#داستان
✅️ قصه خواب بابا کبوتر شجاع🕊
🌺به نام خدای مهربون🌺
به نام خدایی که کبوتران رو آفرید
یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانوادهی کبوتر باهم دیگه زندگی میکردند
در این خانواده پنج تا جوجهی کوچولوی خوشکل وجود داشت.
بابا کبوتر هر میداد
تا اینکه وز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش
از جنگل میرفت بیرون
تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت
مامان کبوتر که باید مواظب بچهها میبود نمیتونست بره و دنبالش بگرده
برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا
به بچه هابعداز چندروز بابا کبوتر زخمی برگشت
مامان کبوتر و بچهها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند
باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده
گفت؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم میکرد
و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون
اما همینکه عقاب فهمید من میدونم داره تعقیبم میکنه
اومد به سمت من
منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجههای محکمی داشت
و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بتهی تیغ
و حسابی زخمی شدم
عقاب که دید دستش به من نمیرسه رفت
اما من چون زخمی شده بودم و تیغها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد
تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما.
👶🏻 👶🏻
#داستان
🔹️محبت و قدردانی
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر میکنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله گفت: «چی شده؟»خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت:«می شودپشتم رابخارانی؟»
آقاماره فکر کردو گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»
قورباغه فرار کرد و رفتورفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»
اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو ازبالای درخت آمدپایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم میخارد! هیچکس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد وگفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارانی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکرنکنم توبتوانی کاری بکنی!» قورباغه دستهایش رانشان گنجشک دادو گفت:«معلوم است که میتوانم!»با انگشتهای پهنش، کت و کول گنجشک را ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش»
👶🏻 👶🏻
#داستان
🦅جوجه عقاب کله شق🦅
🌺به نام خدای مهربون🌺
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی میکرد که تازگیها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف میرفت
مامانش بهش میگفت، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمیکرد
یه روز که داشت پرواز میکرد، یه روباهی رو دید
سریع رفت سمتش
روباه که میدونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی
عقاب کوچولو گفت چرا که نه، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای، میام و پیدات میکنم و ایندفعه همونجا میخورمت
روباه گفت نه، قول میدم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزهی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون میتونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصهی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد.
👶🏻 👧🏻
#داستان
🔹️موش کوچولو و مامان🐹
به نام خدای مهربون
یه روز مامان موشی داشت برای موش کوچولو غذا درست میکرد
که موش کوچولو امد سر صدا کرد مامان موش به موش کوچولو گفت که یه گوشه بشینه اما موش کوچولو فقط شیطونی میکرد
مامان هم به موش موشی توجه نکرد
موش کوچولو لبانش روی هم انداخت رفت و رفت
رسید به سنجاقک و گفت:
سنجاقک مهربون
سنجاقک قشنگم
تو که این قدر خوبی
از همه مهربون تری
مامان من میشی
سنجاقک گفت
نه که نمیشم نه که نمیشم
من خودم بچه دارم
موش کوچولو رفت و رفت تا رسید به خاله سوسک و گفت: سلام سلام خاله سوسکه مهربون
سوسکه قشنگم
تو که این قدر مهربونی
مامان من میشی؟
خاله سوسکه گفت آخه من خودم بچه دارم نه نمیشم نه نمیشم
موش کوچولو سرش پایین انداخت و رفت به سنجاب گفت:
آهای آهای سنجاب جونم
تو که این قدر خوبی
مامانم میشی
سنجاب گفت: آخه من خودم بچه دارم نه نه نمیشه برو
موش کوچولو لباش روی هم انداخت و رفت و رفت رفت دید مامان موش وایساده مامان موش منتظر اون بود تا برگرده مامان موش موش کوچولو رو بغل کرد و موش کوچولو گفت: قول میدم دیگه شیطونی نکنم
مامان موش هم موش کوچولو بیشتر بغل کرد.
👶🏻 👶🏻
#داستان
🚫دروغگویی ممنوع🚫
🐒 دروغگویی میمون 🐒
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان کسی نبود. سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.
وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند دلفین میمون را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی...
👶🏻 👧🏻
#داستان
ویژه #شهادت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
عمر ابن حیان و دوستش میهمان امام صادق هستند. روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو🕊 می آید.
چند تا کبوتر روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند.
عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.»😍
دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد❤️ جایش در اینجا خالی است.»
امام صادق با یک سینی میوه🍎🍇 به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد.
عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند، بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است 👏
امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم🥰
عمار و دوستش خوشحال می شوند. یکی از کبوترها را از لای پنجره می آورد داخل و بلندتر از قبل بق بقو می کند.
#قصه
🌼غنچه های مهدوی🌼
دوستی و برادری
امام صادق(ع)بسیار دانا و مهربان بود.روزی دو نفر از یاران امام صادق(ع)نزد ایشان آمدند.امام صادق(ع)از یکی از آنها پرسیدند:آیا او را دوست داری؟آن مرد پاسخ داد :آری ما مثل برادریم.امام صادق(ع)فرمودند:اگر کسی را دوست داری به او بگو تا دوستی شما پابرجاتر و محکمتر شود.
#امام_صادق(ع)
#داستان
🌼غنچه های مهدوی🌼
#داستان
🐶🐱🐭🐭🐹🐰🐰🐼🐼🐨🐯🦁
آپارتمان حیوانات
توی جنگل سبز یه درخت کاج بود که از همه ی درختهای جنگل بلندتر و زیباتر بود .این درخت در جایی قرار داشت که از رویشاخه هاش همه ی جنگل و درختای سر سبزش دیده می شدند.
به خاطر همین مدتها بود که به خاطر این درخت بین بعضی از حیوونای جنگل دعوا می شد . سنجاب و جغد و دارکوب و کلاغ و ... همه می خواستن لونشونو روی این درخت بسازن .
بلاخره اختلاف و درگیری بین اونها بالا گرفت و کار به کلانتری کشید .پلیس جنگل تصمیم گرفت با بزرگترای جنگل مشورت کنه و راه چاره ای پیدا کنه .جلسه ی شورا برگزار شد و هر کسی نظری داد .اما در بین همه ی نظر ها، حرفی که لک لک پیر زد از همه جالبتر بود .
لک لک گفت من توی شهر آدمها دیدم که خونه هایی روی هم می سازن و بهش آپارتمان می گن .بهترین کار اینه که روی درخت کاج هم یه آپارتمان چند طبقه درست کنیم تا همه ی حیوانات درخت نشین جنگل، بتونن یه خونه روی اون درخت داشته باشن.این نظر با موافقت همه روبرو شد و قرار شد به زودی آپارتمان حیوانات در جنگل سبز ساخته بشه .
دارکوب که مهارت زیادی توی خونه ساختن، روی درختان داشت، نقشه ی آپارتمان رو کشید و به همه نشون دارد نقشش حرف نداشت .اون یه آپارتمان ده طبقه ی خیلی زیبا طراحی کرده بود .طبقه ی اول برای سنجاب ،طبقه ی دوم برای لک لک پیر، طبقه ی سوم برای جغد ،طبقه ی چهارم برای دارکوب ،طبقه ی پنجم برای کلاغ و...
قرار شد دو طبقه از آپارتمانشون رو هم برای پذیرایی از مهمونایی که به جنگل اونها مهاجرت می کنن ،خالی نگه دارن.
شنبه ،اول هفته کار ساختن آپارتمان شروع شد.دارکوب با فاصله های منظم روی درخت سوراخهای بزرگی ایجاد می کرد.بعد سنجاب وارد این سوراخها می شد و با ابزاری که داشت، اتاق بزرگی توی هر سوراخ درست می کرد.بعد نوبت کلاغ بود که وارد اتاقها بشه و خاک و زباله هارو از اونجا بیرون بریزه و تمیز کنه .وقتی اتاقها تمیز می شدند جغد مبلها و تختخوابهایی اندازه ی اونها می ساخت و لک لک اونارو توی اتاقها نصب می کرد. تا آخر هفته همه ی واحدها ساخته شدند.
بعدش همه کمک کردن و با هم در و پنجره های آپارتمانشون رو کار گذاشتند. آخر کار هم همه با هم قلمو دست گرفتند و شروع به رنگ کردن در و پنجره های آپارتمانشون کردن.
آپارتمان که تموم شد بقیه ی حیوونای جنگل برای اونها پرده های قشنگی به عنوان هدیه آوردند تا پشت پنجره هاشون نصب کنند.با نصب پرده ها ،آپارتمان درخت کاج زیباتر و زیباتر شد.
کار آپارتمان تموم شد و موقع اسباب کشی رسید هر کسی با کمک دوستاش اسباب و اثاثیه ی خودش رو توی آپارتمانش برد .اولین روزی که حیوانات وارد آپارتمانشون شدند توی جنگل یه عالمه شادی و شور برپا شده بود. نزدیک غروب که شد آپارتمان نشینها ،پنجره هاشونو باز کردن و جلوی پنجره نشستن .با این صحنه انقدر درخت کاج قشنگ شده بود که تا چند شب همه ی حیوونا می یومدن زیر درخت کاج و دور هم می نشستن و صفا می کردن. حیوونای توی آپارتمان هم از مهمونایی که اومده بودن پیش اونا شب نشینی، پذیرایی می کردن.حالا جنگل سبز یه آپارتمان قشنگ برای حیوونای کوچیکی که روی درخت زندگی می کنند،داره .اگه به جنگل سبز سر زدید از اون آپارتمان هم دیدن کنید.
👶🏻 👶🏻
#داستان
🐦⬛کلاغ خبرچین🐦⬛
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي
مي كردند .
يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش ....
بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...
كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .
كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .
كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .
طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .
اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .
طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.
👶🏻 👶🏻
#داستان
🐜آقا مورچه پرتلاش🐜
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ، یه باغی بود ، باغ سرسبز و زیبا ، با درختان میوه ، چشمه قشنگ ، توی این باغ حیوانات زیادی زندگی میکردند مثل موش زبل ، سنجاب کوچولو ، خاله سوسکه و آقا مورچه
هر روز صبح که خورشید یواش یواش طلوع میکرد حیوانات باغ از لانه هاشون بیرون میومدند و دنبال کار خودشون میرفتند بعضی ها به دنبال غذا میرفتند ، بعضی خانه خودشون رو درست میکردند و خلاصه هر کدوم مشغول کاری میشدند حیوانات باغ علاوه از اینکه باید غذای هر روزشون رو پیدا میکردند برای فصل سرد زمستان هم غذا باید ذخیره میکردند
بین حیوانات باغ ، اونی که از همه پرتلاش بود آقا مورچه بود آقا مورچه زودتر از همه از خونه اش بیرون می اومد و دیرتر از همه دست از کار میکشید. یکی از روزها ، آقا مورچه همینطور که میگشت یک غذای خوب و خوشمزه پیدا کرد منتهی این غذا بزرگ و سنگین بود آقا مورچه تصمیم گرفت که این غذا رو هر طوری شده به خونه اش برسونه پس با هر زحمتی که بود این غذا رو برداشت و به طرف خونه اش آورد تا اینکه تو وسط راه به یک دیواری رسید همیشه این دیوار رو به راحتی بالا میرفت ولی این بار چون بارش سنگین بود کارش سخت بود برای اینکار ابتدا آقا مورچه یه استراحت کوتاهی کرد بعد با عزمی راسخ تصمیم گرفت از دیوار بالا بره بار اول تا وسط راه رفت ولی نتونست ادامه بده و از همون جا افتاد دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد باز هم افتاد بار سوم ، بار چهارم ، پنجم و همینطور ادامه میداد و از تلاش و کوشش خسته نمی شد و با خودش میگفت من هر طوری شده باید از روی دیوار بالا برم، من باید این بار رو به خونه برسونم والا تو زمستان غذای کافی برای خوردن نخواهم داشت ، بالاخره بعد از چندین بار تلاش توانست بار رو از روی دیوار عبور بده و به خونه اش برسونه
دوستاش که تلاش و زحمت کشیدن آقا مورچه رو میدیدند میگفتند آقا مورچه بابا چه خبره ، چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، برو یه خورده هم استراحت کن ، ولی آقا مورچه به اونا میگفت الان فصل تلاش و کوشش هست و شما هم باید تلاش کنید
روزها گذشت و فصل زمستان با بارش برف از راه رسید هوا سرد شد حیوانات باغ به خونه هاشون رفتند
یه روز ، موش زبل توی خونه اش میخواست غذا بخوره که دید هیچ غذایی نداره با خودش فکر کرد چیکار کنم ، چیکار نکنم همینطور که نمی تونم بشینم شکمم قار قور میکنه ، دید هیچ چاره ای نداره الا اینکه تو هوای سرد، میان برفها دنبال غذا بگرده ، موش زبل همینطور که دنبال غذا میگشت خاله سوسکه و سنجاب کوچولو رو هم دید که اونا هم با زحمت فراوان دارن دنبال غذا میگردن هر روز تو هوای سرد این حیوانات مجبور بودند برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند تا از گرسنگی نمیرند ، یه روز موش زبل به دوستاش گفت هیچ توجه کردین که آقا مورچه اصلا بیرون نمی آید من فکر کنم آقا مورچه غذا داشته باشه بعد همگی به خونه آقا مورچه رفتند ، اقا مورچه گفت بله من غذای کافی دارم و فصل زمستان رو به راحتی سپری میکنم چون من تابستان ، فکر امروز رو میکردم و به همین خاطر بیشتر تلاش میکردم ، شما هم باید در فصل تابستان ، فکر روزهای سرد زمستان را بکنید و تلاشتون رو بیشتر کنید . موش زبل به بقیه حیوانات گفت اگه موافق باشین آقا مورچه رو بعنوان رئیس خودمون انتخاب کنیم و به حرفاش گوش دهیم و از تجربیاتش استفاده کنیم همه حیوانات موافقت کردند و آقا مورچه رو حسابی تشویق کردند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
👶🏻 👶🏻
💥🌸💥🌸💥
آقا جان سلام! نزدیک ظهر است و کم کم دارد موقع اذان میشود. من و بابا هر روز به مسجد میرویم. قبل از این، وقتی خیلی کوچکتر بودم، با مامان به مسجد میرفتم.
مسجد محلهی ما خیلی قشنگ است. سال پیش برایش یک گنبد سبز ساختند. یک حوض آبی کوچک هم دارد. یک عالمه کبوتر روی گنبدش جمع میشوند و بق بقو میکنند.
لانه هم ساختهاند. هوا گرم بشود، جوجهدار هم میشوند، گاهی اوقات من برایشان دانه میبرم.
وقت اذان که میشود، مسجد ما پر از رفت و آمد فرشتهها میشود.
بوی عطر عجیبی همه جا را پر میکند. انگار فرشتهها به مسجد ما میآیند تا نمازها را به آسمان ببرند!
بابا قول داده اگر دعای فرج شما را خوب یاد بگیرم و بتوانم با صدای قشنگی بخوانم، با حاجآقا صحبت میکند تا بگذارند بعد از نماز، من دعای فرج را بخوانم.
تازگیها مامور مرتب کردن کفشها شدهام. قبل از شروع نماز، پشت در میایستم و کفشها را مرتب جفت میکنم. راستی الان شما کجا هستید؟ نماز ظهرتان را کجا میخوانید؟
چقدر خوب میشد اگر شما به مسجد کوچک ما میآمدید و پیشنماز مسجد ما میشدید!
آن وقت من کفشهای شما را جفت میکردم و پشت سرتان نماز میخواندم.
آن نماز، قشنگترین نمازی میشد که تا به حال خواندهام.
آقا جان مسجد ما خیلی دور نیست! به مسجد ما هم سری بزنید!
منیره هاشمی
💥🌸💥🌸
#داستان
#مسجد
#داستان
🌴دوستان جنگلی🌴
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
پشت کوههای بلند جنگلی بود که در نزدیکی شهر بزرگی قرار داشت. در دل جنگل حیوانات زیادی در کنار هم زندگی میکردند و در میان آنها دارکوب و سنجابی در دل یکی از درختهای جنگل خانه ساخته بودند و در همسایگی هم بهخوبی و خوشی زندگی میکردند.
اما بعضی از مردمی که در شهر نزدیک به جنگل زندگی میکردند اصلا قدر جنگل را نمیدانستند. آنها زبالههای خود را داخل جنگل میریختند و مدام درختهای جنگل را قطع میکردند و چوب آنها را به فروش میرساندند . ویلاهای بزرگ خود را در دل جنگل میساختند و با جادههای آسفالتی گیاهان را از بین میبردند. هر چقدر بقیهی مردم از آنها میخواستند که این کارها را نکنند گوش نمیدادند.
دارکوب و سنجاب قصهی ما هم از این اتفاقات در امان نبودند. یک روز آنها برای بازی و جمعآوری غذا با هم به بیرون از خانه رفته بودند؛ ولی وقتی که برگشتند دیدند درخت بزرگ و کهنسالی که سالها در آن زندگی میکردند توسط انسانها بریده شده و خانه و کاشانهی آنها هم از بین رفته است. آنها خیلی غمگین و ناراحت شدند و نمی دانستند حالا بدون خانه چه کار بکنند.
که ناگهان دارکوب فکری به ذهنش رسید. به سنجاب گفت: «سنجاب عزیز اینجا دیگر جای زندگی نیست. این آدمها بهزودی این جنگل را از بین میبرند و همهی درختها و حیواناتش را هم نابود میکنند. من دوستی دارم به نام لاکپشت، او در برکه ی دورتر از اینجا زندگی میکند. ما به کمک او میتوانیم خانهی خوبی برای خود پیدا کنیم .
بله بچهها سنجاب و دارکوب پیش لاکپشت رفتند و لاکپشت بهخوبی از آنها استقبال کرد و آنها توانستد دو لانهی نقلی قشنگ در یک درخت مهربان برای خود پیدا کنند. مدتی گذشت و آنها بهخوبی و خوشی با هم زندگی میکردند .
تا این که یک روز که به آن طرف برکه برای جمعآوری غذا رفته بودند از دور دیدند که کیسهی بزرگی روی زمین افتاده و چیزی داخل آن تکان میخورد. نزدیکتر که شدند دیدند گوزنی داخل دام شکارچیها گیر افتاده و هر لحظه ممکن است آنها از راه برسند و گوزن را با خودشان ببرند. سنجاب با دندانهای تیزش بهسرعت کیسه توری را پاره کرد و گوزن را آزاد کرد. همان موقع دارکوب فریاد زد: شکارچی دارد به ما نزدیک میشود، زودتر فرار کنید.
گوزن و سنجاب و دارکوب بهسرعت دور شدند، اما لاکپشت که نمیتوانست مثل آنها سریع بدود اسیر شکارچی شد. شکارچی لاکپشت را توی کیسهاش انداخت و به سمت شهر به راه افتاد. گوزن و سنجاب و دارکوب که دورها در پشت بوتهها قایم شده بودند ماجرا را دیدند و خیلی نگران شدند؛ ولی دارکوب فکری به ذهنش رسید و گفت: «دوستان من، ما میتوانیم لاکپشت را نجات بدیم فقط باید حواسمون رو خیلی جمع بکنیم.» سنجاب و گوزن قبول کردند و دارکوب نقشهاش را برای آنها تعریف کرد.
شکارچی داشت به شهر برمیگشت که دید که آن دورها گوزنی لنگان لنگان در حال حرکت است. شکارچی پیش خود فکر کرد که گوزن شکار بهتری از لاکپشت است و حالا که او پایش زخمی شده میتواند به راحتی دنبال او بدود و شکارش کند. برای همین بهسرعت کیسهای که لاکپشت درون آن بود را روی زمین گذاشت و به سمت گوزن لنگ دوید. در همین موقع دارکوب که بالای شکارچی پرواز میکرد سنجاب را خبر کرد. سنجاب دوید و بهسرعت تور را پاره کرد و لاکپشت را نجات داد. گوزن هم که خودش را به لنگی زده بود وقتی از دور دید که لاکپشت نجات داده شد با سرعت زیاد فرار کرد و دور شد.
شکارچی بدجنس که نتوانسته بود گوزن را شکار کند به سراغ کیسهاش رفت و با تعجب دید لاکپشت هم فرار کرده است و با خودش گفت اینجا جای شکار نیست دیگر به اینجا برنمیگردم. بله بچهها دارکوب و سنجاب و لاکپشت و گوزن که حالا با هم خیلی بیشتر از پیش دوست شده بودند، به هم قول دادند همیشه در کنار هم بمانند و بهخوبی و خوشی زندگی کنند.
👶🏻 👧🏻
💥🌸💥🌸💥
آقا جان سلام! نزدیک ظهر است و کم کم دارد موقع اذان میشود. من و بابا هر روز به مسجد میرویم. قبل از این، وقتی خیلی کوچکتر بودم، با مامان به مسجد میرفتم.
مسجد محلهی ما خیلی قشنگ است. سال پیش برایش یک گنبد سبز ساختند. یک حوض آبی کوچک هم دارد. یک عالمه کبوتر روی گنبدش جمع میشوند و بق بقو میکنند.
لانه هم ساختهاند. هوا گرم بشود، جوجهدار هم میشوند، گاهی اوقات من برایشان دانه میبرم.
وقت اذان که میشود، مسجد ما پر از رفت و آمد فرشتهها میشود.
بوی عطر عجیبی همه جا را پر میکند. انگار فرشتهها به مسجد ما میآیند تا نمازها را به آسمان ببرند!
بابا قول داده اگر دعای فرج شما را خوب یاد بگیرم و بتوانم با صدای قشنگی بخوانم، با حاجآقا صحبت میکند تا بگذارند بعد از نماز، من دعای فرج را بخوانم.
تازگیها مامور مرتب کردن کفشها شدهام. قبل از شروع نماز، پشت در میایستم و کفشها را مرتب جفت میکنم. راستی الان شما کجا هستید؟ نماز ظهرتان را کجا میخوانید؟
چقدر خوب میشد اگر شما به مسجد کوچک ما میآمدید و پیشنماز مسجد ما میشدید!
آن وقت من کفشهای شما را جفت میکردم و پشت سرتان نماز میخواندم.
آن نماز، قشنگترین نمازی میشد که تا به حال خواندهام.
آقا جان مسجد ما خیلی دور نیست! به مسجد ما هم سری بزنید!
منیره هاشمی
💥🌸💥🌸
#داستان
#مسجد
#داستان
چرا ساکتی جیرجیرک🦗
صبح زود جیرجیرک به دنیا آمد، برادرش با تکان دادن بالهایش به او سلام کرد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. برادرش رفت تا با دوستش بازی کند.
جیرجیرک رفت و رفت تا به دستهی ملخها رسید. یکی از ملخها به سمتش آمد و در هوا میچرخید و ویزویز میکرد و صدای سلام داد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند؛ ولی از بالهایش صدایی درنیامد. ملخ رفت تا با دوستانش غذا بخورد.
جیرجیرک رفت و رفت تا به مانتیس، حشره دعاخوان رسید. مانتیس دستهای درازش را به هم مالید و صدای سلام داد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند؛ ولی از بالهایش صدایی درنیامد. مانتیس عصبانی شد و دست درازش را بلند کرد تا جیرجیرک را از روی برگ هل بدهد که جیرجیرک جستی زد و فرار کرد.
جیرجیرک روی یک سیب که روی زمین افتاده بود پرید. کرم میوهخوار از توی سیب سرش را بیرون آورد تا ببیند چه کسی به سراغ غذایش آمده. با دیدن جیرجیرک با صدای ملچ و مولوچ دهانش به جیرجیرک سلام کرد. جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. کرم باز توی سیب شیرجه زد و به خوردن غذایش ادامه داد.
جیرجیرک رفت و به درهی گلها رسید. زنبوری از توی گل شیپوری بیرون آمد با وز وز بالهایش به او سلام کرد، جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند ولی از بالهایش صدایی درنیامد. زنبور کمی به او نگاه کرد و بعد رفت.
جیرجیرک رفت و رفت و کنار برکه نشست. سنجابک با حرکت سریع بالهایش در هوا به او سلام کرد و باز جیرجیرک هم بالهایش را تکان داد تا به او سلام کند، ولی از بالهایش صدایی درنیامد. سنجاقک رفت که با دوستش پرواز کند.
حالا دیگر شب شده بود. جیرجیرک هیچ دوستی پیدا نکرده بود. او غمگین و خسته بود و رفت روی یک درخت نشست. او شپرهای را دید که آن دورها در نور ماه و در سکوت پرواز میکند و جیرجیرک از این سکوت خیلی لذت میبرد. شپره در سکوت و تاریکی گم شد.
جیرجیرک عقبعقب رفت تا شاید بتوانند او را ببیند که از پشت به جیرجیرک دیگری خورد. جیرجیرک دوم لبخند زیبایی زد و بالهایش را تکان داد و به او سلام کرد. جیرجیرک به چشمهای زیبای او نگاه کرد و همه تلاشش را کرد که به او سلام کند او واقعا میخواست که با او دوست شود. بالهایش را تکان داد؛ ولی باز هم صدایی از بالهایش بیرون نیامد. جیرجیرک فکر کرد او هم الان میرود، ولی او نرفت همانجا مانده بود و به جیرجیرک لبخند میزد. جیرجیرک برای آخرین بار همهی تلاشش را کرد. او چشمهایش را بست و یک نفس عمیق کشید و باز بالهایش را با همهی توانش به هم زد و این بار صدای زیبایی از بالهایش درآمد. صدایی که به دوستش سلام میداد.
دوستش گفت:«این قشنگترین صدای سلامی بود که تا حالا شنیده بودم» و با هم تا صبح جیرجیر کردند و دوستهای همیشگی برای هم شدند.
👶🏻 👶🏻
#داستان
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد.
کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.
هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.
تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.
فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.
شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.
شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.
داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد.
👫
#داستان
🦉آقا جغده🦉
یک روز قشنگ آفتابی در جنگل بود. صدایی از بالای درخت می آید . یعنی چه شده است؟
آقا جغده به خانه جدیدش نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن جعبه های اسبابش بود.
آقا جغده فکر می کرد که کلاهک آباژورش را کجا گذاشته است؟
آقا جغده اسبابش را از جعبه بیرون می آورد تا آنها را سر جایشان بچیند.
همان روز خانم جوجه تیغی از زیر درخت می گذشت ، او خیلی گرمش بود. او پیش خودش گفت: ایکاش چیزی داشتم که مرا از این
گرما نجات می داد. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید وقتی برگشت، خیلی خوشحال شد و گفت: وای ، یک کلاه آفتابی
او فکر کرد که خیلی خوش شانس است که درخت آرزوها را پیدا کرده است. باید بروم و به روباه این خبر را بدهم.
خانم جوجه تیغی همراه با روباه برگشت. روباه گفت: به نظر نمی رسد که این درخت آرزوها باشد.
جوجه تیغی گفت: ولی اون درخت آرزو است، زود باش یک چیزی آرزو کن. روباه گفت: اوووم ، اما من چه چیزی آرزو کنم؟
روباه فکر کرد که چه چیزی آرزو کند؟
یک لیوان بزرگ شیر شکلات، یا یک کفش جدید رقص، یا یک ماشین قرمز بزرگ ؟
روباه گفت: فهمیدم یک کفش نوی رقص می خواهم. چند دقیقه ای گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
روباه گفت: دیدی، این درخت آرزو نیست.
یکدفعه یک جفت کفش بدقواره و زمخت کنارش افتاد.
جوجه تیغی با خوشحالی گفت: دیدی، این درخت آرزو است.
روباه گفت: اما این دیگه چه جور کفش رقصی است؟
جوجه تیغی گفت: شاید برای یک نوع رقص جدید است.
آقا روباه با کفش جدیدش شروع به رقصیدن کرد.
اما بالای درخت آقای جغد از سر و صدای و رقص روباه ناراحت بود
ناگهان ماهی تابه و قابلمه های جغد از بالای درخت کنار جوجه تیغی افتاد
او با خوشحالی گفت: آخ جان موزیک . و شروع به زدن کرد
اما بالای درخت، آقای جغد از این موسیقی هیج لذتی نمی برد
جغد غرغر کرد و گفت: امیدوارم هرچه زودتر این صداها تمام شود.
در همین موقع آقای جغد از بالا به پایین افتاد.
جوجه تیغی گفت:وای، این درخت، درخت آرزو نیست.
روباه گفت: آقای جغد، شما اینجا هستید؟
جغد گفت: اینجا، خانه ی جدید من است و کلی هم دچار دردسر شده ام.
جوجه تیغی و روباه همه چیز را سر جایشان گذاشتند.
جغد گفت: خیلی محشر است، همه چیز مرتب است . من آرزو کردم که کمک داشته باشم. روباه گفت: و حالا ما اینجا هستیم
جوجه تیغی گفت: و شاید واقعا این درخت آرزوهاست! همه با هم خندیدند.
👫
#داستان
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.
👫
🌱داستانی کوتاه از شهید رجایی🌱
🌷کوهنوردی
یک روز شهید رجایی، تصمیم گرفتند با بچه هایشان به کوه بروند.
از بچه ها پرسیدند: برای رفتن به کوه چی لازمه؟
هر کس چیزی گفت.
کمال گفت: ذره بین ببریم تا بتونیم چیزای ریز کوه رو کشف کنیم.
حمیده گفت: میشه کاغذ و مداد ببریم تا کوه رو نقاشی کنیم.
جمیله گفت: یه کیفم میخوایم که وسایلمون رو توش بذاریم.
بعد با هم راهی کوه شدند. وسط راه بچه ها خسته شدند. عمو رجایی، یکی یکی بچه ها را روی پشتشان سوار کرد. وقتی به بالای کوه رسیدند، با گچ اسم بچه ها را، روی سنگ نوشت. بچه ها که از بازی خوششان آمده بود، با هم یک فوت محکم کردند و همه ی اسم ها پاک شد.
این بار شهید رجایی، با چاقو اسم بچه ها را روی سنگ نوشت که پاک نشود و رو به بچه گفتند: بچه ها ببینین از این بالای کوه چقد همه چی کوچیکه، چقد کوه بزرگ و محکمه، بیاین ماهم تصمیم بگیریم مثل کوه محکم باشیم.
🌷🌿🌷🌿🌷
#شهید_رجایی
#داستان
#مرد_میدان
☘ گل نرگس☘
╭━═━⊰🌷☘🌷⊱━═━╮
╰━═━⊰🌷☘🌷⊱━═━╯
#داستان
قلی و داستان پُرخوری اش
در یکی از روزهای خدا قلی مشغول خوردن هندوانه بود، هوا بسیار گرم بود و قلی دوست داشت همش هندوانه ی خنک بخورد، مادرش او را صدا زد و گفت: پسرم؟ خوردن زیاد هندوانه خوب نیست، بقیه اش را هم نگه دار و فردا بخور، اما قلی به حرف مادرش گوش نداد و همه ی هندوانه ها را خورد.
شب قرار بود قلی و پدر و مادرش به خانه ی عمویش بروند، او یک پسر عمو به نام حبیب داشت که همیشه وقتی به خانه ی هم می رفتند در حیاط خانه فوتبال بازی می کردند. وقتی قلی به خانه ی عمویش رسید سریع حبیب را صدا زد که بروند و با هم بازی کنند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که قلی دلش را گرفت و به زمین افتاد، حبیب دوید و مادرش را صدا زد و گفت: قلی…قلی به روی زمین افتاده و مدام می گوید آی دلم..
مادر قلی که می دانست موضوع از چه قرار است سریع به طرف قلی رفت و گفت: پسرم من به تو گفته بودم که همه ی هندوانه ها را نخور ضرر دارد، او را بلند کرد و به خانه برد، دوای درد قلی یک لیوان چای و نبات و عرق نعنا بود.
قلی چای و نبات را خورد و کمی دراز کشید و به مادرش قول داد که در خوردن هیچ چیز زیاده روی نکند، کمی گذشت و حال قلی بهتر شد و با لبخندی کودکانه به مادرش گفت: مادر دلم خوب شد، حالا می توانم بروم و با حبیب در حیاط بازی کنم؟ مادر با لبخندی مهربان گفت: بله پسرم برو و بازی کن. حبیب و قلی رفتند و کلی بازی کردند و به آن ها بسیار خوش گذشت.
👶🏻 👧🏻
#داستان
قلی و داستان پُرخوری اش
در یکی از روزهای خدا قلی مشغول خوردن هندوانه بود، هوا بسیار گرم بود و قلی دوست داشت همش هندوانه ی خنک بخورد، مادرش او را صدا زد و گفت: پسرم؟ خوردن زیاد هندوانه خوب نیست، بقیه اش را هم نگه دار و فردا بخور، اما قلی به حرف مادرش گوش نداد و همه ی هندوانه ها را خورد.
شب قرار بود قلی و پدر و مادرش به خانه ی عمویش بروند، او یک پسر عمو به نام حبیب داشت که همیشه وقتی به خانه ی هم می رفتند در حیاط خانه فوتبال بازی می کردند. وقتی قلی به خانه ی عمویش رسید سریع حبیب را صدا زد که بروند و با هم بازی کنند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که قلی دلش را گرفت و به زمین افتاد، حبیب دوید و مادرش را صدا زد و گفت: قلی…قلی به روی زمین افتاده و مدام می گوید آی دلم..
مادر قلی که می دانست موضوع از چه قرار است سریع به طرف قلی رفت و گفت: پسرم من به تو گفته بودم که همه ی هندوانه ها را نخور ضرر دارد، او را بلند کرد و به خانه برد، دوای درد قلی یک لیوان چای و نبات و عرق نعنا بود.
قلی چای و نبات را خورد و کمی دراز کشید و به مادرش قول داد که در خوردن هیچ چیز زیاده روی نکند، کمی گذشت و حال قلی بهتر شد و با لبخندی کودکانه به مادرش گفت: مادر دلم خوب شد، حالا می توانم بروم و با حبیب در حیاط بازی کنم؟ مادر با لبخندی مهربان گفت: بله پسرم برو و بازی کن. حبیب و قلی رفتند و کلی بازی کردند و به آن ها بسیار خوش گذشت.
👫
🦋داستان 🦋
#داستانی از امام جواد(ع)
روزی یکی از گوسفند یکی ازکنیزان امام گم شد. بستگان او به چند نفر از همسایگان بدگمان شدند و آنها را کشان کشان به محضر امام آوردند و گفتند:اینها گوسفند را دزدیده اند.امام فرمودند :همسایه را رها کنید،اینها دزدی نکرده اند گوسفند در خانه فلانی است.آنها همسایگان را رها کردند و به خانه ای که امامفرموده بود رفتند و گوسفند را آنجا یافتند.صاحب آن خانه تا آمد حرفی بزند محکوم سد و کتک مفصلی خورد ولباسش پاره شد.امام وقتی این خبر را شنیدند آنها را خواستند و سرزنش کرده و فرمودند:((وای بر شما!گوسفند شما خودش به خانه این آقا رفته بود و او خبر نداشت.)) پس امام از آن مرد بینوا دلجویی فرمودند و مبلغی پول به او دادند تا لباس نو بخرد و غذا تهیه کند و او را راضی و خشنود نمودند.
منبع : بحار ج50 ص47
┄┄┅💫🍃🌸♥️🌸🍃💫┅┅┄
#گلستان_کودک_و_نوجوان
#عمو_بهرمن
#امام_جواد_ع
#داستان
#داستان
#امام_باقر_ع
نعمت یعنی ولایت
ابو خالد کابلى گوید: به منزل امام باقر علیه السلام رفتم ، حضرت مرا به صبحانه دعوت کرد من هم با او صبحانه خوردم .
غذاى حضرت بقدرى پاکیزه و گوارا بود که تا به حال چنین غذایى نخورده بودم .
وقتى از خوردن فارغ شدیم امام علیه السلام فرمود: اى ابا خالد! این غذا را چگونه دیدى ؟
عرض کردم : فدایت شوم من غذائى گواراتر و پاکیزه تر از این ندیده بودم اما به یاد این آیه درکتاب خدا افتادم :
ثم لتسالن یومئدعن النعیم
آنگاه در روز قیامت از نعمتها سوال مى شوید.
امام علیه السلام فرمود:
از اعتقاد شما به (ولایت ائمه علیهم السلام ) که بر آن هستید سوال مى شوید.
بحار الانوار، ج 78، ص 156.
نکته:
ولایت از برترین نعمت هاست چقدر این نعمت رو میشناسیم
چقدر استفاده میکنیم....
🌼غنچه های مهدوی🌼
💐عرفه💐
مهدیه خانم با بغل دستی اش مشغول صحبت بود که خانم معلم وارد کلاس شد.
یک جعبه شکلات دستش بود.با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و رفت بین نیمکت ها پیش بچه ها و شکلات ها را تعارف کرد و همزمان گفت:
بچه ها آیا میدونین روز عرفه چه روزیست؟
مهدیه خانم گفت:
روز غرفه نهمین روز از ماه ذالحجه اسن که یکی از ماه های قمریست.
خانم معلم گفت آفرین مهدیه جان.
حالا کی میدونه تو این روز چه اتفاقی میفته؟
سمیه خانم که پشت سر مهدیه نشسته بود گفت:
هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند. این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند.
خانم معلم گفت:آفرین سمیه جان.
حالا بگید ببینم چه اعمالی رو حاجیان توی این روز انجام میدهند؟
هدی خانم که در انتهای کلاس نشسته بود گفت:
حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.
خانم معلم گفت:آفرین هدی جان.
آفرین به همه ی شما بچه های باهوش و دانا که اینقدر اطلاعاتتون خوب است.
حالا شکلات هاتون رو باز کنین و میل کنین تا بریم سراغ درس خودمون.
#قصه
#داستان
#روزعرفه
☘️گل نرگس☘️
╭━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╮
╰━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╯
💐عرفه💐
مهدیه خانم با بغل دستی اش مشغول صحبت بود که خانم معلم وارد کلاس شد.
یک جعبه شکلات دستش بود.با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و رفت بین نیمکت ها پیش بچه ها و شکلات ها را تعارف کرد و همزمان گفت:
بچه ها آیا میدونین روز عرفه چه روزیست؟
مهدیه خانم گفت:
روز غرفه نهمین روز از ماه ذالحجه اسن که یکی از ماه های قمریست.
خانم معلم گفت آفرین مهدیه جان.
حالا کی میدونه تو این روز چه اتفاقی میفته؟
سمیه خانم که پشت سر مهدیه نشسته بود گفت:
هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند. این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند.
خانم معلم گفت:آفرین سمیه جان.
حالا بگید ببینم چه اعمالی رو حاجیان توی این روز انجام میدهند؟
هدی خانم که در انتهای کلاس نشسته بود گفت:
حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است.
خانم معلم گفت:آفرین هدی جان.
آفرین به همه ی شما بچه های باهوش و دانا که اینقدر اطلاعاتتون خوب است.
حالا شکلات هاتون رو باز کنین و میل کنین تا بریم سراغ درس خودمون.
#قصه
#داستان
#روزعرفه
☘️گل نرگس☘️
╭━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╮
╰━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╯
#داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حضرت موسی علیه السلام ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش می گشود، در زمین ستم پیشه می کردند». (شورا:27) موسی علیه السلام ، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.