✨﷽✨
#حکایت
✍دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد!
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
💥دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها را بردارم، میشه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟» دخترک با خندهای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» خیلی از ما آدم بزرگها، حواسمان به اندازهی یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدانیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشان بزرگتر است.!.
═══✼🍃🌹🍃✼══
هدایت شده از دل نوشته های قشنگ
#حکایت
🔸در زمان عباسیان مردی با همسرش بحث کرد و با عصایی بر سرش زد!
از بد حادثه، زن همان لحظه جان سپرد.
⚔️ طایفهٔ همسرش بسیار قوی و پرزور بودند، مرد ترسید که بفهمند و او را بکشند.
نزد قاضی شهر آمد و مشکل خود گفت و مشورت خواست.
👤 قاضی گفت: برو جوانی زیباروی به خانهٔ خود ببر و او را بُکش و نزد همسرت جنازۂ او را بخوابان، و مرا صدا کن و بگو که همسرت با این پسر جوان خلوت کرده بود و من هر دو را کشتم.
🔸 مرد به خانه رفت و سریع نقشهٔ قاضی را اجراء کرد و شکایت به قاضی برده و قاضی را برای ثبت شهادت به خانه کشید و مبلغی سکّهٔ طلا به قاضی داد. قاضی گفت: برو و پدر و برادر همسرت را صدا کن.
👤 وقتی آنها آمدند، ملحفهای روی جنازه بود، قاضی گفت: بروید و قدر این داماد باغیرت خود را بدانید، آبرویِ شما را خرید.
🔸با دیدنِ حادثه، خشم خانوادۂ همسر مرد قاتل فروکش کرد.
💔 قاضی چون ملحفه از صورت جوان کشید، زانوهایش لرزید و در دم جان سپرد، چون مقتول کسی نبود جز پسرش!!!