eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﮔﯿﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ آن‌ها ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﮑﺎﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﯿﻨﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﭘﯿﻨﮏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺷﺪﻥ بهﮑﺎﺭ ﮔﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺪﯾﺖ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ. ﭘﯿﻨﮏ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﺍﻥ ﺩﻫﮑﺪﻩﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻥﻫﺎ ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻠﺪﺍﻥﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﻨﮏ ﺭﺳﯿﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺲ ﮔﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﻮ؟ ﭘﯿﻨﮏ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﻨﮏ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ. ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎ ﻧﻤﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺭﺷﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﯾﯽ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺎ آن‌ها ﺻﺎﺩﻕ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺣﻔﻆ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻋﻤﻞ ﺭﯾﺎ ﮐﺎﺭﺍﻧﻪﺍﯼ ﺑﺰﻧﺪ! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔🤔🤔🤔 🔺️ مگر کار دختر جعفر را کردی. هر كس یك كاری كه كسی نكرده بكند كه بخواهند خیلی از او تعریف كنند می‌گویند: «‌ها! فلانی كار دختر جعفر را كرد». یا اگر كسی به خاطر كاری خیلی خودنمایی بكند و بخواهند مذمتش كنند می‌گویند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردی؟» می‌گویند در گذشته و در روستایی یك ارباب زندگی می‌كرد كه خیلی ظالم و بی‌رحم بود و اسمش هم «قلی خان» بود. یكی از ظلم‌هاش این بود كه از مردم بیگاری می‌گرفت. مثلاً وقتی می‌خواست خانه‌ای بسازد یا دیواری بكشد مردم را به زور سر كار می‌برد. تا اینكه یك شب عروسی یك پسری بوده. فردا كه می‌شود داماد را به زور می‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توی خانه بوده، فكر و خیال به سرش می‌زند و دلش هوای شوهرش را می‌كند. می‌آید سر كار، پیش مردها كه كار می‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمی‌دارد و بنا می‌كند گل لگد كردن. مردها می‌گویند: «تو جلو این همه مرد خجالت نمی‌كشی چادرت را زمین گذاشتی و گل لگد می‌كنی؟» عروس می‌گوید: «طوری نیست اگر می‌دانستم عیب دارد این كار را نمی‌كردم» همینطور كه كار می‌كردند قلی خان پیدایش می‌شود؛ وقتی كه خوب نزدیك می‌شود زن چادرش را به سرش می‌كشد و رویش را تنگ می‌گیرد و كناری می‌نشیند. مردها موقعی كه رفتار او را می‌بینند می‌گویند: «ما چند نفر مرد، اینجا كار می‌كردیم روبه ‌روی ما اصلاً رو نگرفتی حالا از قلی خان اینطوری رو گرفتی و كناری نشستی!» زن جواب می‌دهد: «قلی خان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بودید و از شما رو نگرفتم!» مردها می‌گویند: «چطور است كه قلی خان مرد هست و ما زنیم؟» زن جواب می‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور به بیگاری می کشد، شماها اگر مرد هستید او را بگیرید بگذارید لای دیوار.» مردها كه این سرزنش و سركوفت را می‌شنوند خونشان به جوش می‌آید و قلی خان را می‌گیرند و می‌گذارند لای دیوار اما یك تكه از لباسش را بیرون از دیوار نگه می‌دارند كه باقی بماند و عبرت ظالم‌های دیگر بشود و این قصه به یادگار بماند. چون اسم پدر این دختر جعفر بوده می‌گویند: «مگر كار دختر جعفر را كردی؟» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﻧﺮﻭﺩ ﻣﯿﺦ ﺁﻫﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ. 🔹️ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ: ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻫﯿﭻ ﻧﺼﯿﺤﺘﯽ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﻛﻨﻨﺪ. 🔸️ داستان ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ، ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻋﺎﺯﻡ ﯾﻮﻧﺎﻥ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻣﯽﺷﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻧﺶ ﭼﻨﺪ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻛﺮﺍﯾﻪ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﻻﯾﯽ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ ﻓﺮﻭﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﯽﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﻔﺮ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮﻫﺎﯼ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻧﯽ ﻧﯿﺰ ﮔﺎﻫﯽ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺩﺯﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﺰﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥﻫﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﻮﺍﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺯﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﺣﺘﯽ ﺻﺎﺣﺒﯿﻦ ﻛﺎﻻ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﻛﺸﺘﻨﺪ. ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﯾﻮﻧﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻛﺎﻻﻫﺎﯼ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﺎﻻﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺧﺮﯾﺪﻭﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻨﺪ. آن‌ها ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﯾﻚ ﮔﺮﻭﻩ ﺭﺍﻫﺰﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺗﺠﺎﺭ ﻏﺎﺭﺕ ﺷﺪ، ﺣﺘﯽ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ آن‌ها ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺠﺎﺭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻫﯿﭻ ﻓﺎﯾﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﺭﺍﻫﺰﻧﺎﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺻﻼً ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﯾﻦ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﻜﯿﻢ ﻫﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻏﺎﺭﺗﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ مشاهده می‌کرد به او ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﺣﻜﯿﻤﯽ! ﺑﺎ این‌ها ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻦ، ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺨﻨﯽ ﭘﻨﺪﺁﻣﯿﺰ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺣﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﺘﺮﻫﺎ ﻭ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﭼﻪ ﻛﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭ ﭘﻨﺪ ﺩﻫﻢ؟ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻩ، ﺍﮔﺮ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺳﻨﮕﺪﻻﻧﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻏﺎﺭﺕ ﻧﻤﯽﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻓﺎﯾﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻧﺮﻭﺩ ﻣﯿﺦ ﺁﻫﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﻨﮓ‏. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺧﺎﺭپشت‌ها ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ: ﺩﻭﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻣﯽﻣﺮﺩﻧﺪ، و ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ.. ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪ. ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺯﺧﻢ.ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ... ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﯽﻋﯿﺐ ﻭ ﻧﻘﺺ ﺭﺍ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ ﺑﺎ ﻣﻌﺎﯾﺐ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻧﻤﺎﯾﺪ. وقتی ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ میﮔﺮﺩﻳﻢ، ﭘﻴﺪﺍﻳﺶ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﻴﺐﻫﺎﻳﺶ میﮔﺮﺩﻳﻢ، ﻭقتی ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎیی ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ می‌گردیم... 👤 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﻓﻼﻧﯽ ﺩﺳﺘﻪﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﻩ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ: ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ، ﺟﻮﺍﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﯾﻤﻦ ﻭ ﺑﺪﺷﮕﻮﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪﻩ. ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﯼ ﻣﯽﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻣﺤﻠﯽ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺪﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺑﺪ ﻗﺪﻡ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﺪ. ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻫﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺪﯾﺚﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﺑﻪ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﺩﺷﺖ، ﺩﺳﺖ ﮔﻠﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ. ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﻃﺮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﯾﮏ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﮔﻞ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ آن‌ها ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽﺷﺪ. ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻋﺰﺍ ﺑﺪﻝ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ، ﻣﻐﻤﻮﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪ. ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺸﺎﻣﺪ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏ ﭘﺲ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ‏. ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻌﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻓﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻄﺎﯼ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﯽ ﺑﺮﺣﺬﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ‏ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻧﺪﻫﯽ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ اﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ‏ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘"متنی که برنده جایزه بهترین متن سال شده بود" آن‌ها که موهای صاف دارند فر می‌زنند و آن‌ها كه موی فر دارند موی‌شان را صاف می‌كنند، عده‌ای آرزو دارند خارج بروند و آن‌ها كه خارج هستند برای وطن دلشان لك زده و ترانه‌ها می‌سُرايند، مجردها می‌خواهند ازدواج کنند و متأهل‌ها می‌خواهند مجرد باشند، عده‌ای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری می‌كنند و عده‌ای ديگر با قرص و دارو می‌خواهند باردار شوند. لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند و و چاق‌ها همواره حسرت لاغری را می‌كشند، شاغلان از شغلشان می‌نالند و بیکارها دنبال همان شغلند، فقرا حسرت ثروتمندان را می‌خورند و ثروتمندان دغدغه‌ی نداشتن صفا و خون‌گرمیِ فقرا دارند. افراد مشهور از چشم مردم قایم می‌شوند و مردم عادی می‌خواهند مشهور شده و دیده شوند، سیاه‌پوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه می‌کنند، و هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است: "قدر داشته‌هایت را بدان و از آن‌ها لذت ببر" قانون‌های ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی "رضایت"، شکرگزاری. مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر، مهم این است که از همانی که داری راضی و شکرگزار باشى آن‌ وقت ”خوشبختی”. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 حاکم از بهلول پرسید: مجازات دزدی چیست؟ بهلول گفت: اگر دزد سرقت را شغل خود کرده باشد دست او قطع می شود، اما اگر به خاطر گرسنگی باشد باید دست حاکم قطع گردد. ✓ 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
💫در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد . مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است . سامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می­شود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم . مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ­گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم . بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می­کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم . ضرر نمی­کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه . قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه... 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚دادگری را باید آموزش داد. کلاس سوم دبستان که بودم در هفته دوم آموزگار امتحان املای کلاسی گرفت و از بچه های کلاس خواست املای همدیگر را تصحیح کنند و به خاطر بد خطی، نمره من ۹ شده بود . خیلی از این کار همکلاسیم ناراحات شدم . چند هفته بعد دوباره تکرار شد و وقتی به بد خطی همکلاسیم می رسیدم علیرغم تصمیم به انتقام باز هم غلط نگرفتم و فقط علامت میزدم و تنها یکت غلط واقعی پیدا کردم و نمره ۱۹ دادم . با لجاجت بچگانه داشتم با مدادم زیر بقیه بد خطی ها مانور میدادم که احساس کردم بالای سرم چیزی سنگینی می‌کند . سرم را بلند کردم، دیدم که آموزگارم پشت سر من ایستاده و حرکت دست من را نگاه می‌کند . ترسیدم . خواستم توضیح دهم که دهنم قفل شد . دفتر را بستم و تحویلش دادم . آموزگار پای تخته آن دفتر را باز کرد و خودش دوباره آن را تصحیح کرد و گفت : آفرین، برای بد خطی دیگران فقط علامت گذاشته و نمره کم نکرده و یک غلط را بدرستی نمره کم کرده و این اولین خاطره خوب من از آمدن به شهر از روستا و حضور در کلاس سوم ابتدایی بود . بعدش گفت چقدر خوبه تو زندگی آدم ها اشتباهات دیگران را فقط یادآوری کنند و تنها از غلطش نمره کم بشود . امروز که یاد آن درس آموزگارم میفتم و تجربه این سال‌های زندگیم را مرور میکنم می دانم که : ما حق نداریم تمام زندگی دیگران را با نگاه خودمان نمره دهی کنیم . مرام و افکار ما انسان‌ها مثل خط نوشته‌هایمان است و اگر افکار و کردار کسی برای زندگی کردن نمره قبولی دارد ما هم بپذیریم . به فرزندانمان هم بیاموزیم اگر بنا گردید که روزی دادگری کنند باید دستانشان از نوشتن ناحقی بترسد و گرنه تا پایان عمر با وجدانی صدمه دیده باید زندگی کنند. 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 روزی بهلول از راهی می‌گذشت. مردی را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می‌کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحت پیشه‌ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آن‌ها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می‌کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آن‌ها معادل 30 هزار دینار طلا می‌شود دارم، می‌خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آن‌ها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را می‌آوری؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت، و بعد به خرابه رفت و کیسه‌ای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می‌نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده. شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌