#شعر
سلام مداد زردم
بازم نقاشی کردم
آهای مداد آبی
بیداری یا که خوابی
آسمونو آبی کن
روزشو آفتابی کن
می خوام چمن بکارم
مدادشو ندارم
چمن که آبی رنگ نیست
زرد که باشه قشنگ نیست
مداد آبی و زرد
باید بهم کمک کرد
رنگ شما دوهر تا
میشه یه سبز زیبا
رنگو رو هم بذارید
اینجا چمن بکارید.
👶🏻 👧🏻
🏴بسته ویژه وفات
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع)
می شود در این حرم
غصه های من تمام
تا که از در می رسم
تا که می گویم سلام
هر کسی در گوشه ای
می کند راز و نیاز
پر شده صحن تو از
عطر خوشبوی نماز
💠#شعر
🌼غنچه های مهدوی🌼
#قصه_متن
#آقا غوله و بزهای ناقلا
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم، دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم، چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون می کنه."
بز بزرگ سرش را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم." بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت "ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم. صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت "چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را گرفت.
بزهای ناقلا
بز وسطی گفت "منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق بشم."چ
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو رو بخورم."
بز وسطی با خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت "منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها ندید.
بز بزرگ هم به بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
💕💕
#داستان
✅️ قصه خواب بابا کبوتر شجاع🕊
🌺به نام خدای مهربون🌺
به نام خدایی که کبوتران رو آفرید
یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانوادهی کبوتر باهم دیگه زندگی میکردند
در این خانواده پنج تا جوجهی کوچولوی خوشکل وجود داشت.
بابا کبوتر هر میداد
تا اینکه وز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش
از جنگل میرفت بیرون
تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت
مامان کبوتر که باید مواظب بچهها میبود نمیتونست بره و دنبالش بگرده
برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا
به بچه هابعداز چندروز بابا کبوتر زخمی برگشت
مامان کبوتر و بچهها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند
باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده
گفت؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم میکرد
و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون
اما همینکه عقاب فهمید من میدونم داره تعقیبم میکنه
اومد به سمت من
منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجههای محکمی داشت
و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بتهی تیغ
و حسابی زخمی شدم
عقاب که دید دستش به من نمیرسه رفت
اما من چون زخمی شده بودم و تیغها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد
تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما.
👶🏻 👶🏻
#شعر_حضرت_مهدی ( عج) ❤
ای گل گل ها سلام
مهدی زهرا سلام
آقای مهربونم
درد و بلات به جونم
مکه ای؟ کربلایی ؟
نمی دونم کجایی
اما تا زنده هستم
منتظرت نشستم
❤❤❤
زنگ دانایی
🏝 حضرت عبدالعظیم حسنى (ع) 🏝
⏪ نام: عبدالعظیم
⏪ زادروز: ۴ ربیعالثانی سال ۱۷۳ق.
⏪ زادگاه: مدینه
⏪ شهادت: ۱۵ شوال سال ۲۵۲ق
⏪ مدفن: ری
⏪ لقب(ها): سیدالکریم، شاهعبدالعظیم
⏪ پدر: عبدالله
⏪ مادر: فاطمه
⏪ طول عمر: ۷۹ سال
💠 براساس روایتی از امام هادی(ع) ثواب زیارت قبر #حضرت_عبدالعظیم مانند کسی است که قبر حسین بن علی(ع) را زیارت کرده است. (ابن قولویه، کامل الزیارات، ۱۳۵۶ش، ص۳۲۴)
🌷🕌🌷
زنگ دانایی
#داستان
🔹️محبت و قدردانی
خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر میکنید خارخاری یک خارپشت بود؟
خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش میخارید.
خانم فیله گفت: «چی شده؟»خارخاری گفت: «می شود پشتم را… بِخارانی؟»
خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط میتوانم ماساژ فیلی بدهم!»
قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت:«می شودپشتم رابخارانی؟»
آقاماره فکر کردو گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار میتوانم بکنم، هم میتوانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!»
قورباغه فرار کرد و رفتورفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را…»
اما با دیدن تیغهای خارپشت فهمید که او فقط میتواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.
گنجشک کوچولو ازبالای درخت آمدپایین و گفت: «چه کار میکنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم میخارد! هیچکس انگشت بِخاران ندارد!» گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد وگفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟»
قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب میخارانی؟»
گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد میکند؛ اما فکرنکنم توبتوانی کاری بکنی!» قورباغه دستهایش رانشان گنجشک دادو گفت:«معلوم است که میتوانم!»با انگشتهای پهنش، کت و کول گنجشک را ماساژ قورباغهای داد گنجشک هی گفت: «آخیش! آخیش»
👶🏻 👶🏻
💕💕
قصه مامان بزغاله
در این قصه شب برای کودکان آمده است که یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغالههاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغالهها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند.
گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچههاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچهها من باید برم، ولی زود برمیگردم و براتون آش میپزم. به دونه دونه بچههاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچهها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچهها. بچهها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر میخواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغالهها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغالهها نشستند و آششون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.
💕💕
#شعر_کودکانه👫
🐹مدرسه موشی🐹
موشی میره مدرسه
می خواد که درس بخونه
هرچیزی رو دوست داره
یاد بگیره، بدونه
یه دونه جامدادی
باباش براش خریده
چندتا مداد رنگی
مداد تراش خریده
حالا داره می کشه
نقاشی توی دفتر
🚹 🚺 🚼 🚹 🚺 🚼
نوک مداد رو آروم
می بره این ور اون ور
یه ماهی و یه گربه
پهلوی هم کشیده
می بینه که ماهیه
از گربه هه ترسیده
می گه: "نترس، این گربه
غذا شو خورده، سیره
دستشو پاک می کنم
نیاد تو رو بگیره
🐭🐭
🟢ماهی و رود خانه🟢
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.
🍄 ∩_∩
(„• ֊ •„)🍄
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 😍 🟢
┗━━━━━━━━━┛
🌙⭐️لالایی⭐️🌙
لالايي كن بخواب
خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
يه وقت بيدار نشي از خواب قصه
يه وقت پا نذاري تو شهر غصه
لالايي كن مامان چشمهاش بيداره
مثل هر شب لولو پشت ديواره
ديگه بادبادك تو نخ نداره
نمي رسه به ابر پاره پاره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
همه چي يكي بودو يكي نبوده
به من چشمات ميگه
دريا حسوده
اگه سنگ بندازي
تو آب دريا
مياد شيطون با ما
به جنگ و دعوا
ديگه ابرا تو رو از من ميگيرن
گلهای باغچمون بي تو ميميرن
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نميزاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
#لالایی
⭐️
💜⭐️
⭐️💜⭐️
#قصه_صوتی
(دل موش کوچولو)
باصدای پگاه رضوی👆👆👆
🎗
✨🎗
🎗✨🎗
✨🎗✨🎗
🎗✨🎗✨🎗
قصه ای ڪودڪانه و آموزنده درباره گول زدن
خوب شد، بد شد⭐️♥️
پسرڪ تازه روی تخته سنگی در جنگل نشسته بود ڪه ببری از راه رسید و گفت:”بدو، بدو تا من هم دنبالت بدوم و تو را بگیرم و بخورم، پس بدو و از من فرار ڪن.”
پسرڪ سر جایش نشست و به ببر نگاه ڪرد و گفت:”پس مرا بخور، دیگر قدرت دویدن ندارم.”
ببر گفت:”بازی در نیاور، چرا قدرت دویدن نداری؟ اول برایم تعریف ڪن چه اتفاقی افتاده، بعدا تو را می خورم.”
پسرڪ گفت:”خوب، ماجرا این طور اتفاق افتاد؛ من داشتم راه می رفتم. یعنی داشتم توی جنگل راه می رفتم ڪه ناگهان”بامپ” خوردم به یڪ ڪرگدن، شاید هم ڪرگدن به من خورد. می خواستم این اتفاق را فراموش ڪنم، اما ڪرگدن نمی خواست. عصبانی شد، برای همین به سرعت از آنجا فرار ڪردم.”
ببر گفت:”خوب شد!”
پسرڪ گفت:”من دویدم و دویدم و دویدم. در تمام راه ڪرگدن هم دنبالم بود. او نمی توانست خوب ببیند، اما می توانست تند بدود.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرڪ گفت:”به هر حال، ما هر دو می دویدیم. بعد درخت ڪوتاهی را دیدم. پریدم توی شاخه و برگ آن، ڪرگدن آنقدر تند می دوید ڪه متوجه نشد و با همان سرعت به راهش ادامه داد و محڪم خورد به درخت!”
ببر گفت:”خوب شد!”
پسرڪ گفت:”بله! اما ڪرگدن برگشت تا مرا پیدا ڪند، خیلی عصبانی بود، دوباره مرا پیدا ڪرد و دنبالم دوید.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرڪ گفت:”من خم شدم و سنگی از زمین برداشتم و آن را به طرف ڪرگدن پرتاب ڪردم.”
ببر گفت:”خوب شد. آفرین بر تو.”
پسرڪ گفت:”سنگ به او نخورد.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرڪ گفت:”من دوباره دویدم، اما نه به سرعت قبل، آخر خیلی خسته شده بودم، اما ڪرگدن هم خسته شده بود.”
ببر گفت:”خوب شد.”
پسرڪ گفت:”همانطور ڪه ڪرگدن دنبالم می دوید، من هم دویدم و دویدم و دویدم و دویدم و بالاخره افتادم توی یڪ چاله.”
ببر گفت:”ای وای چقدر بد شد.”
پسرڪ گفت:”ڪرگدن آنقدر سرعت داشت ڪه از روی من رد شد.”
ببر گفت:”چقدر خوب شد.”
پسرڪ گفت:”تا بلند شدم، ڪرگدن هم برگشته بود.”
ببر گفت:” وای چقدر بد شد.”
پسرڪ گفت:”شاخه درختی را دیدم. آن را گرفتم و تاب خوردم و رفتم آن طرف رودخانه.”
ببر گفت:”به! به! چه عالی! خوب شد.”
پسرڪ گفت:”اما آن طرف رودخانه تمساح بود.”
ببر گفت:”بد شد.”
پسرڪ گفت:”برای همین دوباره تاب خوردم و برگشتم سر جای اولم. شاخه را ول ڪردم و به زمین پریدم.”
ببر گفت:”آهان! خوب شد.”
پسرڪ گفت:”دیگر هم تا الان ڪرگدن را ندیدم، یعنی همان اول ندیدم. بعد متوجه شدم ڪه روی پشتش نشسته ام.”
ببر گفت:”خیلی بد شد.”
پسرڪ گفت:”پس، از روی پشتش پایین پریدم و دویدم پشت یڪ درخت. بعد سنگی برداشتم و تا می توانستم به دورترین نقطه پرتاپ ڪردم. می دانی! ڪرگدن نمی توانست خوب ببیند، اما صدای افتادن سنگ را شنید و به آن طرف دوید.”
ببر گفت:”خوب شد، بعد هم تو دویدی و از دست ڪرگدن نجات پیدا ڪردی.”
پسرڪ گفت:”آه. نه. من آنقدر از دویدن خسته بودم ڪه همین جا نشستم.”
ببر گفت:”اما…”
پسرڪ گفت:”و حالا هم ڪرگدن دارد می آید.”
پسرڪ پرید پشت تخته سنگ و گفت:”من اینجا هستم ڪرگدن، بیا اینجا.”
ببر ڪه ڪرگدن دنبالش ڪرده بود، فریاد زد، ڪمڪ! ڪمڪ! بد شد.”
پسرڪ گفت:”نه. خوب شد، خیلی خیلی هم خوب شد.”
پسرڪ دیگر خسته نبود. بنابراین از جا بلند شد و با تمام قدرت به طرف خانه دوید.
♥️ ∩_∩
(„• ֊ •„)♥️
┏━━━∪∪━━━┓
⭐️ 😍 ⭐️
┗━━━━━━━━━┛
" خرگوشی که تو اتاق خودش نمی خوابید."
یکی بود یکی نبود
تو یه جنگل سرسبز و قشنگ تویه لونه بزرگ با اتاقای خوشگل
مامان خرگوشه و بابا خرگوشه با دم پنبه ای خرگوشک ناز و بلا زندگی میکردند.
مامان خرگوشه وبابا خرگوشه خیلی دم پنبه ای رو دوسش داشتن و همیشه واسش هویج خوشمزه و آبدار از مزرعه ی هویج میکندن و اونم هویجا رو با اشتها میخورد و از مامان خرگوشه و باباخرگوشه تشکر میکرد. اونا خیلی از دم پنبه ای راضی بودن و دوسش داشتن اما دم پنبه ای کوچولو یه اشکال بزرگ داشت که خیلی مامان بابا رو ناراحت میکرد.
بله ! دم پنبه ای عادت نداشت تو اتاق خواب خودش بخوابه و دوس داشت شبا پیش مامان باباش بخوابه. وقتی روی تخت پیش مامان خرگوشه و بابا خرگوشه میخوابید جاشونو تنگ میکرد و مامان و باباش هر روز صبح با گردن درد از خواب بیدار میشدن.
یه شب مامان خرگوشه بهش گفت: دم پنبه ای جان برو تو رخت خواب خودت بخاب ،مثل خرس کوچولو و سنجاب کوچولو که روی تخت خودشون و تو اتاق خودشون میخوابن . ولی او گریه افتاد وگفت: .من می ترسم آخه شبا سایه ی اقا روباهه رو تو اتاقم میبینم . میترسم اقا روباهه بیاد منو ببره!
مامان خرگوشه بهش گفت بریم تو اتاقت ببینیم اون سایه ای که میگی چیه؟ مگه میشه وقتی مامان و بابا تو خونه پیشتن روباه بیاد ؟
دم پنبه ای به همراه مامان خرگوشه به اتاقش رفتن و چراغها رو خاموش کردن. ناگهان مامان خرگوشه و دم پنبه ای یه سایه رو دیوار دیدن .دم پنبه ای ترسید و با گریه به مامانش گفت : این همون سایه س .ببین روباه تو اتاقمه. اون میخواد وقتی خوابیدم منو با خودش ببره..
مامان خرگوشه که شجاع بود دست دم پنبه ای رو گرفت و به سمت اون چیزی که سایه ش رو دیوار افتاده بود به راه افتادن. وسایل اتاق دم پنبه ای رو یکی یکی برداشتن تا بالاخره اون وسیله ای رو که سایه ی ترسناک درست میکرد ؛پیدا کردن. مامان خرگوشه لامپ رو روشن کرد. شما فکر میکنید اون سایه ،سایه ی چی بود؟
بله سایه ی عروسک دم پنبه ای بود که تو اتاق می افتاد . دم پنبه ای که از اشتباه خودش شرمنده شده بود و خیلی خجالت کشیده بود .رو به مامانش کرد و گفت:مامان جون من دیگه نمیترسم و دیگع تو اتاق خودم میخوابم ولی ازتون خواهش میکنم شما واسم یه قصه ی قشنگ بگین. مامان خرگوشه قبول کرد که واسش یه قصه ی قشنگ بگه.
او قصه ی موش کوچولو که شبها تو اتاق خودش میخوابیده. رو واسه ش تعریف کرد و تو قصه ش گفت: وقتی موش کوچولو برای اولین بار تو اتاق خودش خوابید فرشته ی مهربونی که روشونه ی راست او بود رو کرد به فرشته ی مهربونی که رو شونه ی چپ موش کوچولو بود و گفت. حالا که موش کوچولو اینقدر بچه موش خوبی شده وقتشه که یه هدیه از بهشت واسش زیر بالشش بزاریم، تا صبح که بیدار شد اونو ببینه و خوشحال بشه. وقتی موش کوچولو خوابش برد نزدیکای صبح
فرشته ی مهربون جایزه رو زیر بالش او گذاشت و رفت .
صبح که موش کوچولو بیدار شد تا چشمش به هدیه ای که زیر بالشش بود افتاد از خوشحالی فریاد کشید و پیش مامان موشه رفت تا بفهمه که هدیه از کجا اومده.مامان موشه بهش گفت: وقتی بچه های خوب شبها مثل آدمهای شجاع بدون این که بزرگتراشونو اذیت کنن تو اتاق خودشون میخوابن ،خدا به فرشته ی مهربون اجازه میده که از بهشت واسش یه هدیه ی خوب ببره و زیر بالشش بذاره.حالا توهم چون خوب بچه موشی بودی ؛فرشته ی مهربون واست هدیه آورده ...
وقتی قصه ی مامان خرگوشه به این جا رسید دم پنبه ای خوابش برده بود. او داشت خواب میدید.خواب فرشته ی مهربونی که بهش میگفت : دم پنبه ای! چون تو بچه ی خوبی بودی من میخوام واست هدیه بیارم و زیر بالشت بزارم .
دم پنبه ای هورایی کشید و گفت: مثل اون هدیه ای که به موش کوچولو دادی؟
فرشته ی مهربون جواب داد :بله مثل همون هدیه .
هر وقت بچه ای خوب باشه و مامان باباشو اذیت نکنه و شبها تو رختخواب خودشو و تو اتاق خواب خودش بخوابه ،ما واسش یه هدیه ی خوب میفرستیم که واسه همیشه داشته باشه و یادش بمونه که به خاطر کار خوبشه که این هدیه رو گرفته.
اون شب تا صبح دم پنبه ای با فرشته ی مهربون بازی کرد و صبح که بیدار شد چشمش به یه هدیه ی قشنگ افتاد که زیر بالشش بود. شما فکر میکنید اون هدیه چی بود؟؟
بله اون همون چیزی بود که دم پنبه ای همیشه ارزو می کرد داشته باشه. یه اسباب بازیه قشنگ .
دم پنبه ای از خوشحالی هورایی کشید و با خوشحالی هدیه ی فرشته ی مهربون رو به مامان مهربونش نشون داد و بهش قول داد که همیشه تو اتاق خودش بخوابه...
🐝 ∩_∩
(„• ֊ •„)🐝
┏━━━∪∪━━━┓
🟢 😍🟢
┗━━━━━━━━━┛
🎧 #قصه_برای_بچهها
قصه امشب برگرفته از داستان
«پرنده توی ساعت»
نویسنده: فردوس وزیری
گوینده: آزاده مقدم
#تربیتی
🔹️باباهای مهربون، بچهها فقط به پول شما احتیاج ندارن. بچهها باید بتونن به پدرشون به عنوان یه پایگاه عاطفی هم تکیه کنن.
🔹️اگه در کنار فرزندانتون حضور نداشته باشید و بهشون محبت نکنید، این تامین مالی، شکل باج به خودش میگیره.
🔹️از طرفی اگر کودک طعم نگاه محبت آمیز و مهربان والدین را بچشد و با آن انس بگیرد، در هنگام خطا فقط یک نگاه خشمگین والدین برای وی کافی بوده و دیگر نیازی به فریاد یا تنبیه نیست.👌
👶🏻 👧🏻
#درمانی
⛔️ برای تغذیه کودکان از شیر و کیک استفاده نکنید
✅️ نتیجه مصرف شیر و کیک ایجاد توده غذایی غلیظ، فاسد و شیرین است که ترکیبی خطرناک برای بدن خصوصا معده و کبد است
👶🏻 👶🏻
#تربیتی
🔰جادوی کلمه «ببخشید»
🔸 بعضی پدرومادرها فکر میکنن اگه از بچههاشون عذرخواهی کنن، اقتدارشون خدشه دار میشه. اما اصلا اینطور نیست.
🔸والدین اگر در مواقع کوتاهی درقبال کودک عذرخواهی کنند، علاوه براین که درچشم کودک عزیزتر میشوند، به او عذرخواستن و جبران اشتباه را یاد میدهند. البته معذرتخواهی هم باید بهجا باشه، پس الکی از بچهها عذرخواهی نکنین!
-مثال: بابا چرا اسباب بازی منو شکوندی؟
❌آخه اینجا جای اسباب بازیه؟ خودت مراقب باش از این اتفاقا نیفته!
✅پسرم نمیدونستم اسباب بازی تو اینجاست. ببخشید خودم هم ناراحت شدم.اگه اسباب بازی رو بجای کف اتاق بزاری تو کمد اینجوری نمیشه.
👶🏻 👶🏻
اجازه نمیدهید فرزندتان گریه کند!
به محض اینکه فرزندتان لب و لوچهاش را آویزان میکند، سراسیمه به سمتش میدوید و هزار فکر و خیال به سرتان میزند. فکرهایی مثل "آیا گشنشه؟ آیا آب میخواد؟ نکنه سردش شده؟ شاید دل درد داره؟ آیا خوابش میاد؟ و…"
درست است که نباید اجازه بدهید بچه از فرط گریه کبود شود اما لازم نیست که برای هر گریه یا نق زدنی خودتان را آشفته کنید. با این وسواسهای فکری به سلامت روحی خود و کودکتان آسیب میزنید و خودتان را بیش از حد خسته میکنید.
به #فرزندانتان بگویید" دوستت دارم" ....
او خودش متوجه آن نمیشود.
_ دخترم/پسرم دوستت دارم
_عشق مامان کیه ؟
_عزیز بابا کیه ؟
_میدونی من خیلی دوستت دارم
_ من عاشق این دخترم/پسرم
_ من به این پسر گلی افتخار میکنم
وقتی این حرفهای خوشگل را به فرزندتان میگویید؛ او خوشحال میشه، ذوق میکنه، میخنده و باعث ایجاد صمیمیت عاطفی بین فرزند با پدر و مادر میشه که برای زمان نوجوانیش لازمه و در بیرون از خانه به دنبال محبت نمیگردد احساس میکنه من دوست داشتنی هستم.
بچه ها چرا دروغ می گن؟
دروغ میگن چون می دونن اگر راست بگن تنبیه میشن.
نمی خوان ما رو مایوس کنن.
دروغ نمی گن دارن خیال بافی می کنن.
دروغ میگن چون یادشون نمیاد.
دروغ میگن چون مودبانه تره...
دروغ میگن چون سوالی می پرسیم که فقط یک جواب داره.
دروغ میگه تا بچه خوبی بمونه.
چون خودمون دروغ میگیم.
یکم بهش فکر کنید...
#درمانی
مادران عزیز، هنگام سرماخوردگی به زور به بچه ها غذا ندید !
🔸شاید برایتان عجیب باشد اما کم اشتهایی در حین سرماخوردگی یک فرآیند سودمند در جهت پاکسازی دستگاه تنفس و بهبودی بشمار میرود و ..
👶🏻 👧🏻
#اگر_كودك در خانواده ايي بزرگ شود كه از ابتدا ببيند مادر و پدر به روي هم لبخند مي زنند:
💕اگر محبت و عشق را در نگاه و كلام مادر نسبت به پدر ببيند؛
اگر گرماي عشق را بر دستان پدر بچشد؛
🔖اگر ببيند مادر با شوق و محبت ،همسر خود را صدا مي زند و پدر با شوق و محبت ،جواب مي دهد؛
🔖روحش از همان طفوليت ،درست تغذيه مي شود و در زندگي آينده ي خود نيز موفق خواهد بود.
#قرانی_تربیتی
🔰حاج آقا مجتبی تهرانی:
🔹تربیت فرزند از زراعت آسانتر است!
والدین هم نقش زارع و دهقان را دارند امّا به یک معنا خیلی آسانتر.
🔹زارع باید سه کار بکند: هم باید زمین را شخم بزند و آماده کند، هم بذر را بپاشد، هم آبیاری کند. بعد بنشیند دستش را روی هم بگذارد ببیند ثمری می گیرد یا نه. ولی در مورد تربیت طفل لازم نیست دو کارِ اوّل را بکنی، چون از نظر زمین، زمینِ آن طفل آماده است، هیچ شخم زدن نمیخواهد.
🔹بذر هم لازم نیست تو بپاشی، بذر آن را خدا پاشیده است. تمام اموری که از دیدگاه عقل ما خوب است یا بد است، همه اینها را میداند. امّا به صورت بالقوّه است، استعداد است.
✅تو فقط این را در طفل به فعلیّت برسان. یعنی اینکه تو فقط باید آبیاری بکنی. زمین آماده است، نِشا را خدا کاشته است، بذر را پاشیده است. تو میتوانی خیانت نکنی؟!!
👶🏻 👧🏻