هدایت شده از حلقه ششم مبنا
معرفی کتاب محرم.pdf
24.28M
با آرزوی قبولی عزاداریهایتان در مصیبت سیدالشهدا(ع)
#بسته_پیشنهادی_کتاب ویژه محرم تقدیمتان میشود.
در بند و بساط حسین و اهل و عیالش بزرگ شدم...
بعد از ازدواج، پای این بند و بساط بیشتر باز شد به چهاردیواری ِ جانم.
ماهی قرمز توی تنگ شده بودم که شبهای محرم، خودم را پرتاب میکردم توی دریایی که بوی سیب میداد... تا توان داشتم دُم تکان میدادم و بالههایم را جلو و عقب میبردم و با هر بار باز و بسته شدن دهانم، اکسیژن را میبلعیدم و توی رگهایم ذخیره میکردم برای روز مبادا...
از تُنگم فراری بودم، امّا ناچار به آن...
روزهای تُنگ به رویای شبهای دریا میرفت و میرفت و طی میشد... تا اینکه مادر شدم...
دریا همان دریا بود، آب همان آب، من اما همان ماهی ِ قرمز نبودم که بتواند خودش را پرتاب کند وسط دریا...
در و دیوار تنگ تنم را زخمی کرده بود... گلویم درد میکرد... چشمهایم نیز...
انگار کسی لگد زده باشد زیر تُنگ، من از آب پرتاب شدم اما نه به دریا، که به روی زمینی که برای تنم زبر بود... با هر بالا و پایین پریدن خراشی اضافه شد به تنم و با هر باز و بسته شدن دهانم داغی به جانم فرو رفت...
عابران از کنارم رد میشدند تا خودشان را به دریا برسانند، با هر قدم، گرد و غباری روی تنم نشست و خردهی خاکی به چشمم...
.
.
محرم اول:
دخترکم دو ماهه بود و کولیک داشت، صدای گریهی او و قدمهای من بین شلوغی جمعیت، نگاهها را به سمتم چپ میکرد...
چیزی توی دهانم مزهی زهر میداد... قید دریا و اکسیژن را زدم...
محرم دوم :
دخترکم چهارده ماهه بود و نو پا، بین جمعیت ِ با فاصله نشسته، راه میرفت و گاهی میافتاد روی کسی...
نگاهی چپ میشد به سمتم...
دنبالش راه میرفتم، بغلش میکردم، پفکی را که به طرفش تعارف میشد رد میکردم و مداح میخواند و من دخترکم را میپاییدم... اکسیژن با ریههایم غریبگی میکرد...
محرم سوم:
دخترکم دو ساله بود...
من با دریا قهر بودم...
اما گرد و غبار پای عابران ِ به سمت دریا، توی گلویم رسوب میکرد...
محرم چهارم:
سه ساله شده بود و اهل دویدن و کشف کردن... روی پارچههای سفید میرفت و میآمد و میدوید.. باید حواس میدادم که گم نشود توی جمعیت... من از صداهای پخش شده از بلندگوها چیزی نصیبم نمیشد ، دخترک اما از قدرت ِ دور شدنش خوشحال بود و توی آسمانها سیر میکرد... زنی دعوایش کرد که چرا راه میروی؟ حواسمان پرت شد! توی بغلم کز کرد و گریه شد...
کفشهامان را برداشتم و قید دریا را زدم...
محرم پنجم است امسال:
من مادرم... مادر دخترک ِ چهار سالهام و پسرکی وابسته به بند ناف!
دخترک صبحها زود بیدار میشود، شبها بهانهی خواب دارد...
احساساتش مثل دختری نوجوان و بالغ پشت چشمهایش تبدیل به اشک میشوند... بغض میکند... دلش تنهایی میخواهد... دقیق میشود توی کلمات... کلمات ِ این شبها سختند... گاهی وحشتناک!
باید حواسش را پرت نقاشی کنم... نور میرود... حوصلهاش هم سر!
خسته میشود...
بهانه میگیرد...
پسرک توی دلم سکسکه میکند... جایش تنگ است، چنگ میزند به پهلویم... دخترک اشک میریزد و دلش آغوش میخواهد... بغلش میکنم...
بساطم را جمع میکنم و قید اکسیژن را میزنم...
.
.
حالا من نه تنگ دارم و نه دریا، افتاده بر زمین زبر، بالا و پایین میپرم و هر بار خراشی بر خراشی میکشد... دهانم کمتر باز و بسته میشود...
غبار روی چشمهایم را گرفته... نه عابری میبینم و نه نگاه چپی را...
فقط با خودم میگویم: "کاش توی دریا بمیرم"
#ف_سین_ه
#مادری
@hobut68