#داستان
🐦⬛کلاغ خبرچین🐦⬛
در جنگلي بزرگ و زيبا ، حيوانات مهربان و مختلفي زندگي
مي كردند .
يكي از اين حيوانات كلاغ پر سر و صدا و شلوغي بود كه يك عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت اين بود كه هر وقت ،كوچكترين اتفاقي در جنگل مي افتاد و او متوجه مي شد، سريع پر مي كشيد به جنگل و شروع به قارقار مي كرد و همه حيوانات را خبر مي كرد .
هيچ كدام از حيوانات جنگل دل خوشي از كلاغ نداشتند.
آنها ديگر از دست او خسته شده بودند تا اين كه يك روز كلاغ خبر چين وقتي كنار رودخانه نشسته بود و داشت آب مي خورد صدايي شنيد .... فيش، فيش ....
بعد ، نگاهي به اطرافش انداخت و ناگهان مار بزرگي را ديد كه سرش را از آب بيرون آورده است ... فيش ، فيش ...
كلاغ از ديدن مار خيلي ترسيده بود ، از شدت وحشت ، تمام پرهاي روي سرش ريخت و پا به فرار گذاشت .
كلاغ خبر چين ، همينطور پر زبان حركت كرد بالاخره به لانه اش رسيد وقتي كه داخل آينه نگاهي به خودش انداخت ، تازه فهميد كه پرهاي سرش ريخته است خيلي ناراحت شد و شروع به گريه كرد .
طوطي دانا كه همسايه كلاغ بود صداي گريه اش را شنيد ، به لانه او رفت تا دليل گريه اش را بفهمد . كلاغ با ديدن طوطي دانا سريع يك پارچه به دور سرش پيچيد !
طوطي دانا با ديدن كلاغ كه روي سرش را با پارچه پوشانده شروع كرد به خنديدن .
كلاغ با شنيدن اين حرف سريع پارچه را از روي سرش برداشت طوطي با ديدن سر بدون پر كلاغ ، باز هم شروع به خنديدن كرد و گفت : كلاغ ؟ پرهاي سرت كجا رفته است ؟ پس اين همه گريه بخاطر كله كچلت بود ؟!
كلاغ ماجراي ترسش را براي طوطي باز گو كرد و طوطي با هم با شنيدن حرفهاي كلاغ شروع به خنديدن كرد .
كلاغ گفت : « يعني تو از ناراحتي من اينقدر خوشحالي » .
طوطي جواب داد : آخر همه حيوانات جنگل مي دانند كه مار آبي هيچ خطري ندارد و هيچ كس هم از مار آبي نمي ترسد اما تو آنقدر ترسيده اي كه پرهاي سرت هم ريخته اند .
اگر حيوانات جنگل بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است كلي
مي خندند . كلاغ با شنيدن اين جمله ها به التماس افتاد ، گريه مي كرد و مي گفت : طوطي جان خواهش مي كنم اين كار را نكن اگر حيوانات جنگل بفهمد كه چه اتفاقي برايم افتاده آبرويم مي رود .
طوطي گفت : كلاغ جان يادت هست وقتي اتفاقي براي حيوانات جنگل مي افتاد سريع پر مي كشيدي و به همه جار مي زدي و آبروي آنها را مي بردي ، حالا ببين اگر چنين بلايي بر سر خودت بيايد چه حالي پيدا مي كني .
كلاغ كمي فكر كرد و گفت : « حالا ديگر فهميده ام كه چه قدر اشتباه مي كردم و چقدر حيوانات جنگل را آزار مي دادم خواهش مي كنم آبروي مرا پيش حيوانات جنگل نبر من هم قول مي دهم كه هرگز كارهاي گذشته را تكرار نكنم ، اصلاً تصميم مي گيريم كه هر وقت پرهايم در آمد بروم و از تمام حيوانات جنگل
عذر خواهي كنم » .
طوطي دانا با ديدن حال و روز كلاغ و پشيماني از رفتار
گذشته اش به او قول داد كه دارويي برايش درست كند تا هر چه زودتر پرهاي سرش در بيايند .
نتيجه مي گيريم كه هر كس در حق ديگران خطايي مرتكب شود خودش هم به زودي گرفتار خواهد شد.
👫@majaleh_khordsalan
#داستان
🐩گرگوالاغ🫏
روزی الاغ هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ ناله کنان گفت : ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.
👫@majaleh_khordsalan
#داستان
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی میکردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان میرفت و تورش را روی زمین پهن میکرد و وقتی پرندهای روی تور مینشست آن را شکار میکرد.
کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کمکم تعدادشان کم میشد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.
هر کدام از کبوترها یک نظر میدادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام میکردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را میخواهم یادآوری کنم و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون هیچکس به تنهایی نمیتواند کاربزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.
تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با همپیمان بستند و بالهایشان را یکییکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست میدهیم.
فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشهای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.
شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند. شکارچی هم دست و پا میزد و کمک میخواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند.
شکارچی که خیلی ترسیده بود کمکم دستهایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.
داخل آن درخت یک سنجاب زندگی میکرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیرافتادهاند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طنابها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند. شکارچی هم دیگر هیچوقت آن طرف ها پیدایش نشد.
┅👒---✶---🧢┅┄
✅ کانال کارتونیتو (برنامه کودک، #فیلم سینمایی خنده دار، #نقاشی، آموزش #کاردستی جدید،دانلود #کلیپ و #آهنگ شاد عاشقانه،انیمیشن زیبا، #ایده و ترفند جالب و عجیب کودکانه)
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@cartoonito
https://t.me/s/cartoonito2
https://ble.ir/cartoonito
┄┅👒---✶---🧢┅┄
⏩🌹ممنون که کارتون باب اسفنجی و سگهای نگهبان را فوروارد می کنید🌹⏩
💐
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#داستان
🦉آقا جغده🦉
یک روز قشنگ آفتابی در جنگل بود. صدایی از بالای درخت می آید . یعنی چه شده است؟
آقا جغده به خانه جدیدش نقل و مکان کرده بود و مشغول باز کردن جعبه های اسبابش بود.
آقا جغده فکر می کرد که کلاهک آباژورش را کجا گذاشته است؟
آقا جغده اسبابش را از جعبه بیرون می آورد تا آنها را سر جایشان بچیند.
همان روز خانم جوجه تیغی از زیر درخت می گذشت ، او خیلی گرمش بود. او پیش خودش گفت: ایکاش چیزی داشتم که مرا از این
گرما نجات می داد. ناگهان صدای افتادن چیزی را شنید وقتی برگشت، خیلی خوشحال شد و گفت: وای ، یک کلاه آفتابی
او فکر کرد که خیلی خوش شانس است که درخت آرزوها را پیدا کرده است. باید بروم و به روباه این خبر را بدهم.
خانم جوجه تیغی همراه با روباه برگشت. روباه گفت: به نظر نمی رسد که این درخت آرزوها باشد.
جوجه تیغی گفت: ولی اون درخت آرزو است، زود باش یک چیزی آرزو کن. روباه گفت: اوووم ، اما من چه چیزی آرزو کنم؟
روباه فکر کرد که چه چیزی آرزو کند؟
یک لیوان بزرگ شیر شکلات، یا یک کفش جدید رقص، یا یک ماشین قرمز بزرگ ؟
روباه گفت: فهمیدم یک کفش نوی رقص می خواهم. چند دقیقه ای گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
روباه گفت: دیدی، این درخت آرزو نیست.
یکدفعه یک جفت کفش بدقواره و زمخت کنارش افتاد.
جوجه تیغی با خوشحالی گفت: دیدی، این درخت آرزو است.
روباه گفت: اما این دیگه چه جور کفش رقصی است؟
جوجه تیغی گفت: شاید برای یک نوع رقص جدید است.
آقا روباه با کفش جدیدش شروع به رقصیدن کرد.
اما بالای درخت آقای جغد از سر و صدای و رقص روباه ناراحت بود
ناگهان ماهی تابه و قابلمه های جغد از بالای درخت کنار جوجه تیغی افتاد
او با خوشحالی گفت: آخ جان موزیک . و شروع به زدن کرد
اما بالای درخت، آقای جغد از این موسیقی هیج لذتی نمی برد
جغد غرغر کرد و گفت: امیدوارم هرچه زودتر این صداها تمام شود.
در همین موقع آقای جغد از بالا به پایین افتاد.
جوجه تیغی گفت:وای، این درخت، درخت آرزو نیست.
روباه گفت: آقای جغد، شما اینجا هستید؟
جغد گفت: اینجا، خانه ی جدید من است و کلی هم دچار دردسر شده ام.
جوجه تیغی و روباه همه چیز را سر جایشان گذاشتند.
جغد گفت: خیلی محشر است، همه چیز مرتب است . من آرزو کردم که کمک داشته باشم. روباه گفت: و حالا ما اینجا هستیم
جوجه تیغی گفت: و شاید واقعا این درخت آرزوهاست! همه با هم خندیدند.
┅👒---✶---🧢┅┄
✅ کانال کارتونیتو (برنامه کودک، #فیلم سینمایی خنده دار، #نقاشی، آموزش #کاردستی جدید،دانلود #کلیپ و #آهنگ شاد عاشقانه،انیمیشن زیبا، #ایده و ترفند جالب و عجیب کودکانه)
┄┅👒---✶---🧢┅┄
@cartoonito
https://t.me/s/cartoonito2
https://ble.ir/cartoonito
┄┅👒---✶---🧢┅┄
⏩🌹ممنون که کارتون باب اسفنجی و سگهای نگهبان را فوروارد می کنید🌹⏩
💐
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#داستان
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.