۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
#شعر_کودکانه
یه بره بود پیاز و سیر نمی خورد
هیچی به جز سبزی و شیر نمیخورد
یه روز هوس کرد که مثل آدما
کشک بادمجون بخوره با نعنا
باباش براش کشک بادمجون گرفت
پیاز داغ و سیر فراوون گرفت
بره هه خورد و خورد و گفت عالیه
فقط جای سبزی و شیر خالیه
🌈☃🌬⛄️💦🌤🌊⛈🌧🌈
❄️ ❄️
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
داستان کودکانه گربههای نادان
گربه ی خاکستری گفت: من می خوام از درخت بالا برم و یک پرنده شکار کنم.
گربه ی قهوه ای همان طور که سرش را می خاراند گفت: از کجا بفهمیم روی درخت پرنده ای هست یا نه؟
گربه ی نارنجی گفت: اول از همه باید از درخت بالا بریم.
سه گربه به سمت جنگل رفتند و کنار یک درخت بزرگ بلوط ایستادند.
گربه ی خاکستری گفت: این که خیلی بزرگه من نمی تونم از اون بالا برم.
گربه ی قهوه ای گفت: خاکستری راست می گه. ممکنه 20 تا گنجشک روی درخت باشه ولی ما هیچ وقت نمی تونیم بالای درختی به این بزرگی بریم.
نارنجی به یک درخت کوچکتر اشاره کرد و گفت: این یکی چطوره؟
قهوه ای گفت: من فکر کنم می تونم بالای این یکی برم.
هر سه گربه به سمت درخت دویدند و خاکستری اول از همه بالا رفت. قهوه ای هم پشت سرش می رفت. خاکستری روی یک شاخه رفت. هر چه اون بیشتر جلو می رفت شاخه خم تر می شد. وقتی قهوه ای هم پایش را روی همان شاخه گذاشت شاخه به زمین نزدیک تر شد. خاکستری گفت: من می تونم گل ها را بگیرم.
قهوه ای هم روی شاخه وارونه شد و دمش به چمن های روی زمین می خورد.
نارنجی که هنوز بالای درخت نیومده بود گفت: این درخت خیلی کوچیکه. هیچ پرنده ای لونه اش را روی این درخت نمی سازه، بهتره برگردیم.
گربه ی خاکستری خودش را ول کرد و با سر روی گل ها افتاد.
گربه ی قهوه ای هم خودش را رها کرد و با دمش روی چمن ها افتاد.
نارنجی گفت: فکر کنم امروز روز خوبی برای شکار گنجشک نیست. بهتره بریم و ماهی بگیریم.
آن ها به سمت رودخانه رفتند و چند ماهی گرفتند. آن ها زیر شاخه های همان درخت بلوط نشستند و شروع به خوردن ماهی ها کردند. چند پرنده شروع به آواز خواندن کردند ولی گربه ها توجهی به آن ها نکردند و خاکستری گفت: دفعه ی بعد.
🌈☃🌬⛄️💦🌤🌊⛈🌧🌈
❄️ ❄️
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
🍃️زندگی رو سخت نگیرید!
درگیر تجملات عذاب آوری که همه انرژی و درآمد شما را محاصره میکند نشوید. كتابی خوندم به نام قانون ۷۰٪!
۷۰ درصد برنامه های آخرین مدل گوشیها، بدون استفاده میماند!
به ۷۰ درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!
۷۰ درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده میماند!
۷۰ درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده میشود!
از ۷۰ درصد استعدادهایمان استفاده نمیشود!
۷۰ درصد از محبت و عشقمان را ابراز نميكنيم!
۷۰ درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی میماند!
روزهای مان میگذرد و پول های مان در بانکها و عشق مان در سينه میماند. وقتی که زنده ایم فکر میکنیم پول کافی برای خرج کردن نداریم، اما وقتی که میمیریم پول بسیار زیادی میماند که هنوز خرج نشده. ثروتمندی میمیرد و برای زنش ۱.۹ میلیون دلار در بانک باقی میگذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج میکند! راننده میگوید: همیشه برای رئیسم کار کرده ام. اما الان میفهمم، رئیسم برای من کار میکرد.
و چقدر ۷۰ درصد دیگه!!!!!!
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
#شعر_کودکانه
🏡 #خانواده
مامان جون من چه مهربونه
دوسش دارم خیلی زیاد خودش می دونه
یه شاخه گل هدیه ی ماست برای مادر
اونکه به فکر بچه هاست از همه بیشتر
بابای خوبم چراغ خونه س
دستای گرم اون برام یه آشیونه س
یه شاخه گل هدیه ی ما برای بابا
اونکه همیشه سایه اش روی سر ماست
داداش جون من لنگه نداره
وقتی میاد برای من شادی میاره
یه شاخه گل هدیه ی ماست برای داداش
خدای خوب و مهربون مواظبش باش
خواهر خوبم چه نازنینه
برای من فرشته ی روی زمینه
یه شاخه گل هدیه ی ما برای خواهر
که خوب و مهربون اون ، مثل یه مادر
ما همه هستیم یه خانواده
خونه داریم کوچیک و قشنگ و ساده
هر کسی تو خونه ی خود دلخوش و شاده
شکر خدا داده به ما یه خانواده
〰〰〰〰〰〰〰
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
#قصه_شب
روباه حیله گر و خروس زرنگ
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند.
رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختی پريد. روباه گفت: صدای قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتي؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم.
روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند!
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسيد : به كجا نگاه می كنی؟
خروس گفت : از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمي دانم سگ است يا گرگ!
روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟
روباه گفت: می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد! و بعد پا به فرار گذاشت.
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد.
〰〰〰〰〰〰〰
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
#شعر_کودکانه
🌸 وضو
دوستان خوب و خوش رو
گلهای شاد خوشبو
با هم بریم به اردو
اسم قشنگش وضو
آب می ریزی رو صورت
دست می کشی با دقت
از پیشونی تا چونه
شسته میشه به سرعت
نوبت رسید به دستا
رو دست راست ابتدا
از روی آرنج بریز
به سمت پایین بیا
تا سر انگشت بشور
دست چپم همین جور
خدای خوب و دانا
این طوری داده دستور
وقتی رسید به آخر
حالا با یک دست تر
قبل از، مسح پاها
باید کشید مسح سر
می شوییم ما دست و رو
با آب می گیریم وضو
تمیز و پاکیزه باش
می ریم سر جانماز
〰〰〰〰〰〰〰
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
⭐️💜لالایی خراسانی (گل فیروزه)💜⭐️
لالایی چرخ نخ تابی
به آوازش تو می خوابی
لالا لایی گل غوزه
سفید و سبز و عنابی
لالا سیب و انار من
لالایی زعفران من
بخند ای دونه مروارید
که لبخندت جهان من
برو لولوی صحرایی
بازم شب شد تو اینجایی
نیایی پیش فرزندم
که سهم توست توتنهایی
لالا لالا، لالاش میاد
چشام بر در، باباش میاد
بازم با یک بغل پنبه
صدای کفش پاش میاد
لالالالا به مشهد شی
به پای تخت حضرت شی
اگر بازم عنایت شه
به ماه این زیارت شی
لالالالا گلم لالا
که وقت خوابته حالا
ببین تو آسمون شب
گل مهتاب اومد بالا
#لالایی
╲\╭┓
╭ ♥️🍃
┗╯\╲
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
#داستان
🔹️موش کوچولو و مامان🐹
به نام خدای مهربون
یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست میکرد
که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی میکرد
مامان هم به موش موشی توجه نکرد
موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت
رسید به سنجاقک و گفت:
سنجاقک مهربون
سنجاقک قشنگم
تو که این قدر خوبی
از همه مهربون تری
مامان من میشی
سنجاقک گفت
نه که نمیشم نه که نمیشم
من خودم بچه دارم
موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون
سوسکه قشنگم
تو که این قدر مهربونی
مامان من میشی؟
خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمیشم نه نمیشم
موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:
آهای آهای سنجاب جونم
تو که این قدر خوبی
مامانم میشی
سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو
موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول میدم دیگه شیطونی نکنم
مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد.
👶🏻 👶🏻
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲