#رمان_معشوقه_من
#پارت_1
مقدمه
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
____
داشتم حاضر میشدم که گوشیم زنگ خورد لیلا بود(دوست صمیمیم)
_الو ارغوان
+بله تو که منو کشتی از صبح انقد زنگ زدیییی
_ارغوان من فردا میخوام برم مانتو بخرم میای؟
+واااای حالا بزار فردا بشه بعدشم فردا دانشگاه داریم کجا میخوای بری؟
_بعد دانشگاه دیگه شل مغز
+باشه میام فعلا بای
_یاعلی
راستش لیلا مذهبی بود و من بی قید و بند ولی باز هم باهم خیلی صمیمی بودیم و همین بود که هرکی مارو باهم میدید تعجب میکرد آخه اون چادری و محجبه و من مانتو کوتاه و خیلی خوشمل کرده
بلاخره حاضر شدم از مامان و بابا خداحافظی کردم از حیاط خونه که خیلی سرسبز بود و قشنگ رد شدم و رسیدم اون آخر که ماشینم پارک کرده بودم سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه بازم اون پسره مذهبی اومده بود و توجه منو به خودش جلب کرده بود....
منی که همه پسرا برام میمیرن این حتی بهم نگاه هم نمیکرد توی فکر و خیال بودم که لیلا اومد و شروع کرد به تعریف کردن این که داشتن از شمال بر میگشتن که گم شدن و... منم داشتم گوش میکردم که یهو استاد وارد شد و به احترامش ماهم بلند شدیم راستش استاد هم فکر میکنم مذهبی باشه
اسامی رو که خوند و حضور و غیاب تموم شد شروع کرد به درس دادن ولی من چیکار کنم که من تمام هواسم پیش اون پسرک مذهبی بود بلاخره کلاس تموم شد از کلاس زدم بیرون که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود؟! مال ایران هم نبود....
#به_قلم_بهاره_بانو
#کپی:ممنوع