#پارت_سوم
#من_کیستم؟
در را که بست پاکت رو باز کرد وتکیه کاغذ درون را در اورد.روی آن نوشته شده بود:
"توکیستی؟"
و علامت سوال بزرگی به دنبالش...
دوباره به روی پاکت نگاهی انداخت...
شکی نداشت که نامه برای اوهست.
از خودش پرسید کرد:
چه کسی میتواند باشد؟
اوبه سرعت وارد پذیرایی بزرگشان که با دکوراسیونی سفید و زیبا چیده شده بود شد و از ان به سمت باغ رفت و از میان بوته ها به ایوان پرید.
مادرساحل هروقت ناراحت میشد میگفت:
ما، در باغ وحش زندگی میکنیم...
ساحل واقعا خانه را تبدیل به خونه ی حیوانات کرده بود و از این کارش بسیار لذت میبرد.
ماجرا از سه ماهی قرمز شروع و پس آن......
بیا بقیشو اینجا بخون رفیق😱
https://eitaa.com/donyaybimohtavpk
جوین شو ببین چی میشه؟
هدایت شده از گیان|🌿
🍁💌
💌🍁💌
🍁💌🍁💌🍁
💌🍁💌🍁💌🍁💌
🍁💌🍁💌🍁💌🍁💌🍁
#پارت_دوم
#من_کیستم؟
ساحل در باغشون رو باز کرد
و به صندوق پست نگاهی انداخت،
معمولا مقدار زیادی برگه ی آگهی
و یا یک یا چند پاکت نامه برای مادرش
آنجا بود،آنها را برمیداشت و
روی میز آشپزخونه میگذاشت و به طبقه ی بالا در اتاقش میرفت و
کارهای روزمره اش انجام میداد!
گاهی نامه هایی از بانک
برای پدرش بود،
پدر ساحل پدر عادی نبود
بلکه ناخدای نفتکشی بزرگ بود و
بیشتر سال را در دریا میگذراند.
هربار چند هفته به خانه می آمد و
اطراف خانه قدم میزد و باغ و
باغچه رو برای ساحل تازه و مرتب
میکرد.
ولی وقتی میرفت و در دریا بود،دوری از خانواده خیلی اذیتش میکرد...
ولی امروز فقط یک نامه در
صندوق بود آنهم به نام
... ساحل...
روی پاکت نوشته شده بود:
ساحل صادقی،کوچه ی نرگس، پلاک پنج
تمبر هم نداشت و فرستنده آن نامشخص بود!
#کپیحرام
#نشرهمراهبالینک
https://eitaa.com/donyaybimohtavpk
هدایت شده از گیان|🌿
🍁💌
💌🍁💌
🍁💌🍁💌🍁
💌🍁💌🍁💌🍁💌
🍁💌🍁💌🍁💌🍁💌🍁
#پارت_هشتم
#من_کیستم
این پرسش دیگری بود که حتی
به ذهن گربه هم نمیرسید،وچه خوب!
مادر بزرگ ساحل چند وقت پیش فوت شده بود.بعد شش ماه هنوز هرروز
به یاد او می افتاد.ناروا نیست که زندگی
باید پایان یابد؟
درحال فکر کردن بود،رو سنگفرش ایستاد. خیلی تلاش کرد که به زنده بودن
فکر کند.
که فراموش کند روزی میمرد. ولی نمیتوانست...
به محض آنکه به زنده بودن فکر میکرد،
فکر مردن هم به ذهنش میآمد،وبرعکس
به خاطر این که زمانیکه غرق فکر مرگ بود،به ارزش های زندگی پی میبرد.
مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند مه دائم در ذهنش به آنها میپرداخت.و هرچه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر میشد، روی دیگر هم بزرگتر و روشنتر خودش را جلوه میداد.
فکر می کرد اگر که ندانیم میمیریم طعم زنده بودن را نمیتوانیم بچشیم وبدون دریافت شگفتی شگرف زندگی،تصور مرگ نیز ناممکن است.
روزی را یادش آمد که پزشک به مادر بزرگش خبر داد که...
#کپیحرام
#نشرهمراهبالینک
https://eitaa.com/donyaybimohtavpk