🌺بسم رب الشهدا🌺
#رمان
#قبله_ی_من ❤️
💠 #قسمت_سوم
فصل اول: #زندگے_نوشـــت
.
پنجره ے ماشین را پایین می دهم و با یڪ دم عمیق بوے خاڪ باران خورده را بہ ریہ هایم می ڪشم. دستم را زیر نم آرام باران می گیرم و لبخند دل چسبی می زنم. بہ سمت راننده رو می ڪنم و چشمڪ ریزی می زنم. آیسان درحالیڪه با یڪ دست فرمون را نگہ داشتہ و با دست دیگر سیگارش را سمت لب هایش می برد، لبخند ڪجی می زند و می گوید: دلم برات میسوزه! خستہ نمی شی از این قایم موشڪ بازے؟
نفسم را پر صدا بیرون و جواب می دهم: اوف! خستہ واسہ یہ دیقشہ! همش باید بپا باشم ڪه بابام منو نبینہ!
پڪ عمیقی ہه سیگار می زند و زیر چشمی بہ لب هایم نگاه می کند
_ بپا با لباے جیگـــری نری خونہ!
بی اراده دستم را روی لبهایم می ڪشم و بعد بہ دستم نگاه می ڪنم....
_ هہ! تا ڪی باید بترسم و آرایش کنم؟!
_ تا وختی ڪه مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطہ باباجونت باشی!
_ آیسان تو درڪ نمیڪنی چقدر زندگے من با تو فرق داره! من صدبار گفتم ڪه دوس دارم آزاد باشم! دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم! آقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد...
_ خب چرا می ترسی؟تو ڪه با حرفات آمادشون کردی! یهو بدون چادر برو خونه...بزار حاج رضا ببینه دستہ گلشو!
کلمہی دستہ گل را غلیظ می گوید و پڪ بعدی را بہ ســیگار می زند.
از ڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون می آورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میکنم. موهای رها در بادم را بہ زیر روسری ام هل می دهم و با ڪلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا بمن میندازد و پغی زیر خنده می زند. عصـبی اخم می کنم و میگویم: ڪوفت! برو بہ اون دوست پسر ڪذاییت بخند!
_ بہ اون ڪه میخندم ! ولی الان دوس دارم بہ قیافہی ضایع تو بخندم.. حــاج خانوم!
_ مــرض!
ریز می خندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی ڪه انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگہ میدارد. سر ڪج و با دست بہ پیاده رو اشاره می ڪند و می گوید: بفرما! بپر پایین ڪه دیرم شده!
گوشہ چشمی برایش نازڪ می کنم و جواب می دهم: خب حالا! بزار اون پسرهی میمون یڪم بیشتر منتظر باشہ!
_ میمون ہه هس! ولی گنا داره !
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. سر خم می کنم و از ڪادر پنجره بہ صورت برنزه اش زل می زنم. دسته ای ازموهای بلوندش را پشت گوش می دهد و می پرسد: چتہ مث بز واسادی؟ برو دیگہ!
با تردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!...
پوزخندے می زند و جوابی نمے دهد! " یعنی خری اگہ با چادر برے! " ترس و اضطراب بہ دلم می افتد. با سر بہ پشت ماشین اشاره مے کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مے ڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. ڪیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته بہ پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چے بت گفتم!
دستم را بہ نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا ڪنده و در عرض چند ثانیہ ای در نگاه من بہ اندازهیه یڪ نقطہ می شود! با قدمهای بلند بہ سمت خانہ حرڪت می ڪنم! نمیدانم باید بہ چہ چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی کہ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چہ حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بے نهایت حساب می بردم! همیشہ برایم سوال بود ڪه چرا یڪ تڪه سیاهی باید تبدیل بہ ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی بہ سرم می زند ڪه فرار کنم! نفس عمیقی می ڪشم و بہ چادرم ڪه در دستم مچالہ شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور ڪه موسیقی مورد علاقہ ام را زمزمہ می ڪنم ، بہ ســختی رو می گیرم! پشت در خانہ کہ می رسم، لحظہ ای مڪث می کنم و بہ فڪر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد..
_ تو ڪه آمادشون ڪردی! ....
بے اراده لبخند موزیانہ ای می زنم و چادرم را کمے عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و بہ لبهایم می زنم.
دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهہ می زند
"_ بزار حاج رضا دستہ گلش رو ببینہ! "
روسرے ام را ڪمی عقب می دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند.
کلید را در قفل میندازم و در را باز میکنم ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمے
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆