هوالحق
چشمهایش
چشمان او با من سخن میگفت. سخن از عشق سخن از دوست،سخن از اینکه عشق بی معنا است بدون دوست.
چشمان او میدرخشید از پشت شیشه ای به نام دوری..نور مهربانی از نگاهش می تابید بر چهره بی فروغ آدمی اما شمع وجود او را چه زود باد جفای روزگار به خاموشی گرایید. شعله وجود او خاموش شد و دلهایی که گرم از وجودش بود سخت تنگ وچه تنگ تر شد دل پروانه ای که شمع وجود او نور امیدش بود، روشنایی مسیرش بود و او چه باشکوه پر زد از این دنیای فانی! شکوهی به غایت غمگین! شکوهی که سرچشمه میگرفت از شوق پرواز او! شوقی که در آیینه نگاهش آشکار بود. پرواز او به مقصد بی کرانه ها به عظمت بی کرانه بود.
دل او تنگ رفتن بود و دل من تنگ از رفتنش! آی مردمان شهر به من بگویید چگونه بسازم با دلی که تنگ از رفتن اسطوره اش و شاد از رسیدن محبوب به مقصودش است..؟!
رفتنش، نبودنش در کاسه باورم نمیگنجد! بی شک چشمهای او نگاهی خیس را می طلبد! و من چه بگویم از نگاهش؟! چگونه بگویم از نگاهش؟! آخ و صد آه از نگاهش! نگاهی که ملتی را امیدوار میکرد به عدالت و ملتی را نا امید از بی عدالتی! آخ از آن نگاهش که بی قرار میشد هنگام کوچ دوستانش و آخ از شانه هایی که میلرزید از دلتنگی!
آی مردمانی که نور نگاه مهربانش بر چشمانتان تابیده...شما را به جان تمام خوبان قسم، با من از نور چشمان او سخن بگویید!
#سردار_دلها
#دلنوشتهی_دانشجویی
🖋فاطمه عزیزی_ دانشجوی رشتهی علوم اجتماعی ۱۴۰۲
@hoda_bso