eitaa logo
♥︎دخٺࢪان‌ امام زمانے♥︎
327 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
50 فایل
🖇بـسـمـ ربــــّ الشهداء والصدیقین🌸 تجمعـ دخترانی از جنسـ نــ✨ور و به زلالی رود جمع ما جمع دختــران صـاحب الزمان «عـجـ» هست🦋 پس با احترام ورود اقایان ممنوع❌ شروع خادمی: 1402/11/3❤️‍🩹 کپـی: حلاله هرپست یه صلوات❄️ درحال‌طی⁵⁰⁰✈️ ⁴⁰⁰ شرایط:) @sharay
مشاهده در ایتا
دانلود
مدینه ی حضرت رسول اکرم🕌 {اَللَّهُمَّ صَّلِّ عَلَی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد} (وَ عَجِّل فَرَجَهُم) #پست_گذاری ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk 』
سوالات امتحان🤣 ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع رفاقت قشنگشون🥺💕 ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
کانال های بقیه رو میبینید؟🥺 واقعا دلتون میاد لف بدید😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشپزی👩‍🍳 ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
سینی مزه😋 ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رقیه سادات🥺❤️‍🔥 ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
1_14018567601.attheme
159K
£تم£ایتا£ {´گل`} {<ست>} ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
http://api.facemojikeyboard.com/sdl?type=custom&id=bb9ffd42-39cd-43c8-b421-5988b4ddf50a http://api.facemojikeyboard.com/sdl?type=custom&id=cb671de0-45c9-4b2d-b3ac-83f9137f45e1 £تم£کیبورد£ایتا£ {´گل`} {<ست>} ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk
پروف #پست_گذاری ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والپیر #پست_گذاری ‌⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀•↷ •.➺ 『 @hnuikk 』
🌻🕊 پرسیدم چند نفر!؟ گفت 8 نفر فقط حواست باشه کسی نمیدونه تو زن من هستی میخوام بگم کلفت خونه ای!😒 قلبم شکست با حرفش تو چشمهام اشک جمع شود ،با بی رحمی تمام جمله اش گفت ورفت !! بین راه برگشت و لب زد فقط اومدم باید همه چی آماده باشه ها سرمو تکون دادم شروع کردم به تمیزی خونه میزشون رو از الکل ومیوه ونوشیدنی پر کردم غذا زرشک پلو با مرغ رو آماده کردم از بس سرگرم آشپزخونه بودم ساعت از دستم در رفته بود !! که صدای خندشون اومد چادرم سرم کردم میدونستم دوستاش از خودش بدتر هستن 4 مرد مسن و4 زن باهاشون بود زن ها از بس لباس زننده و آرایش غلیظی کرده بودن که حالم آدمو بهم میزنن!! بهشون سلام کردم و راهنمایشون کردم طرف سالن شربت آوردم وازشون پذیرایی کردم ، یه مرد مسن با چشمهای هیزیش داشت از بالا تا پایینم نگاه میکرد گفت غلام این فرشته رو از کجا آوردی !؟😍 غلام نگاهی بهم کردو گفت بی کس کار بود گفتم بیارمش تو خونم ! مرده خنده بلندی کرد گفت چرا این بی کس وکارها نصیب ما نمیشه 😆😂 غلام نگاه تندی بهم کرد گفت گمشو برو تو آشپزخونه از خدا خواسته رفتم از آشپزخونه دید داشت تو سالن یکی از دخترهای که وضع مناسبی نداشت خودش رو چسبونده بود به غلام وبراش ناز وعشوه میامد وتو گوشش حرف میزد ومیخندید!! برام مهم نبود ارزشی برام نداشت چون میدونستم با خیلی ها رابطه داره ، غلام صدام زدو گفت میز شام رو آماده کن هر چه فحش وناسزا بود زیر لب بهش دادم 😣😤
🌻🕊 در حال آماده کردن میز شام بودم یکی از اون دخترها که وضع نسبتا خوبی با بقیه داشت اومد تو آشپزخونه ... نگاهی بهم کرد گفت عزیزم کمک نمیخوای گفتم ممنون خودم انجام میدم ☺️ _ بزار کمکت کنم حوصله اون طرف رو ندارم پس بهتره کمک تو کنم ، یهوی گفت میدونم زن غلام هستی ! خشکم زد از حرفش با تعجب بهش نگاه کردم گفت نترس به کسی چیزی نمیگم! میدونم تو هم مجبور شدی تو این آشغال دونی بیای اشکهام ریخت رو گونه ام 🥺😢 گفت ببخشید ناراحتت کردم! _مهم نیست تقدیرم این بود، -تو دختری خیلی خوشگلی هستی نمیدونم چطوری شدی زن غلام ! تو حرفش اومدم گفتم پدر بی غیرتم منو با خونش معامله کرد داد دست غلام ! ناراحت شد به صورتش نگاه کردم با اون آرایش که کرده بود چهره مظلومی داشت گفتم میشه بپرسم تو چطوری وارد این باند شدی!؟ آهی از ته دل کشید گفت منم مثله تو پدرم معتاد بود بخاطر موادش منو فروخت به اون پیری ! گفتم آهان پس تو هم مثل من اسیر خودخواهی پدرت شدی ! اسمت چیه -ساناز داشتیم حرف میزدیم غلام اومد نگاهی به من وساناز کرد گفت چکار میکنی !؟ گفتم میزشام اماده کن نه حرف بزن ! _ آماده هست صداشون کن! غلام رفتو ساناز گفت امیدوارم یه روزی از این خونه رها بشی لبخند کمرنگی زدم اومدن نشستن پشت میز ودر حال خوردن بودن من هم میخواستم برم تو اتاق که همون پیرمرد که حالا فهمیده بودم اسمش فرهاد ! گفت هی دختر بهم یه لیوان آب بده 😒 لیوان آب رو پر کردم مبخواستم بهش بدم که انگشتاش دستم لمس کردو..😱
از این به بعد روزی دو پارت میزارم🙏