eitaa logo
حُفره
258 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم: حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر می‌‌کنید تنها چیزی که می‌تونه ۶ صبح بیدارم کنه چیه؟ . نون و پنیر و گوجه و خیار+ چای شیرین✌️ 🤕 @hofreee
یه نمه لاکچری‌بازی درمیاریم درحالی که پسرا دارن دو قدم اون‌طرف‌تر رگ گردن همو می‌زنن✌️ @hofreee
همیشه فکر می‌کردم دلتنگی سخت‌ترین حس دنیاست اما خب یک چیزی هست که می‌تواند از آن هم بدتر باشد. غربت! نه از بُعد مکان و زمان. بلکه حس غربت درون روح و جسم خودت. وقتی دیگر نه خودت و نه هیچکس برایت وطن نمی‌شود. این سخت‌ترین حس عالم است. و احساسات لعنتی‌اند. درست مثل انرژی که هیچ‌وقت از بین نمی‌رود و فقط از نوعی به نوع دیگر تبدیل می‌شود، حس‌ها هم تا ابد بیخ ریشت می‌مانند. راستی غربت توی تنِ آدم‌ها بعد از مدتی به چه تبدیل می‌شود؟ پ.ن: کاش احساسات دیگر از اصل بقای انرژی پیروی نمی‌کردند! @hofreee
تو باز پرسیدی که مادری چه شکلی‌ست؟ گفتم چقدر دنبال معنایی؟ باید تجربه‌اش کنی. برایت کافی نبود! تو همیشه می‌خواهی قبل از رسیدن برسی! نگاه کردم به شیشه‌ی پنجره که پُر از لک بود. پُر از قطره‌های باران خشک شده. بعد دیدمش. همان شکلی که دنبالش بودی. کف دو دستم را به هم زدم و گفتم: _ پیدا کردم! درخت! پیشانی و بالای بینی‌ات چین خورد. گفتم مادری دیگر! مادری درخت است. یعنی الان برایم درخت است. یک درخت بزرگ و سرسبز گوشه‌ی یک خیابان دنج. همه فکر می‌کنند آن درخت فقط زیباست و ساکن و آرام. زل زده است به آدم‌ها. اما هیچ‌کس شاخ و برگ‌هایش را که روز به روز بیشتر می‌شود نمی‌بیند. هیچ‌کس آن برگ‌های کوچک و نُقلی را که تازه سبز شده‌اند و توی دست باد تکان می‌خورند، نمی‌بیند. حالا چین‌های صورتت محو شده بود. چشم‌هایت شده بود مثل عکس ماه روی آب. گفتم می‌دانی چرا؟ چون بی‌سروصداست. هم جوانه زدنش هم ریختن‌ برگ‌هایش. گفتی مگر برگ‌هایش می‌ریزد؟ تو که گفتی سرسبز است! دلم خواست آب بپاشم روی لک‌های شیشه‌ی پنجره. نکردم! به جایش یک لیوان چای داغ ریختم توی فنجان گلدارم. گفتم دست بردار از معنا دیگر. گفتی حالا مانده تا چایت خنک شود! @hofreee
فرزند خلف فقط پسرای من که موقع نماز با کابل شارژر بستنم به موتورشون! @hofreee
. _ روز روانشناسی و مشاوره رو یادت رفت؟ _ بله! چون امتحان اعتیاد دارم! جا داره اجدادمم یادم بره :) 🥳 😐 @hofreee
امروز با پسرک رفتیم دانشگاه و آخرین امتحان دوران کارشناسی‌ام را دادم. تنها جایی از دانشگاه که دلتنگش می‌شوم، اینجاست... همیشه به هنرجوها می‌گویم سعی کنید از حس‌هایتان آگاه باشید و برایشان اسم بگذارید. اما امروز دچار حس عجیب و پرتناقضی‌ام که نه می‌توانم بفهم چیست و نه اسمی رویش بگذارم. آنقدر از هم دورند که هیچ نقطه‌ی اشتراکی ندارند. فقط شکر! خیلی شکر. خودت جور کردی، باز هم جور کن خدایا. اینجا تهران😅 ۱۱ اردیبهشت ۰۳ به‌گمانم اگر روایت‌های مادر/دانشجویی‌ام را ننویسم ظلم می‌کنم به خودم😂 @hofreee
اگه مثل من گاهی توهم برتون می‌داره که آدم کتابخونی هستید، بهتره این مستندو ببینید😅 کدوم رهبری تو کدوم کشوری از جهان اینجوریه واقعا؟ :) از مستند: هنر و ادبیات مملکت نه وزیر می‌خواد نه وکیل! پدر می‌خواد... ایشون پدری می‌کنن.... 🤕 از اینجا 👇👇 http://www.telewebion.ir/episode/0xb6f9691 @hofreee
سلام ممنون میشم به مناسبت نزدیکی نمایشگاه کتاب، به لینک زیر سر بزنید و چند تا از کتابای خوبی که خوندین رو بهم معرفی کنید. چند دقیقه بیشتر وقت نمی‌گیره ولی هدیه‌ی مهمی بهم میدین😇 https://survey.porsline.ir/s/15NKtU7 @hofreee
انتخابات دوره‌ی دوم الکترونیکی شده! دمتونم گرم! ولی به پسرا چطور بفهمونم که دیگه صندوقی نیست که چیزی بندازن توش؟🤦‍♀️ الکترونیکی به زبان کودکانه چی میشه؟🤦‍♀️ @hofreee
آنقدر از آشپزی پرت بودم که حتی نمی‌دانستم چطور باید سیب‌زمینی را خلالی کنم. این را وقتی فهمیدم که یک دیگ بزرگ سیب‌زمینی پوست‌کَنده جلویم گذاشتند و گفتند خلالش کن. نگاه کردم به قطره‌های آبی که از رویشان سُر می‌خورد و توی ذهنم یک معادله‌ی چندمجهولی را حل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم سرم را بلند کنم و به دست‌های آدم‌های اطرافم خیره بشوم یا حتی سوالی بپرسم. بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم. یکی را برداشتم. از وسط نصفش کردم‌. بعد فهمیدم که اگر اول حلقه‌ای برش بزنم بعد می‌توان خلالی‌شان کرد. معادله‌ام حل شده بود و سرم را بالاتر گرفته بودم. مثل حالِ تمام وقت‌هایی که بعد از دادن برگه‌های امتحان ریاضی و فیزیک و شیمی داشتم. چند دقیقه‌ای شده بودم همان بچه خرخون کلاس که با دیدن دست‌های زن کناری‌ام باز خودم را باختم. به طرز هنرمندانه‌ای با چند برش طولی و در یک مرحله سیب‌ها را خلالی می‌کرد. نیاز نبود جان بکند تا آن چاقوی بزرگ و کُند را فرو کند در دل سیب‌ها و حلقه‌شان کند. بعد هم با هزار زخم روی شستش، آن‌ها را خلال کند. شستم شده بود مثل بدنی شلاق خورده. چنان چاقو را فشار دادم که ناگهان خون از کل بند اول شستم فوران کرد. سیب و چاقو را پرت کردم روی سینی روحی. انگشت‌های دست دیگر را پیچیدم دور شستم. خون از لای انگشتانم سُر می‌خورد به سمت مچ دستم. حس می‌کردم الان‌هاست که دندان‌های بالایی‌ام از زور فشاری که به لب‌هایم می‌آورند لق شوند. به خون که نگاه می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من کجا بودم توی تمام آن‌سال‌هایی که مامان سیب‌زمینی خلال می‌کرد؟ چرا سهم بیشتری جز نق زدن و خوردن‌شان نداشتم؟ چرا هیچ تصویری از دست‌های مامان با سیب‌ها ندارم؟ چرا فقط صدای خرت خرت چاقو روی تنِ سیب‌زمینی‌ها برایم آشناست؟ بعدها خیلی زود یاد گرفتم چطور خلال کنم. سرخ کنم. آشپزی کنم. اما همیشه حسرت تصویرهایی زیادی روی دلم مانده. تصویرهایی که توی شتاب زندگی‌ام سوختند و جزغاله شدند. حالا پسرک دارد سیب سرخش را گاز می‌زند و مردمک چشم‌هایش روی دست‌هایم و سیب‌زمینی‌ها ثابت مانده. نمی‌دانم فقط دارد به خرت خرت‌اش گوش می‌کند یا تصویر را هم می‌بیند! کاش تا قبل از اینکه دست‌هایش خونی شود، یاد بگیرد چطور باید سیب‌زمینی‌ها را خلالی کند. @hofreee
دهانم خشک است. انگار سال‌هاست ذره‌ای بزاق هم درونش ترشح نشده. بطری قهوه‌ای دلستر را از توی یخچال می‌گیرم. استاد دارد راجع به جایگاه زن و مادر حرف می‌زند. صدایش رسا و کلفت است. با اینکه نوشته‌ای جلویش نیست حتی یک تپق هم نمی‌زند. انگشتانم را دور درب طوسی بطری می‌پیچانم‌. از عهد حضرت نوح به این طرف باز نشده است. نگاه می‌کنم به پسرها که روی تشک سبزشان ولو شده‌‌اند. بچه‌ها پشت هم کامنت می‌گذارند و حرف‌های استاد به وجدشان آورده. بطری را بین زانوهایم می‌گذارم. خنکی‌اش از شلوار زردم نفوذ می‌کند به پوست پاهایم. درب را خلاف جهت ساعت می‌پیچانم. انگشت‌ها و کف دستم قرمز و چین‌خورده شده‌اند. استاد احتمالا زیاد منبر می‌رود. از این حاج‌خانم‌هاست که حتما خوب هم گریز می‌زند به روضه. مریم می‌گفت گران هم هست. پارچه‌ای برمی‌دارم و روی درب بطری می‌گذارم و می‌پیچانم. با تمام جانی که دارم. رگ‌های دست و احتمالا گردنم حالا سیخ ایستاده‌اند. بالاخره فِشی می‌کند و باز می‌شود. درون دستم می‌لرزد و کف‌ها مثل آتشفشان فوران می‌کنند. سریع دهانه‌ی بطری را به سمت دهانم می‌برم. تند است و تیز. زیرچشمی به پسرها زل می‌زنم. هنوز خوابند. استاد حالا به پرسش کلاسی رسیده است. با دهان پُر از کف دنبال لیوان تمیزی بین کوهِ ظرف‌های کثیف و نشُسته می‌گردم. اول فکر می‌کنم گوش‌هایم اشتباه شنیده اما بعد از دومین و سومین بارِ تکرار اسمم می‌فهمم نه درست است. استاد مرا صدا زده و نظرم را می‌پرسد. دهانه‌ی بطری را به دهانم می‌برم و مایع خنک را قلپ قلپ پایین می‌دهم. وسط‌های مری چیزی مثل سنگ راه مایع را می‌بندد. محتویات دهانم را درون سینک می‌ریزم. می‌خواهم روی دکمه‌ی میکروفن بزنم اما هجوم سرفه‌ها امان نمی‌دهد. پسرها بیدار شده‌اند و با چشم‌ها پفی و ابروهای هشتی زل زده‌اند به من. به زنی که کف آشپزخانه چنبره زده و شکمش را گرفته و کف دلستر بالا می‌آورد و چشم‌هایش پُر از اشک است. استاد می‌گوید برایم متاسف است. برای آن‌هایی که فقط کلاس را باز می‌کنند و می‌روند پی کارشان. می‌گوید یک منفی گنده برایم می‌گذارد که پاک‌نشدنی است. وسط سرفه‌هایی که حالا گریز به عُق‌ زده به این فکر می‌کنم که استاد عمیقا جایگاه زن و مادر را درونم نهادینه کرده! قربان کلام نافذ و چشم‌های سبزش. @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که هیچی! اما هانی میگه دلش می‌خواد بیاد مشهد چای بخوره. منظورش همون چای حضرتی‌هاس که امروز تو تلویزیون دیده! می‌دونی که چقدر عاشق چاییه! هادی هم می‌خواد بیاد حرم که گُم بشه و خادما پیداش کنن :) آقای امام رضا! نذر‌کرده‌هاتو یه مهمونی دعوت نمی‌کنی؟ @hofreee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جلدِ تو هستم... @hofreee
نمی‌خواهم به جنایتی فکر کنم که توی تراس اتفاق افتاده. بوعلی سینا می‌گوید وقتی ارتباط نظام مادی انسان با نفس قطع شود، به آن جسد می‌گویند نه بدن! و من نمی‌خواهم به دو جسدِ شناور روی آب فکر کنم. جسد‌هایی که تا چند ساعت پیش بدن بودند! بوی مُردار همه جا را گرفته است. ترش است و تلخ. وقتی که جسد شویم همه جا تاریک می‌شود؟ مگر حالا تاریک نیست؟ پسرک می‌گوید چه شد که مُردند؟ می‌گویم نمی‌دانم! پاهایش را می‌کوبد روی زمین. _ تو بهشون غذا ندادی! ماهی‌ها غذا می‌خورند مگر؟ آب و هوای بارانی تراس مگر کافی‌شان نیست؟ تا حالا هم خوب عمر کرده بودند! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ به جسد‌ها فکر می‌کنم. اصلا به آن‌ها هم جسد می‌گویند؟ یا باید بگویم لاشه‌ی ماهی‌ها؟ من از واژه‌ی جسد خوشم آمده! شبیه خودم است. شبیه خودم پیش شما. من همین بو را می‌دهم مگر نه؟ عق‌تان می‌گیرد نزدیکم شوید. عقم می‌گیرد بروم تراس. دوباره می‌پرسد! _ ماهی‌ها چطور می‌میرن؟ یاد صبح می‌افتم. در تراس را که باز کردم آن بوی ترش و تلخ زد توی بینی‌ام. آب تُنگشان خاکستری شده بود. توی فضولاتشان دست و پا می‌زدند! مثل من پیش شما! _ نمی‌دونم! با چشای باز! یهو سبک میشن و میان روی آب. مثل اون موقع‌ها که می‌خوابیدن. فقط... فقط سبک‌تر! حتی ماهی‌ها هم بعد مرگ روی آب می‌آیند! یک‌جور اعتراض است؟ نباید بروند به ته تهش؟ توی دریا هم اینطور جان می‌دهند؟ یا فقط توی تُنگ؟ مطمئنم اگر بمیرم می‌آیم روی آب! ماهی‌ها که نمی‌توانند تُنگ‌ها را بشکنند؟ می‌توانند؟ _ تو باید بهش غذا می‌دادی! تو ماهی‌ها رو یادت رفت! چطور به بچه‌ای بفهمانم که مشکل آب و غذا نبود! مشکل تُنگ است! لاشه یا جسد فرقی ندارد، سبک که بشوی می‌آیی روی آب! بوی گندت عالم و آدم را خبردار می‌کند. تو تازه آبروداری می‌کنی که بویم را از تراس به خانه‌ها نمی‌بری! می‌دانی! آقایی داشت از دلتنگی غروب جمعه می‌خواند و فکری مثل زالو چسبید به مغزم. آن لاشه‌های گندیده‌ی توی تُنگ، ماهی‌ها نبودند! من بودم. ما بودیم پیش شما. آنقدر بوی‌مان تند و زننده است که نمی‌توانید درِ تراس را باز کنید! می‌دانم ولی ما را می‌رسانید به دریا؟ قبل از اینکه جسدتر و لاشه‌تر و مُردارتر از این شویم؟ چقدر تهش را دارم بد تمام می‌کنم. تهش درنمی‌آید اصلا. فقط می‌گویم که نمی‌خواهم جسد باشم! @hofreee
هر دفعه به خودم می‌گویم به آدم‌ها نزدیک نشو که رنج‌شان بچسبد به جانت! اما امشب که باز هم درمانده‌ام از این چسب‌ها، فهمیدم که قصه‌ی آدم‌ها نیست! قصه‌ی جان است! جان‌مان را طوری آفریده که دوست دارد به رنج‌ها بچسبد. آنقدر بچسبد که یادت برود روزی از هم جدا بودند. @hofreee
و جز خدا چه کسی می‌توانست فرمول موقعیت را اینقدر خوب پیاده کند؟ زمان+ مکان+ شخصیت + اتفاق‌. @hofreee
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمام داغِ یک و بیست دقیقه براتون تازه شده؟ دلتنگت شدم یه عالمه💔 @hofreee
رقصیدنِ با قطعیت یا قطعیتِ با رقصیدن؟ هر کس که می‌مُرد، تا دفنش نمی‌کردند خوابمان نمی‌برد. توی رختخواب پهلو به پهلو می‌شدیم. به بهانه‌ی آب، سرمان را مثل کوکو ساعت می‌کردیم توی یخچال و درمی‌آوردیم. به مُرده و خانواده‌اش فکر می‌کردیم. گاهی آنقدر توی فکرش غرق می‌شدیم که می‌آمد درون نیمچه‌چُرت‌هامان. مامان می‌گفت چون روحش هنوز سرگردان است. باید دفن شود تا هم او آرام بگیرد هم ما. راست هم می‌گفت. بعد از تشییع‌شان، خاکی و سبک می‌رسیدیم به خانه و یک دل سیر می‌خوابیدیم. آرام می‌گرفتیم! دیشب که خبر سقوط بالگرد را فهمیدم، دوباره شدم مثل چند سال پیش. نمی‌خواستم اما قصه‌ی روح سرگردان را باور کنم. گوشی را گذاشتم روی حالت هواپیما. گفتم ایران می‌برد. همان قطعیتی را داشتم که سر بازی تیم ملی در نیمه نهایی جام ملت‌های آسیا. ساعت هشت، دقیقا هشت، که بیدار شدم تیم ملی‌مان ولی باخته بود و من توی شوک عمیقی به نتیجه‌ی بازی نگاه می‌کردم. به آیات قرآن و آن ربان مشکی کنار صفحه‌ی تلویزیون. ما باخته بودیم! این‌سری مایی که می‌گویم ازقضا بچه‌های تیم ملی و مسئولین نبودند! ما بودیم! ما مردم! همانطور که دندان‌هایم را روی لب‌ پایینم فشار می‌دادم که بُغض توپی‌ام بیرون نپرد، چشمم خورد به کامنتی. "شما توی عزای ما رقصیدین. ما هم توی عزاتون می‌رقصیم!" با خودم فکر می‌کردم کدام عزا را می‌گوید؟ بعد ما به قول خودشان چادرچاقچولی‌ها رقص بلد نیستیم که! ما که همیشه هوار زده‌ایم سلاح‌مان اشک است. بعد مگر تیم نباخته؟ مگر تیم ملی‌مان چند تا گل نخورده؟ مگر ما قهرمانی را از دست نداده‌ایم؟ مگر مای آن‌ها با مای ما فرق دارد؟ دارد از کدام بازی و کدام تیم می‌گوید؟ مگر ننشسته توی جایگاه هواداران ایران؟ درون بازی مگر به جز دو جایگاه خودی و غیرخودی، جای دیگری هست؟ تا اینکه باز یاد حرف مامان افتادم. قصه‌ی روح‌های سرگردان. شاید کامنت یک روح سرگردان را دیدم که باید به خاکش بچسبد تا آرام بگیرد! و آرام بگیریم و بعدش دیگر این پهلو و آن پهلو نشویم و راحت بخوابیم! @hofreee
کاش سر "اللّهمّ إنّا لانعلم منهم إلاّ خيرا" بعدی اینقدر سرمون پایین نباشه! @hofreee
دیدن این دو زن به ما مادرها نوید می‌دهد که شاید این خانه‌نشینی‌ها و سکونِ ظاهری‌‌مان بی‌فایده نخواهد بود. جنگ زنانه‌ی ما با دشمن خیلی بی‌سر و صداتر از مردهاست. آرام ممتد و نرم. آنقدر که هیچ‌کس متوجه شکستنِ استخوان‌هایِ دشمنانمان نشود. @hofreee
اگر دوست داشتید روایتم را در روزنامه‌ی اصفهان زیبا بخوانید.👇👇👇 سنجاق شده به جنگل‌های ورزقان @hofreee
دیگر چطور باید بوی گوشت سوخته و خون را به شامه‌یِ هشت میلیارد انسانِ روی زمین رساند؟ @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یهودی باشی، مسیحی باشی، مسلمان باشی، اصلا بی‌دین باشی! حتی دانشجویی باشی در جایی که خون از دست سرانش چکه‌چکه می‌کند! باز هم می‌توانی در طرف درستِ تاریخ بایستی! فقط کافی‌ست هنوز کور و کر نشده باشی و یک چیزِ فطری درونت بیدار باشد به اسم وجدان! اگر نمُرده باشی همیشه جای درست می‌ایستی! همین. @hofreee