eitaa logo
آموزش ادبیات دعاها و قرآن
77 دنبال‌کننده
509 عکس
432 ویدیو
16 فایل
راه عشق خدائی را دنبال کنیم تا به عشق خدائی با خوبان دردنیا و اخرت برسیم ان شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟ جیرجیرک و مورچه در جنگلی بزرگ و  سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت :  همسایه ی  عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود. روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی  سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته  در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید. هدف : آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و  کوشش در کارها و دور اندیشی . محاسن : در این داستان مورچه که نما د یک موجود پیشتکار زیاد است که نتیجه کار تلاش  خود را می می بیند معایب: در مواقع سختی باید به دیگران کمک کنیم و به فکر دیگران هم باشیم و نباید نقش یک موجود را پر رنگ ویک موجود را کم رنگ جلوه دهیم و جیرجیرک هم در جای خود ش مفید است . نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارها خود پشتکارو کوشش داشته باشیم . پیشنهاد: برای یادگیری و درک بهتر کودکان ازاین گونه صفت ها می توان از شخصیت های واقعی استفاده کنیم .
‍ ‍ 🌿💭کلاغِ نرسیده💭🌿 شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید. کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم. کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد. مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند. کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم. مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید! کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم. شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد. مداد گفت: بقیه اش را بگو! کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد! کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم. و رفت به خانه اش رسید. متنی 💭 🌿💭 💭🌿💭 Jچ
‍ 🐈🐀 آگهی گربه ای 🐀🐈 ♡قسمت اول♡ آن روز یک روزنامه پیدا کردم و روی آن دراز کشیدم. می خواستم بخوابم که عکس یک گربه و موش را توی روزنامه دیدم. پایینش نوشته شده بود: «به یک عدد گربه نیازمندیم» پایین آن هم نشانی آگهی را نوشته بود. روزنامه را برداشتم و مثل یک گربه ی خوب دنبال آدرس رفتم. یک خانه ی بزرگ با در سفید رنگ بود. خواستم از خانه بالا بروم؛ امّا دیدم بد است؛ چون یک گربه ی خوب باید در بزند و از در برود تو. به همین خاطر چارچنگولی رفتم روی دیوار و با دهانم دکمه ی زنگ را فشار دادم. یک دفعه یک صدای کلفت از در بیرون آمد: کیه؟ تعجب کردم. از کی تا حالا زنگ ها حرف می زنند! گفتم: ببخشید آقای زنگ! با صاحب این خانه کار داشتم. مگر تو حرف می زنی؟ صدای خنده آمد: هاها... چه با مزه! صبر کن الآن می آیم. در خانه باز شد. یک مرد چاق جلو در بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. گفتم: میو... میو... سرش را آورد پایین. مرا با روزنامه دید. نشست و مرا بغل کرد و گفت: پس صاحبت کو؟ تو راکی فرستاد؟ گفتم: من صاحب ندارم. این آگهی را خواندم و آمدم اینجا برایتان کار کنم. مرد با تعجب گفت: وای چه گربه ی باسواد و مؤدبی. بیا تو ببینم که خیلی کار دارم. مرد خوشحال بود. مرا از روی زمین برداشت و برد توی خانه. بعد تلویزیون را روشن کرد. یک فیلم قشنگ داشت نشان می داد. یک گربه و موش به اسم تام و جری دنبال هم می کردند. من هم میومیو می خندیدم. مرد یک تکه گوشت مرغ و آورد و گفت: گربه جان، دلم خیلی خون است. چند روزی یک موش تو خانه ی ما پیدا شده. می خواهم او را بگیری و به حسابش برسی. اگر او را بگیری می گذارم تا هر وقت که خواستی اینجا باشی. پریدم هوا و گفتم: موش! کجاست؟ کو؟ الآن می گیرمش. مرد گفت: من چه می دانم. همه جا پیدایش می شود. یک بار توی آشپرخانه، یک بار زیر مبل، یک بار توی کمد. باید بگردی و پیدایش کنی. من می روم بیرون. تو اول این کارتون را ببین.غذایت را هم بخور، بعد سرحال برو دنبال موش. دراز کشیدم و کارتون را دیدم. چقدر موش زرنگ بود. گربه یبیچاره را اذیّت می کرد. اگر من به جای آن گربه بودم موش را یک لقمه می کردم. عصبانی شدم و داد زدم: آهای موش! می دانم توی این خانه هستی. اگر جرأت داری خودت را نشان بده. به دور و بر نگاه کردم. یک دفعه موش خاکستری را دیدم که توی بشقاب مرغ نشسته بود و داشت غذای مرا می خورد. پریدم روی بشقاب و خوابیدم روی موش تا خفه شود. آرام بلند شدم و آن را گرفتم توی دستم؛ اما چیزی که توی دستم بود یک تکه از استخوان مرغ بود. بشقاب هم شکسته بود. موش فرار کرده بود روی تاقچه کنار آیینه نشسته بود و برایم شکلک در می آورد. بلند شدم و پریدم روی تاقچه. یکدفعه آیینه افتاد و شکست. دنبال موش دویدم. رفت روی تلویزیون. من هم پریدم روی تلویزیون. گلدان کنار تلویزیون افتاد و شکست.تلویزیون هم می خواست بیفتد که رفتم از زیر، تلویزیون را نگه داشتم تا نیفتد؛ اما موش لعنتی آمد قلقلکم داد. من هم که خنده ام می آمد، گفتم: تو را جان مادرت قلقلکم نده. وای! دارم می میرم اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا ... ادامه دارد ... متنی ╲\╭┓ ╭🐈🐀 ┗╯\╲
‍ 🐈🐀آ گهی گربه ای 🐀🐈 ♡قسمت دوم♡ اما موش به حرفم گوش نمی کرد. آنقدر خندیدم تا تلویزیونافتاد روی سرم. جیغم به هوا رفت. از زیر تلویزیون بیرون آمدم و رفتم تا لانه ی موش را پیدا کنم. آنقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا بالاخره لانه ی موش را توی آشپزخانه پیدا کردم. رفتم از حیاط یک سنگ بزرگ آوردم و گذاشتم دم در لانه تا دیگرموش نتواند برود توی لانه. موش بالای یخچال بود. داشت پسته می خورد. آرام آرام رفتم روی یخچال و با گوشت کوب زدم روی سرش؛ اما اوجا خالی داد و گوشت کوب محکم خورد روی پایم. آخ که چقدر پایم درد گرفت! بعد رفت توی کابینت. من هم دنبالش رفتم. هر چی ظرف بود از توی کابینت بیرون ریختم تا موش را پیدا کنم. آخرین ظرف قوری بود که آن را هم محکم پرت کردم روی زمین؛ اما موش توی کابینت نبود. پایین را نگاه کردم. همه ی ظرف ها شکسته بود. موش از توی قوری شکسته آمد بیرون و فرار کرد. این طوری نمی شد، باید یک نقشه ی درست و حسابی می کشیدم. پریدم پایین، موش رفت توی ماشین لباس شویی و من هم رفتم تو. یک دفعه موش بیرون پرید، و من تا آمدم بروم بیرون، موش در را محکم به رویم بست. چشم تان روز بد نبیند. موش دکمه ی ماشین لباس شویی را زد. یک دفعه آب روی سرم ریخت و ماشین لباس شویی چرخید. آنقدر چرخید که دیگر داشتم از حال می رفتم. نمی توانستم کاری بکنم. بعد ماشین لباس شویی خاموش شد. خودم را به در رساندم. در را باز کردم و پریدم بیرون؛ اما حالم داشت به هم می خورد، موش روی اوپن آشپزخانه نشسته بود و مسخره ام می کرد، حالم که جا آمد رفتم کنار یخچال، یک قوطی رب آنجا بود. دستم را کردم توی قوطی. همه ی دستم قرمز شد. ناله ای کردم و خودم را انداختم روی زمین. چشم هایم را طوری بستم که موش را ببینم. موش که فکر کرد من مرده ام جلو آمد. دستم را که قرمز شده بود دید و دلش سوخت. با خودش گفت: وای! من چه موش نامردی ام. از دست گربه خون می آید. فوری پریدم و موش را گرفتم. بعد گذاشتمش روی زمین و قوطی رب را گذاشتم. رویش. موش هر کاری کرد نتوانست از قوطی بیرون بیاید. برای اینکه کار را محکم تر کنم، چرخ گوشت را هم گذاشتم روی قوطی. خوشحال و شادمان در یخچال را باز کردم و حسابی غذا خوردم. از گوشت ماهی گرفته تا آب میوه و...، و باز هم ماهی. صاحبخانه آمد. صدایش را شنیدم: آی داد بی داد! چه به روز خانه ام آمده. آیینه گلم  چرا شکسته؟ تلویزیون چرا خرد شده؟ بعد آمد آشپزخانه. از یخچال آمدم بیرون و گفتم: هیس، موش را گرفتم. صاحبخانه گفت: کو؟ کجاست؟ قوطی رب را نشانش دادم. رب روی فرش ریخته بود. صاحبخانه چرخ گوشت را برداشت و قوطی رب را بلند کرد. موش می خواست فرار کند؛ اما همه ی بدنش ربی شده بود. پایم را روی دمش گذاشتم و نگهش داشتم. مرد خوشحال، دم موش را گرفت و گفت: آفرین گربه ی ناز من! بالاخره موش را گرفتی. بیا بخورش تا خیالم راحت شود. گفتم: نه من میل ندارم، الآن غذا خوردم. مرد در یخچال را باز کرد و گفت: ای شکمو! یخچال را هم که خالی کردی. برو بیرون. گفتم: آخه... من که این همه زحمت کشیدم! مرد داد زد: برو بیرون. این همه خسارتی که تو به من زدی،موش به من نزد. برو بیرون، موش را هم می برم یک جای دور تا از دستش راحت شوم. مرد با لگد مرا بیرون انداخت و تصمیم گرفتم که دیگر موش نگیرم. پایان متنی ╲\╭┓ ╭🐈🐀 ┗╯\╲
. 🐥🐔🐥🐔🐱🐣🐔 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه مرغی بود جوجه ای داشت جوجه را خیلی دوست می داشت برای اون قصه می گفت از فندق و پسته می گفت از ببر و آهو و پلنگ قصه ی خرگوش زرنگ از گربه ی شیطون بلا از گرگ زشت و ناقلا جوجه کوچولو جیک و جیک و جیک از رو زمین، دونه بر می چید دنبال مادر همه جا می گشت و دنیا رو می دید یه روز که مرغه خوابید جوجه کوچولو یواشکی از لونشون بیرون دوید گفت حالا گردش می کنم یه کمی نرمش می کنم کنار باغچه می شینم دونه ها را بر می چینم تا مامانم بخوابه خیلی خوبه که خوابه بچه خوبی می شم مزاحمش نمی شم جوجه کوچولو خوشحال و شاد و سردماغ قدم می زد میون باغ گل های باغو خوب می دید گاهی یه دونه شو می چید گربه ی چاق ناقلا زرنگ و شیطون و بلا اومد به باغ با صفا می دونی چی دید؟ جوجه کوچولوی تنها را گفت خوبه شکارش کنم لقمه ی خامش کنم نه خوبه کبابش کنم آهسته رفت به سوی او به سوی جوجه کوچولو خانم مرغه از خواب پرید جوجه را تو لونه ندید گفت ای خدا جوجه ی من کجا گذاشته رفته چرا بیدارم نکرده چیزی به من نگفته نکنه که گربه ی بلا اون شکموی ناقلا بگیره شکارش کنه شام و ناهارش کنه از لونه بیرون دوید جوجه و گربه را دید داد کشید قُد قُد قُدا جوجه ی من بدو بیا گربه هه در کمینه می خواد تو رو بگیره جوجه شنید دوید و دوید رفت زیر بال مادرش خطر گذشت از رو سرش گربه ی شیطون و بلا اون شکموی ناقلا جوجه کوچولو را شکار نکرد خوراک واسه ناهار نکرد جوجه به مادرش رسید گربه ی شیطون و بلا دستش به جوجه نرسید. 🐥🐔🐱🐥
‍ 🔆🐔ملخک بی ادب🐔🔆 یکی بود یکی نبود ملخک سر به سر خانم قد قدا می گذاشت و دانه  جوجه ها را می برد و می خورد قد قدا می ترسید که جوجه هایش گرسنه بمانند. روز اول که قدقدا خانم، ملخک را سر سفره غذایش دید گفت: یک دانه گندم بردارو ببر. قابلی ندارد. ملخک یکی خورد و یکی برد تشکر هم نکرد.  روز دوم قدقدا خانم گفت: امروز هم مهمان ما باش،ولی تو که خوب می پری چرا نمی روی از مزرعه گندم برداری؟ روز سوم قدقدا به ملخک گفت: نه دیگه این دانه ها غذا برای جوجه کوجولو من است نمی ذارم هر روز بیای و دانه ببری و جوجه کوچولوها گرسنه بمونند. اما باز هم ملخک گوش نکرد و رفت سراغ جوجه ها وخواست دانه برداره که خانم قدقدا پرید که ملخک را بگیرد.  اما ملخک جستی زدو پرید روی دیوار و فرار کرد. خانم قدقدا گفت:یه بار جستی ملخک... فردا صبح باز هم ملخک چند بار آمد و دانه ها را برداشت و جستی زد و رفت‌قدقدا هم کاری نتوانست بکند ملخک به خانم قدقدامی خندید . قدقدا خانم به او گفت؟ دو بار جستی ملخک...  قدقدا خانم نشست و نقشه ای کشید . روز بعد رفت و پشت یک جعبه قایم شد ،ملخک که دیدخبری از قدقدا نیست با خیال راحت راحت آمد و کنار جوجه ها  مشغول خوردن شد. یک مرتبه قدقدا خانم پرید و ملخک را به نوکش گرفت ملخک هر چه دست و پا زد نتوانست خودش را نجات بدهد. قدقدا خانم ملخک را انداخت تو ظرف آب و گفت؟":حالا حسابی دست و پا بزن تا بفهمی کارت اشتباه بوده جوجه ها دانه ها را خوردند و کنار سطل آب رفتند و ملخک را نگاه کردند. بعد دست و پایش را گرفتند و از آب بیرون کشیدند. متنی 🐔 🔆🐔 🐔🔆🐔
‍ 🦉🦇 بچه جغد ها 🦇🦉 یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. همین جور که خانم و آقای جغده داشتند توی جنگل دنبال خونه می گشتند. یک دفعه چشمشون به یه سوراخ توی درخت کاج کنار کوه افتاد. توی سوراخ رفتن و دیدن اون جا خالیه و کسی زندگی نمی کنه. با کمک هم اون جا رو حسابی تمیز کردند و تمام آشغال ها رو بیرون ریختن و لونه جدیدشون رو آماده کردند. چند روز بعد خانم جغده دو تا تخم کوچولو گذاشت و روشون خوابید. آقا جغده می رفت شکار و برای خانم جغده غذا می آورد. بعد از یک ماه جوجه ها از تخم بیرون اومدند دوتا جوجه جغد قشنگ. آقا و خانم جغد هر روز به شکار می رفتند و برای جوجه ها غذا پیدا می کردند. جوجه ها خوب می خوردند و زود هم بزرگ می شدند. جوجه ها حسابی می خوردند و می خوابیدن, چاق و تپل شده بودند. یه روز خانم خفاش، خانم جغد رو صدا زد و گفت: خانم جغده, سوراخ لونه خیلی کوچیکه و جوجه ها خیلی چاق ممکنه از در لونه بیرون نیاند. وقش نیست دیگه پرواز یاد بگیرند. خانم جغده کمی فکر کرد و گفت: شما درست می گید, از فردا تمرین پرواز رو شروع می کنیم. فردا صبح خانم جغده جوجه ها رو از خواب بیدار کرد و گفت: بلند شید باید پرواز کردن یاد بگیرید. جوجه ها خیلی ناراحت شدند چون خوردن و خوابیدن را دوست داشتند, ولی مامان جغده گفت: سریع و یکی یکی از لونه بیرون اومدند, اول یاد گرفتند چطوری پر و بال هاشون و تمیز کنند. بعد بال زدن و پریدن رو یاد گرفتند، اما نمی تونستند پرواز کنند چون خیلی چاق بودند. مامان جغده گفت: از امروز کمتر غذا می خورید و بیشتر تمرین پرواز می کند تا لاغر بشید, وگرنه بقیه حیونا می تونند راحت شکارتون کنند. جوجه ها حسابی تمرین کردند و لاغر شدند و تونستند پرواز کنند. خانم جغده پیش خانم خفاش رفت و از او به خاطر راهنمایی خوبش تشکر کرد. متنی ╲\╭┓ ╭🦉🦇🆑 ┗╯\╲
‍ 🌈🦋پری کوچولوی هفت آسمان🦋🌈 ☆قسمت دوم☆ این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرنخ  دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه، گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی می‌کرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت. گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای میو ... تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟» پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کرده‌ام.» گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت می‌شوم!» پری کوچولو دید که چاره‌ای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روز او کشید تا سردش نشود. (کسی چه می‌داند، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بند انگشت باشند!) اما یک مرتبه، چشم مامان گربه پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه چپ کرد. پری کوچولو، این را که دید، گفت: «مادر من هیچ‌وقت کسی را اذیت نمی‌کرد. من نمی‌‌خواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت. هیچ سرنخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید. اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند. (شاید پری‌ها زیر باران خیس نمی‌شوند!) باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه می‌کرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می‌رفت. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می‌رفت. پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا می‌روی؟» پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پیش مادرم بر می‌گردم.» پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگین کمان؟» پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان می‌رسد، بار دوم است که این پایین گم شده‌ام. دفعه قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم.» پری کوچولوی اول خوشحال شد. از روی شاخه درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت. هر دو پری کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشک‌هایشان ستاره شد و به ابرها چسبید. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستاره‌های زمین، هنوز در دل خاک پنهان بودند! پایان... ╲\╭┓ ╭🌈🦋 ┗╯\╲
‍ 🌈🦋 پری کوچولوی هفت آسمان 🦋🌈 ☆قسمت اول☆ یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می‌کرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمی‌توانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز می‌کرد، پری کوچولو توی خانه می‌ماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ می‌شد و گریه می‌کرد. اشک‌هایش ستاره می‌شد و روی ابرها می‌چکید. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستاره‌ها را می‌دید و زود به خانه برمی‌گشت. مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین می‌آمد (پری‌های آسمان گاهی به زمین می‌آیند و کارهایی می‌کنند که ما نمی‌دانیم!) یک بار که مادر پری کوچولو می‌خواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقره‌ای او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!» مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: «صبر کن!» بعد یک تکه ابر پنیه‌ای از آسمان کند؛ آن را با بال‌هایش تاب داد. ابر پنبه‌ای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو، یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد. اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد، نخ پنبه‌ای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخه یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه پری کوچولوی قصه ما،  یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گریه‌اش گرفت و اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت. پری کوچولو فهمید که گریه کردن بی‌فایده است. از جا بلند شد و شروع به جست‌وجو کرد. جست‌وجوی چی؟ سر نخ! کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس می‌بافت. پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشک‌هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله پیرزن او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه می‌کنی دخترم؟» پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کرده‌ام. اما شما که مادر من نیستید!» خاله پیرزن آهی کشید و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نیستم! مادر هیچ‌کس دیگر هم نیستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببینم، تو بچه‌ من می‌شوی؟» پری کوچولو دید که چاره‌ای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: «بله بچه‌ات می‌شوم!» و دخترخاله پیرزن شد. خاله پیرزن لباسی را که می‌بافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یک‌دفعه دید که از موهای دخترک، طلا و نقره می‌ریزد. زود طلاها و نقره‌ها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه. پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقره‌هایم را چه کار کردی؟» خاله پیرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» (خاله پیرزن نمی‌دانست که هرگز نمی‌شود به پری‌ها دروغ گفت.) پری کوچولو فوری گفت: «مادر من هیچوقت دروغ نمی‌گفت. من نمی‌خواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پیرزن بیرون رفت. ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭ 🦋🌈🆑 ┗╯\╲
ویژه عمر ابن حیان و دوستش میهمان امام صادق هستند. روز قشنگی است. از پشت پنجره ی اتاق، صدای بق بقو🕊 می آید. چند تا کبوتر  روی سکوی کوچک حیاط نشسته اند. گاه و بی گاه بق بقو می آید و به دنبال هم می دوند. عمار به دوست خود می گوید: «وای... امروز چه روز دلپذیری است! ما چقدر خوشبختیم که به مهمانی امام عزیزمان آمده ایم.»😍 دوستش می خندد. دوباره بلند می شود. عمار به دوستش می گوید: «کاش پسرم اسماعیل را می آوردم. او خیلی امام را دوست دارد❤️ جایش در اینجا خالی است.» امام صادق با یک سینی میوه🍎🍇 به اتاق می آید. سینی را جلو آن ها می گذارد و مثل برادر در کنارشان می نشیند و به درد دلشان گوش می دهد. عمار کمی از این جا و آن جا حرف می زند،  بعد می گوید: «می خواستم اسماعیل را هم بیاورم. او خیلی به شما علاقه دارد! لب های امام صادق (علیه السّلام) پر از لبخند می شود. عمار ادامه می دهد: «واقعا پسر با ادبی است. به من خیلی نیکی می کند. همیشه کمکم می کند. اخلاقش هم خیلی خوب است 👏 امام صادق بیشتر خوشحال می شود و می گوید: «من پسرت اسماعیل را دوست داشتم، اما حالا که گفتی به تو نیکی می کند، او را بیشتر از قبل دوست دارم🥰 عمار و دوستش خوشحال می شوند. یکی از کبوترها را از لای پنجره می آورد داخل و بلندتر از قبل بق بقو می کند.    🌼غنچه های مهدوی🌼
‍ 🐀🧀موش تنها 🧀🐀 موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .‌ موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ". اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید ، می گفت : " توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است!" مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : " آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد". گوسفند وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : " آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود ." موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : "من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرا شد." سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ". مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ،گوسفند را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند. متنی 🐀 🧀🐀 ╲\╭┓ ╭ 🐀🧀 ┗╯\╲
‍ 🌳🐢 لاک پشت گرفتار 🐢🌳 روزی روزگاری در جنگلی بزرگ و سرسبز 4 دوست زندگی می کردند که خیلی با هم فرق داشتند، با این وجود دوستان خوبی برای هم بودند و همیشه به وقت نیاز به هم کمک می کردند. این 4 دوست موش،کلاغ، آهو و لاک پشت بودند. داستان از آن جا شروع می شود که این 4 حیوان با این که در حالت عادی با هم دشمن هستند، اما در برابر بزرگترین دشمنشان به نام انسان که شکارچی است با هم متحدند و به هم کمک می کنند. یک روز موش و کلاغ و آهو زیر یک درخت نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. ناگهان آنها صدای جیغ و فریاد شنیدند. صدا صدای دوستشان لاک پشت بود! او به دام شکارچی افتاده بود و در تور او اسیر شده بود. آهو با ترس و دلهره فریاد زد: وای حالا چی کار کنیم؟ موش گفت: دوست عزیزم ناامید نشو. من یک نقشه دارم. و بعد سه دوست با هم درباره ی نقشه ی موش گفتگو کردند و یک نقشه ی بی عیب و نقص کشیدند. آهو به طرف شکارچی که نزدیک تورش ایستاده بود دوید و یواشکی بدون اینکه شکارچی متوجه شود در مسیر شکارچی دراز کشید و خود را به مردن زد. کلاغ به طرف آهو پرواز کرد و طوری رفتار می کرد که انگار دارد به بدن آهو نوک می زند و آن  را سوراخ می کند. شکارچی بدون این که از چیزی خبر داشته باشد تورش را گرفت و به سمت خانه به راه افتاد.  در بین راه چشمش به آهوی مرده ای افتاد. شکارچی کمی با خودش فکر کرد و تورش را پایین گذاشت و به طرف آهوی مرده رفت و گفت: وای این آهو مرده، من بدون دردسر به یک شکار خوب رسیدم. کلاغ مدام به دور آهو پرواز می کرد و هر وقت شکارچی سعی می کرد او را از آن جا دور کند با شدت بیشتری بال می زد. در این میان موش یواشکی خود را به تور شکارچی رساند و آن را جوید و پاره کرد و لاک پشت بیچاره را آزاد کرد. کلاغ هم به محض این که دید لاک پشت آزاد شده قار قار بلندی کرد و از آن جا دور شد. آهو هم با شنیدن صدای کلاغ متوجه شد که وقت فرار است. پس از جایش بلند شد و فرار کرد. شکارچی که از این ماجرا بسیار تعجب کرده بود به طرف تورش رفت تا آن را بردارد و به خانه برود، اما متوجه شد که لاک پشت هم فرار کرده است. او با خودش فکر کرد و گفت: کاش آن قدر حریص و طمع کار نبودم. متنی 🌳 🐢🌳 🌳🐢🌳
‍ 🐀🧀موش تنها 🧀🐀 موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود، او بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .‌ موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد ". اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید ، می گفت : " توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است!" مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : " آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد". گوسفند وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : " آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود ." موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : "من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرا شد." سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ". مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ،گوسفند را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند. متنی 🐀 🧀🐀 ╲\╭┓ ╭ 🐀🧀 ┗╯\╲
مسابقه مدرسه یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچه‌ها کرد و گفت: بچه‌ها یه مسابقه داریم همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟ خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل می‌دهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است. هر کدوم از بچه‌ها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم. زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گل‌ها براش از کتابخانه بگیره. مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد. دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و می‌گفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم روز مسابقه فرا رسید بچه‌ها با خودشان کلی گلدان گل آوردن. زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند. وقتی خانم معلم همه گل‌ها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده اونم جواب داد که از راهنمایی‌های کتاب پرورش گل‌ها استفاده کرده. خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد. 〰〰〰〰〰〰〰
آشنایی با معنای بازیافت پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم. دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم . کاش هیچوقت در کارخانه مرا درست نکرده بودند. شب ماموران مرا همراه بقیه زباله ها بردند. در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و فلزی و چوبی را از بقیه زباله ا جدا کردند. قسمتهای پلاستیکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ما ها را به یک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد یک جای خیلی داغ شدیم از گرما بیهوش شدم . وقتی چشمانم را باز کردم قیافه ام تغییر کرده بود و در دست پسرکی بودم . داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من یک آبپاش زیبا شده بودم و تازه معنای بازیافت زباله را فهمیدم. 👶🏻 👧🏻
‍ قصه ای ڪودڪانه و آموزنده درباره عدالت 🍎🐻 سیب 🐻🍎 خرگوشی ڪه در جنگل می دوید، سیبی را بالای درخت دید. او نمی توانست آن را به دست آورد چون سیب بالای درخت بلندی آویزان بود. خرگوش نگاه ڪرد و دید ڪلاغی بالای درخت ڪاج نشسته است و می خندد. خرگوش گفت:”آهای! ڪلاغ! این سیب را برای من بڪن!” ڪلاغ از درخت ڪاج پرید و روی درخت سیب نشست و سیب را ڪند، ولی نتوانست آن را با نوڪ خود نگه دارد و سیب پایین افتاد. خرگوش گفت:” ڪلاغ، از تو متشڪرم.” خرگوش می خواست سیب را از زمین بردارد، ولی سیب مانند موجودی زنده فش فش ڪرد و … به طرفی دوید. خرگوش ترسید، ولی بعدا فهمید ڪه سیب روی خارپشتی ڪه خود را جمع ڪرده و در زیر درخت خوابیده بود، افتاده است. خارپشت خواب آلود از جا جست و شروع به دویدن ڪرد و سیب هم به خارهای پشت او چسبیده بود. خرگوش فریاد زد:”بایست! بایست! سیب مرا ڪجا می بری؟” خارپشت ایستاد و گفت:”این سیب مال من است. سیب افتاد و من آن را گرفتم.” خرگوش جستی زد و خود را به خارپشت رساند و گفت:” فورا سیب را به من بده! من آن را پیدا ڪردم.” ڪلاغ پر زد و پیش آنها آمد و گفت:”بی خود دعوا نڪنید، این سیب مال من است. من آن را برای خودم ڪندم.” هیچ یڪ از آنها نمی توانست با دیگری موافقت ڪند و هر یڪ داد می زد:”این سیب مال من است!” جار و جنجال جنگل را پر ڪرد. در همین وقت خرسی به آنجا رسید و گفت:”چه خبر شده است؟ این چه جنجالی است ڪه برپا ڪرده اید؟ چقدر سر و صدا می ڪنید؟” همه به طرف خرس دویدند و گفتند:”ای خرس، تو در جنگل بزرگتر و عاقل تر از همه هستی. بیا و بین ما به عدالت حڪم ڪن.” و تمام ماجرا را برای خرس تعریف ڪردند. خرس فڪر ڪرد و فڪر ڪرد، پشت گوشش را خاراند و پرسید:”ڪی سیب را پیدا ڪرد؟” خرگوش گفت:”من!” خرس پرسید:”ڪی سیب را از درخت ڪند؟” ڪلاغ قارقار ڪرد و گفت:”من!” خرس پرسید:”خب، ڪی سیب را گرفت؟” خارپشت گفت:”من گرفتم!” خرس گفت:”می دانید موضوع چیست؟ شما همگی حق دارید و به هر یڪ از شما باید سیب داده شود…” خارپشت و خرگوش و ڪلاغ گفتند:”اما در این جا فقط یڪ سیب هست!” خرس گفت:”آن را به تڪه های مساوی تقسیم ڪنید و هر یڪ تڪه ای بردارید.” همه دسته جمعی داد زدند:”چه خوب، چطور قبلا به عقلمان نرسید!” خارپشت سیب را برداشت و آن را چهار تڪه ڪرد. یڪ تڪه به خرگوش داد و گفت:”خرگوش، چون تو اول سیب را دیدی، این سهم تو.” تڪه دوم را به ڪلاغ داد و گفت:”ڪلاغ، چون تو اول سیب را ڪندی این هم سهم تو.” خارپشت تڪه سوم را به دهان خود گذاشت و گفت:”این هم سهم من، چون من سیب را گرفتم.” خارپشت تڪه چهارم را به خرس داد و گفت:”آقا خرسه، این هم سهم تو…” خرس تعجب ڪرد و پرسید:” مگر من چه ڪار ڪردم؟” خارپشت گفت:”چون تو ما را سر عقل آوردی و آشتی دادی.” بعد هم یڪ، تڪه خود را خورد. همه راضی بودند چون خرس عادلانه حڪم ڪرد و هیچڪدام را نرنجاند. 🌼غنچه های مهدوی🌼
‍ 🌿🍄 ترس از سلمانی 🍄🌿 علی کوچولو داشت توی حیاط دنبال توپش می دوید. صدای مادرش را از توی اتاق شنید: علی، حاضر شو ببرمت سلمانی! علی کوچولو تا حرف مادر را شنید، دوید و رفت توی اتاق قایم شد. علی کوچولو از سلمانی رفتن بدش می آمد. از آقای سلمانی می ترسید. دوباره مادر صدا زد: «علی، می دانم که توی اتاق قایم شده ای، بیا بیرون!» علی کوچولو از توی اتاق داد زد: نخیر، من تو اتاق نیستم، مادر صدای علی را شنید و رفت سراغش، بعد هم دست او را گرفت و از خانه بیرون آمد. احمد علی کوچولو را دید که با مادرش می رود. دنبالش دوید و پرسید: علی، کجا می روی؟ علی کوچولو و جواب داد می روم سلمانی، قایم شدم اما مامانم پیدام کرد. احمد ایستاد پیش خودش فکر کرد: من می روم زیر تخت قایم می شوم، آن وقت مادرم هیچ وقت مرا پیدا نمی کند. ساعتی بعد، علی کوچولو با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود. داشت می خندید. احمد رفت کنارش و یواشکی پرسید: علی، موهایت را زدی؟ علی کوچولو گفت: من نزدم، آقای سلمانی زد. جلو خانه که رسیدند، علی کوچولو روی پلّه نشست احمد هم کنارش نشست. علی کوچولو گفت: «آن قدر خوب بود! من نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم. آقای سلمانی به من گفت بارک الله پسرم! تو دیگر بزرگ شده ای! نمی ترسی! ماشاء الله» احمد یواشکی دستی به موهایش کشید. آهسته از جایش بلند شد و گفت: مادرم با من کار دارد، بعدا! بر می گردم، و رفت. علی کوچولو هم بلند شد و رفت، هنوز احمد نیامده بود رفت در خانه شان و در زد. خواهر کوچولوی احمد در را باز کرد. علی کوچولو گفت: «بگو احمد بیاید.» خواهر احمد گفت: نیست، با مادرم رفته سلمانی. علی کوچولو روی پلّه نشست و منتظر شد. احمد با مادرش برگشت. موهایش را کوتاه کرده بود و داشت می خندید، آمد و کنار علی روی پلّه نشست و تعریف کرد: «نشستم روی یک صندلی خیلی بزرگ و خودم را توی یک آینه خیلی بزرگ دیدم...» علی کوچولو با خوشحالی پرسید: «آقای سلمانی به تو هم گفت که بزرگ شده ای؟» احمد گفت: «آره گفت» هر دو خوشحال بودند. متنی 🍄 🌿🍄 🍄🌿🍄
🌛ماه و ماهی🐠 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟ ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام. ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب. ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.
‍ 🌿🐏 خانه سه بچه گوسفند 🐏🌿 سه گوسفند کوچولو تصمیم گرفتند که هر کدام خانه ای برای خودشان بسازند.... یکی از گوسفندها که از همه تنبل تر بود مقداری کاه جمع کرد و با آن ها شروع به ساخت خانه اش کرد. گوسفند دومی که کمی از او زرنگ تر بود مقداری چوب جمع کرد و آن ها را به هم چسباند تا یک کلبه ی چوبی درست کند اما گوسفند سومی که خیلی زرنگ و پرکار بود شروع به ساختن یک خانه ی محکم کرد. او یک عالمه آجر آورد و یک خانه ی آجری ساخت. خیلی زود گوسفند اولی و دومی خانه هایشان را ساختند. اما گوسفند سومی هنوز مشغول کار بود. گوسفند اولی و دومی او را مسخره می کردند و می گفتند: چه قدر کار می کنی! اگر مثل ما یک خانه ی ساده می ساختی حالا می توانستی بازی کنی. بازی کردن بهتر از کار کردن است. گوسفند زرنگ به حرف های دوستانش توجه نمی کرد و کار می کرد تا این که بالاخره ساخت خانه اش تمام شد. یک روز گرگ بدجنسی به مزرعه ی آن ها حمله کرد. گوسفندها با عجله داخل خانه هایشان رفتند و در را بستند. گرگ اول به سراغ خانه ای رفت که از کاه ساخته شده بود و خیلی راحت با چند تا فوت آن را خراب کرد. گوسفند بیچاره که ترسیده بود فرار کرد و به خانه ی چوبی دوستش پناه برد. گرگ به دنبال او دوید و با چند تا مشت و لگد، خانه ی چوبی راهم خراب کرد. هر دو گوسفند با عجله به خانه ی دوست زرنگ شان رفتند. گرگ هم به دنبال آن ها رفت. اما هر کاری کرد نتوانست خانه ی آجری را خراب کند و خسته و کوفته راهش را گرفت و رفت. گوسفند ها خیلی خوشحال شدند. گوسفند اولی و دومی تصمیم گرفتند که دوباره برای خودشان خانه بسازند اما این بار یک خانه خوب و محکم. متنی 🐏 🌿🐏 🐏🌿🐏
قصه سنگ کوچولو یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند. یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسر و صدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد. روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد. یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آن را برداشت و به منزل برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی  پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلی دوست دارد.
💐عرفه💐 مهدیه خانم با بغل دستی اش مشغول صحبت بود که خانم معلم وارد کلاس شد. یک جعبه شکلات دستش بود.با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و رفت بین نیمکت ها پیش بچه ها و شکلات ها را تعارف کرد و همزمان گفت: بچه ها آیا میدونین روز عرفه چه روزیست؟ مهدیه خانم گفت: روز غرفه نهمین روز از ماه ذالحجه اسن که یکی از ماه های قمریست. خانم معلم گفت آفرین مهدیه جان. حالا کی می‌دونه تو این روز چه اتفاقی میفته؟ سمیه خانم که پشت سر مهدیه نشسته بود گفت: هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند. این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. خانم معلم گفت:آفرین سمیه جان. حالا بگید ببینم چه اعمالی رو حاجیان توی این روز انجام میدهند؟ هدی خانم که در انتهای کلاس نشسته بود گفت: حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است. خانم معلم گفت:آفرین هدی جان. آفرین به همه ی شما بچه های باهوش و دانا که اینقدر اطلاعاتتون خوب است. حالا شکلات هاتون رو باز کنین و میل کنین تا بریم سراغ درس خودمون. ☘️گل نرگس☘️ ╭━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╮ ╰━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╯
💐عرفه💐 مهدیه خانم با بغل دستی اش مشغول صحبت بود که خانم معلم وارد کلاس شد. یک جعبه شکلات دستش بود.با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و رفت بین نیمکت ها پیش بچه ها و شکلات ها را تعارف کرد و همزمان گفت: بچه ها آیا میدونین روز عرفه چه روزیست؟ مهدیه خانم گفت: روز غرفه نهمین روز از ماه ذالحجه اسن که یکی از ماه های قمریست. خانم معلم گفت آفرین مهدیه جان. حالا کی می‌دونه تو این روز چه اتفاقی میفته؟ سمیه خانم که پشت سر مهدیه نشسته بود گفت: هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند. این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. خانم معلم گفت:آفرین سمیه جان. حالا بگید ببینم چه اعمالی رو حاجیان توی این روز انجام میدهند؟ هدی خانم که در انتهای کلاس نشسته بود گفت: حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است. خانم معلم گفت:آفرین هدی جان. آفرین به همه ی شما بچه های باهوش و دانا که اینقدر اطلاعاتتون خوب است. حالا شکلات هاتون رو باز کنین و میل کنین تا بریم سراغ درس خودمون. ☘️گل نرگس☘️ ╭━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╮ ╰━═━⊰💐☘️💐⊱━═━╯