودند از جمله خروس هم به طرفی از بیابان می رفت ملانصرالدین چماق به دست گرفته عقب سر خروس افتاد فریاد می زد پدرسوخته نصف شب در تاریکی نزدیک شدن صبح را میبینی اما روز روشن جاده شهر را نمیشناسی😄 ❖ 📗کانال‌حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟😄 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴😱 ۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه و اوردن نوه😏 بخودم اومدم دیدم بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره دنیا رو سرم خراب شد شب عروسیشون به خواست همسرم ادامه داستان👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جد و آباد کرونا هم از بین رفت... 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
غم این دو بزرگوار کمر صدا و سیما رو شکست ‌‌‌‌‌📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 📙این داستان:"افشای راز پادشاه" پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت... همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت: جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!! جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.! پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد... برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست... جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.! جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.! پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده‌ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی‌توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 مرد فقیری فرزندش سخت بیمار شد پس به خانه ملای ده رفت تا خر او را برای چند ساعت قرض بگیرد و با آن به دنبال طبیب برود . پس از خواهش و تمنای فراوان ملا گفت: "خر ما در خانه نيست" حال برو و مزاحم نشو بگذار به عبادت خود بپردازم ، تا خواست در را ببندد ناگهان همان موقع خر ملا شروع کرد به عرعر کردن ! مرد با ناراحتی گفت: جناب ملا شما که فرموديد خرتان خانه نيست؛ اما صدای عرعرش در خانه تان الان دارد گوش فلک را کر می کند. ملا عصبانی شد و گفت: مردک ملعون عجب آدم کافر و کج خيال هستی از خدا بترس حرف من ملا را باور نداری ولی عرعر خر مرا را قبول داری ؟ 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍ «یکی از بیمارى‌هاى خطرناک، مرضى بى‌صداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد و اما مى‌تواند آسیب شدیدى به شما وارد نماید. این بیماری، مرض «عادى‌شدنِ نعمت» است. این بیمارى چهار نشانه دارد: 1ـ این که نعمت‌هاى فراوانى داشته باشى، اما آنها را نعمت ندانى، و هیچگونه احساس [شکرگزارى] در قبالش نداشته باشى، گویى این که حقى کسب شده 2ـ این که وارد خانه شوى و همه‌ى اعضاى خانواده‌ در سلامتى بسر برند، اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى 3ـ وارد بازار شوى و خرید کنى و تمامى مایحتاج زندگى را در چرخ دستى بگذارى و به خانه برگردى، بدون این که قدردان و شکرگذار صاحب نعمت باشى، و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى. 4ـ هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالى که از چیزى نگران و ناراحت نباشى، اما خدا را سپاس نگویى! خدایا مراقبم باش اگر اینگونه شوم، در وضعیت خطرناکى هستم 🌻که انسان نسبت به پروردگارش سخت ناسپاس است/۶ العادیات🌹 و اگر نعمت های الله را شماره کنید آن را نمی توانید بشمار در آورید قطعا الله آمرزنده و مهربان است/۱۸نحل🌹 ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍معلمی از دانش آموزانش خواست تا در مورد زندگی و مرگ انشا بنویسند! 📕 آنچه در ادامه آمده انشای یکی از دانش آموزان هست و طوری معلم را تحت تاثیر قرار داد که برای او آرزوی مرگ کرد! به نام خدا. انشایم را با نام زندگی آغاز میکنم. آقا به نظر من زندگی، بدون مرگ معنا و مفهومی ندارد! ما از صبح که بیدار میشویم عزرائیل یار جدا نشدنی ماست. مثلا همین جمعه ای که گذشت، قرار بود خاله پری به ما سر بزند. خواب بودم که مادرم داد زد" الهی خدا مرگت بده! پا نمیشی از این وسط!!!" همین را که گفت فهمیدم یعنی زود بیدار شو و اتاقت را جمع کن. بعد بابا در حمام را باز کرد و گفت خبر مرگشون کی میان؟؟؟ بعد هم که خاله پری آمد و همه خوب و خوش بودیم. البته شوهر خاله پری معتقد است ما خوشی نداریم و با این گرانی ها همه باید سرمان را بگذاریم و برویم بمیریم. بعد هم که خواستند بروند هر چه مامان اصرار کرد، برای ناهار بمانند گفت به مرگ خودم ناهار خوردیم! و رفتند!!! مثلا خود ما آقا، میگوییم خدا کند فلان معلم بمیرد! یا شما خودتان آقا همش میگویید "مرگ! چه مرگتونه". دایی ام میگوید کاش صاحب خانه اشان بمیرد. من فکر میکنم صاحبخانه اش هم، هر ماه که اجاره دایی عقب می افتد همین دعا را به جانش میکند! مطمئنم اگر مرگ نبود هیچ کس به ادامه‌ی زندگی امیدی نداشت! برای همین من مرگ را خیلی دوست دارم. ما هر روز صبح مرگ را سر صف صدا میکنیم و برای خیلی ها آرزوهای مرگ میکنیم. ماشین بابا هر روز صبح روشن نمیشود و ما میفهمیم که باز یک مرگش شده؛ طوری که بابا میگوید عزرائیل خودت بیا و راحتم کن! کلا مرگ خوب است. بابا میگوید دیدن مرگ آدمهای بد هم خیلی خوب است چون یاد میگیریم کار بد نکنیم. در ایام مرگ مدارس تعطیل است و ما کلی زندگی میکنیم. آقا ما اینقدر مرگ را دوست داریم که بعد از فوتبال و والیبال و کشتی...بعد از وزنه برداری چه ببریم و چه ببازیم بالاخره برای یکی آرزوی مرگ میکنیم. عمو احمد میگوید مرگ رحمت خداست و اگر مرگ می آمد نصف مملکت میمردند، جمعیت کم میشد و مشکلات بیکاری، کم آبی و فقر هم رفع میشد! من فکر میکنم مرگ واقعا چیز خوبی است. پدربزرگم هم که مرد همه میگفتند خدا را شکر که مُرد؛ راحت شد. مرگ آنقدر خوب است که ما صبح عید نوروز سر قبر همه آدمهای فامیل که مرده اند میرویم و مرده ها را بیشتر از زنده ها دوست داریم. نمیخواهم شعار بدهم اما من فکر میکنم عزرائیل در ایران خیلی پر کار است. این بود انشای من! انشای دانش آموز که به اتمام رسید معلم گفت: "بمیری...برو بتمـــــرگ" ✍علا آزاد (بر اساس نوشته ای از ناصر سبزیان پور) 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴😱 ۹ سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه و اوردن نوه😏 بخودم اومدم دیدم بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره دنیا رو سرم خراب شد شب عروسیشون به خواست همسرم ادامه داستان👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘🌸داستانی زیبا از سرورمان حضرت محمد مصطفی (صل الله علیه وسلم) 🔻زنی درمکه زندگی میکرد خبر ها در گوشه وکنار شهر پخش گردیده بود که شخصی جادوگری پیدا شده است که هر که با او صحبت کند دین اش را از دست میدهد . ▫️پیر زن چون به بت های که می پرستید خیلی عقیده داشت لازم دانست تا از مکه کوچ کند تا مبادا دین اش را از دست بدهد وی تمام وسایل اش را جمع کرده و به دهن دروازه خود ایستاده . ▫️که از آن کوچه نبی کریم (صل الله علیه وسلم) میگذشت . پیرزن گفت : پسرم این وسایلم را به سرم بگذار . 🍃حضرت (صل الله علیه وسلم) وقتی بار را برداشت دید وزن آن زیاد است و پیر زن توان برداشتن آنرا ندارد بار را بر دوش مبارک خویش گرفت وبه پیر زن گفت تا هر جا که میروی من بارت را میبرم . 🍃پیر زن خوشحال شد در راه با هم صحبت میکردند حضرت محمد (صل الله علیه وسلم) پرسیدند؛ به کجا میروی؟ پیرزن گفت : میخواهم از مکه بروم شنیده ام شخصی جادوگری بنام محمد آمده است ودین مردم را از بین ببرد میترسم در این شهر با او ملاقات کنم و دین ام را ازدست بدهم جناب رسول الله (صل الله علیه وسلم) چیزی نگفتند و همچنان براه میرفتند 🔻وقتی پیرزن به مکان که میخواست رسید از حضرت نبی کریم (صل الله علیه وسلم) پرسید؛ ای جوان نام تو چییست؟ تا به مردم بگویم که اگر در مکه جادوگر پیدا شده در آنجا چنین جوان مهربان هم است ! 🔻حضرت نبی کریم (صل الله علیه وسلم) تبسم نموده گفتند من همان جادوگری هستم که از ترسش به اینجا آمده ایی پیر زن معتجب شد وگفت آیا نام تو محمد است ؟ ❣ایشان فرمودند بلی نام من محمد است. 🍃پیرزن گفت : پس جادویت به من اثر کرد بعد از این من در دین توام. ❣سبحان الله اين است اخلاق آنحضرت (صل الله عليه و سلم) و تٲثير مثبتش كه با ديدن اخلاق ايشان مشركين مسلمان ميشدند اما حيف كه امروز اخلاق ما چنين است كه مردم را فراري ميكنيم در حالي كه در نزد الله و رسولش بهترين انسان شخصي است كه اخلاق بهتري داشته باشد. ❣الهي به لطف و مهرباني خودت اخلاق نيك نصيب همه ما بگردان ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‌ 📔 فاشیست‌ بودن یا ناسیونالیست بودن، کار دشواری نیست. کافی است چشم بر ارزش‌های انسانی ببندیم و کمی با حرف‌های کلی سرگرم بشویم . زبان خود را بهترین زبان دانستن و زبان دیگری را گوش‌ خراش خواندن ، موسیقی قومی خود را سحر انگیز دانستن و موسیقی دیگری را سرسام‌ آور خواندن ، لباس محلی خود را زیبا نامیدن و لباس محلی دیگری را به تمسخر گرفتن، سنت‌های قبیله‌ای خود را ستودن و سنت‌های قبیله‌ای دیگری را ابلهانه خواندن ... و دردناک ‌تر آن‌ که آسیب دیدگان از ناسیونالیسم و قوم‌ پرستی، خود به قوم‌ پرستانی تندروتر بدل می‌شوند و این ‌چنین، انسان به جای رهایی از چنگال تعصب و تلاش برای گسترش هم ‌زیستی، تعصب بیشتر را به‌عنوان شیوه‌ نجات برمی‌گزیند...! 📔برگرفته از کتاب دوست_بازیافته ✍اثر: ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin