ما منتظر حملهایم...
این ساعت و آن ساعت...
امروز یا فردا...
ما منتظر حملهی سگ ِ هاریم...
تا خرخرهاش را بگیریم
و شکمش را بدریم
نفسش که بند آمد
دفنش کنیم در میان زبالههای عفونی. . .
.
ما منتظر حملهایم...
بله!
ما ملت انتظاریم. . .
#حمله_کن_جانور
@hobut68
از احوالات مادری همین بس:
نیاز به گریه داری
اما وقت و انرژی برای گریه نداری. .
@hobut68
enc_17036868114311455326777.mp3
8.48M
ما برای دلمان میخواهیم گریه کنیم...
امالبنین و پسرش را بهانه میکنیم...
ما روی پسر امالبنین خیلی حساب باز کردهایم. . .
@hobut68
آدمیزاد است دیگر...
یک وقتهایی از تبریک و شادی
و هر چه رنگ خوشحالی دارد
خجالت میکشد...!
@hobut68
ما میگذاریم
و میرویم. . .
چیزی که میماند
خرده شکستههای دلهاست
که
میبُرد
و میبُرد
و میبُرد. . .
@hobut68
سلام بر خوبان عالم
سلام بر صاحب ِ لحظه لحظههای ما...
دلخوشیم به سلامی که جوابش واجب است...
@hobut68
سلام بر خوبان عالم
سلام بر مبارزان ِ راه حق...
سلام بر خار ِ چشم اسرائیل...
#شهید_نیلفروشان
#شهید_سیدحسن_نصرالله
@hobut68
میدونی چیه رفیق!
من هر دفعه علاوه بر اینکه صدای سوختن و پاره شدن مویرگهای مغزم رو میشنوم، شرّه کردن رنگ سفید رو توی هر شاخه از موهام حس میکنم!
من دارم زیر بار اخبار غزه له میشم! به نظرت زنان فلسطینی روزی چند بار میمیرن؟!
روزی چند بار پیر میشن؟!
روزی چند بار صدای متلاشی شدن مغزشون رو میشنون؟!
به نظرت روزی چند بار توی مشامشون بوی گوشت و موی سوخته حس میکنن؟!
میدونی چیه رفیق؟!
من واسه زندگی کردن و نفس کشیدنم عذاب وجدان دارم!!
من تا وقتی این سگ ِ هار زندهست نمیتونم پیر نشم!!
رفیق!
بیا دعا کنیم...
الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ
اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ
یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ...
@hobut68
برای تمرین کلاس روایت، باید آگاهیها و منبع آنها را پیدا کنیم و لیستش را بنویسیم.
صدایی توی مغزم تکرار میشود:
_ من به حرامزادگی اسرائیل آگاهی دارم.
_ من به اینکه اسرائیل سگ هار است آگاهی دارم.
_ من آگاهی دارم که اسرائیل باید خفه شود.
_ آگاهی دارم که تا اسرائیل هست به هیچ چیز دیگری آگاهی ندارم!
همینقدر خشمگین!
همینقدر منتظر!
همینقدر آگاه!
@hobut68
سلام بر خوبان عالم
آن زمان که ما را میبینند
و در قنوتشان برای ما دعا میکنند. . .
@hobut68
هدایت شده از Linen_art_gallery
✨تُت بگ طرح گنجشگ و کتاب
ابعاد: ۱۰×۴۰×۴۵
ارتفاع دسته: ۲۲
قابلیت حمل دستی و دوشی
جنس: متقال تمام پنبه
جنس دسته: کتان مقاوم
آستردار از جنس پارچه تترون با کیفیت
تکنیک چاپ: دی تی اف
تثبیت شده و قابل شستشو
قیمت: ۲۲۹,۰۰۰ تومان🌹
جزئیات بیشتر و ثبت سفارش:👇
@linentotebag_admin
https://eitaa.com/linentotebag
دوستم کیسهی پارچهای میدوزد، جایگزین کیسههای پلاستیکی...
برای دوستداران طبیعت...
اگر مایل هستید حمایتش کنید و چرخ دندهای بشوید برای چرخیدن کسب و کارش...
خون شهید در ما خشم مقدس میسازد...
خشم سازنده!
خشم انتقامگیر...
@hobut68
بچهها خوابیدهاند. علیسان هنوز سرفههای خروسکیاش خوب نشده امشب گوارشش بهم ریخت! خواب ِ خونم کم شده! دلم لک زده برای دو سه ساعت خواب ِ یکدست و سنگین! خستگی از تمام ذرات دیاکسید کربنهای بازدمم به بیرون میپاشد!
علیسان که خوابش برد، میگشتم دنبال تسبیح حرم شریفه خاتون که چند سال پیش احمد از سفرش آورده بود... به احمد گفتم: "میخوام باهاش یه کم ذکر بگم بلکم خوب بشه این بچه، خسته شدم دیگه..."
حالا ذکرهایم را گفتهام، علیسان را هم سپردمش به شریفه خاتون و پدر و پدربزرگش...
دوباره میروم سراغ اخبار حملهی امروز صبح... میخوانم که شهدا بیشتر شدهاند... دیاکسیدکربنهای بازدمم به جز خستگی بغض هم به بیرون میپاشند...
میدانم که گریزناپذیر است... میدانم که جنگ یعنی همین... یعنی تلفات، خسارات، خون، شهید، وای مادر شهید...
بغض افتاده به جانم! ذهنم میرود سمت دستهای همین چهار مادری که امروز شدهاند: مادر شهید! دستهایشان چند بار تسبیح برداشته و برای خوب شدن سرفههای پسر کوچکشان ذکر گرفته؟!
چند بار خسته شدهاند؟!
چند بار با چشمهای خوابآلود گهواره تکان دادهاند و آرزو کردهاند کاش زودتر بزرگ بشه
چند بار اسفند دود کردهاند و ذکر یونسیه خواندهاند که پسرشان چشم زخم نخورد؟!
امان از این چند بارها که به جای پسر، امشب جلوی چشم این مادرها رژه میروند!
امان از این مادرها...
.
دیاکسیدکربنهای خسته، نمیگذارند اکسیژن کافی به مغزم برسند...
توان ِ مرثیهسرایی بیشتر را ندارم!
#ف_سین_ه
@hobut68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک ساعت است که این فیلم را دیدهام...
دستها و پاهایم سِر شده...
مدام علیسان را اینجا تصور میکنم!
همین قد و قواره و همین چشمها و همین دستها...
.
مدام دارم میمیرم...
.
.
خدایا!
ما به جز تو کسی را نداریم که پیشش شکایت کنیم...
پسرک تب دارد، مجبورم حواس بدهم به درجهی تبش که بالا نرود. این سومین شب متوالی است که نمیتوانم بخوابم و حالا از کمخوابی تهوع گرفتهام! عصبهای بدنم تکان تکان میخورند! تپشهای قلبم را توی گوشم حس میکنم! اما خوشحالم! چون سرفههایش کمتر شده و میتواند چند دقیقه پی ِ هم به خواب برود... پر شدهام از حسهای بیسر و ته و متناقض!
مامان سر ِ شب که به علیسان نگاه میکرد یکهو بغض کرد و گفت: "طفلکی بچههای فلسطین..."
.
.
"شاید ادامه داشته باشد..."
@hobut68
ادامه بدهیم...
علیسان هنوز درگیر عفونت و بیماریست، اما کمی بهتر شده. از سر شب چند قاشق آش و چند قاشق سرلاک خورده، چند بار از مبل بالا رفته، با فاطمهیاس روی بابااحمد پریدهاند و چند لیوان آب توی اتاق خواهرش خالی کرده... اینها یعنی حالش بهتر است.
من؟ همچنان خسته و بیخوابم... بدنم درد میکند و صدای مویرگهای مغزم را نمیشنوم و شره کردن رنگ سفید توی شاخههای موهایم را حس نمیکنم! اینها یعنی حال روانم خوش نیست!! راستش را بخواهید نمیخواهم که خوش باشم! بچهام رو به بهبودیست، اما نمیدانم حال آن پسر کوچکی که از زیر آوار فقط چشمهایش پیدا بود و گاهی انگشتهای کوچکش را بیرون میآورد، چطور است! نمیدانم حال مادرش چطور است؟! نمیدانم آخرین قاشق غذایی که خورده کی بوده، نمیدانم سرلاک گندم و عسل خورده یا نه! نمیدانم آخرین بار کی از مبلهای خانهشان که زیر چند تن خاک و میلگرد مانده، بالا رفته و پدرش حائل شده تا مبادا بیافتد! اصلا نمیدانم پدرش زنده است یا نه...
امروز فاطمهیاس و عمهاش شش هفت ساعت رفتند شهربازی و آخر سر با چشمهای گریان برگشت خانه که: "کم بود!" میگفت آنقدر خوش گذشته که دلش میخواهد دوباره برود، این بار خانوادگی با مامان و بابا و داداش. من اما دلم نمیخواهد حالم خوش باشد وقتی دخترک پنج شش سالهی غزه...
امان از دخترکهای پنج شش ساله...
.
.
"شاید ادامه داشته باشد.."
@hobut68