استاد دارد از نحوهی خودکشی هدایت میگوید. از زندگیاش و تلاشهای ناکامماندهی قبلی برای پایان دادن به زندگیاش. عکسی هم از جسد پیدا شدهاش میفرستد.
عرق پیشانیام را پاک میکنم. کسی دارد سنگ روی سینهام را بیشتر فشار میدهد. نفسم بالا نمیآید. خیره میشوم به قطرههایی که از بیرون لیوان آب سُر میخورند. لیوان را برمیدارم و یک نفس سرش میکشم. به تو فکر میکنم که روی تخت آیسییو مچاله شدهای و به جسد هدایت با کت و شلوار.
به تو فکر میکنم و کلمههایی که تشنهی نوشتنشان بودی و به هدایت. به پنبههایی فکر میکنم که هدایت خریده بود تا درز در و دیوار را بگیرد و به اکسیژنی که وصل است به تو. به حرفت فکر میکنم که مدام میگفتی وقتت کم است و به برنامهریزی چند روزه و دقیق هدایت برای پایان.
نه قصد مقایسه دارم و نه قضاوت.
فقط این فکرها دارد دیوانهام میکند.
جنگیدن برای اندکی بیشتر ماندن
و
جنگیدن برای زودتر رفتن!
تمام زندگی جنگ است مگر نه؟
#همین
عکس: آخرین دستنوشتهی هدایت قبل از خودکشیاش. ( دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین! )
@hofreee
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دستهای پشت گُلها
حرفهای زیادی پشتت هست! نمیدانم کدامش درست است. میگویند عاشق مردی شده بودی غیر از مرد خودت. این عشق خیلیها را بیچاره کرده. تاریخ را که نگاه میکنی، پُر از زنهای مثل تو است که فکر میکنند بیچارگی چسبیده به پیشانیشان. اما اگر به من باشد میگویم آری! تو بیچارهای! تو ناکامترین معشوق دنیایی!
حتما خودت هم به این رسیده بودی. آنجا که مردت داشت ذره ذره جان میداد و رد خون افتاده بود توی مردمک چشمهایت. خون از چشمانت سُرید و رسید به قلبت. عشق آن مرد دیگر، رسوب کرد به دیوارههای قلبت. یک چیز جدیدی اما قُلقُل کرد تویش. میخواستی زمان به عقب برگردد؟ میگویند که پشیمان شدی از جگری تکهتکه شده. از جگری که تکه تکه کردی. گفتم که! حرف پشتت زیاد است.
حالا پشیمان شدی؟
از نگاه مردت بگو. هیچکس به خوبی تو نمیتواند بگوید. آن لحظه که گفت پشیمانی سودی ندارد، چه بر سر آن ماهیچهی درون سینهات آمد؟
نگو که فهمیدی آن عشقت یک سراب بود؟
آخر میگویند تو دوست داشتی سمانه باشی برای امام. سمانه مغربیه! حسادت و کینه به کنیزکی بیچیز، زندگیات را سیاه کرده بود. دلت میخواست مثل او، خانهات پُر از بچههای قد و نیمقد شود.
امالفضل تو آخر عاشق که بودی؟ حسادت و حسرت بوی عشق میدهدها! بوی نشدن و نرسیدن. نگو که همانجا که پشیمان شدی و بوی خون رسید زیر بینیات فهمیدی! که عاشقی! عاشق مردی که رو به رویت دراز کشیده است و میسوزد.
آخ اگر زودتر میرسیدی! آخ!میدانی تو از ساره و نرجس و خدیجه چه کم داشتی؟ یک به موقع فهمیدن. یک به موقع رسیدن.
بعضی از زنها عاشق گُلها میشوند. بعضیها عاشق دستی که گلها را سمتشان میگیرد. هردو عاشقند اما با یک تفاوت بزرگ! دومیها دیدهاند و رسیدهاند. اولیها نه! گلها توی دستشان پژمرده و پودر میشود. چشم باز میکنند و میبینند نیست. میچرخند دور خودشان که کجا رفت؟ کمکم میفهمند اصلا نبود که رفته باشد.
گُلها توی دستت خشکید امالفضل؟ نگو که حتی به گلها هم نرسیدی!
سمانه ولی دستها را دید. گُلها را بویید.
گفتم که تو ناکامترین معشوق دنیایی!
تازه اگر بدانی چه دستهایی را ندیدی!
اگر بدانی امالفضل!
کاش پیرنگِ زندگی هیچ زنی شبیه تو نشود.
#آقایامامجواد(ع)
___________________
امالفضل همسر امام جواد(ع) بود که بر اساس روایتهایی که هست، به دستور معتصم( خلیفه عباسی ) امام را مسموم کرد. او از امام فرزندی نداشت.
سمانه مغربیه هم همسر امام و مادر امام هادی(ع) است.
میگویند امالفضل بعد از خوراندن سم پشیمان شد و به گریه افتاد اما امام او را نفرین کرد.
امالفضل در فقر و به خاطر مریضی لاعلاجی مُرد.
@hofreee
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
همین چند هفته پیش، یک روز قبل از اینکه درد بیفتد به جانت از دهانم در رفت که دلم بستنی میخواهد! دیوانگیات را یادم رفت. یازده شب پیام دادی که بیدار باش. گفتم من که خوابم! گفتی اذیت نکن! بیدار باش. زنگ خانهمان را زدند و اسنپفود یک ظرف معجون پُر و پیمان گذاشت کف دستم. گفتم دیوانهایها! خیلی چسبید!
میشود زنگ خانهمان دوباره بزند و اینبار خودت باشی؟ مثلا خوب شدهای و آمدی پیش بچهها.
میثاق من امشب تا صبح بیدارم. اذیت نمیکنم. نمیخوابم. تو هم نخواب!
تو که همیشه نگران بودی استرس نگیرم. غصه نخورم. ناراحت نباشم. خوب بخورم. حسابی بخوابم. حالا کجایی که پتو را چپاندهام توی دهانم که از گریهام بچهها بیدار نشوند...
چرا من و فائزه کادوی تولدت را اینقدر دیر فرستادیم؟ یک چراغ رنگینکمانی بود. به فائزه گفتم برایت بنویسد بعد باران رنگینکمان میآید. خاک بر سرم با رنگین کمانی که برایت آرزو کردم!
بسته رسید؟
ندیدی نه؟
من بیدارم تو هم بیدار باش لطفا....
اذیتم نکن.
نخواب.
حالا باید از بقیه چه بخواهم؟
واقعا بخواهم برایت فاتحه بفرستند؟ برای تو؟
نباید امروز از امام جواد نجاتت را میخواستم. نباید
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت میگن...
قبول داری که منطق نداره؟
ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم...
من درک نمیکنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمیفهمم چهمون شده؟ من آدم گریهکنی نیستم. توی جمع سخت گریه میکنم. توی روضه باید همهٔ عضلههای صورتمو فشرده کنم تا پلکهام نمناک بشه.
من درک نمیکنم که چرا تا سرمو میچرخونم، اشکم درمیاد؟
من درک ندارم.
چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟!
پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتنهای تلقینخوانِ فردا میترسم. برای خودم میترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدمهایی که تا حالا ندیده بودیشون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه میکنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچالهشدهمونه...
این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟
#افهمت؟
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
رفیق جوانم آرام گرفت.
تمنا میکنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید.
منت بر سرم میگذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحهای قرآن مهمانش کنید.
خدا خیرتان بدهد.
#میثاق_رحمانی
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
Ali Zand Vakili - Lalaei (UpMusic).mp3
10M
لالا کن دختر زیبای شبنم...
بخواب تا رنگ بیمهری نبینی...
#میثاق💔
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
حُفره
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و
و بالاخره میون این همه غم، یه خبر خوب!
مجلهی مدام
دو ماهنامهی ادبیات داستانی مبنا
@modaam_magazine
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
به نظرم درک معنای واقعی سوگ تازه جاییست که میافتی توی روزمرگی! همه فکر میکنند خب خوب شدهای. دیگر مثل روزهای اول بیقرار نیستی و داری به کارهایت میرسی. یکجورهایی هم همین است. صبحها بیدار میشوی. چای دم میکنی. دستت میرود که پیام بدهی و یادت میآید که نیست. اولین دانهی گیلاس میافتد توی حلقت. کتابت را برمیداری. چقدر افتضاح است یا چقدر دوستش داری. دوباره دنبال گوشیات میگردی که راجع به کتاب جدیدت بگویی و یادت میآید که نیست. دانههای گیلاس یکی یکی روی هم میافتند. داری خودت را با متن جدیدی مشغول میکنی. میخواهی نظرش را بدانی. روی متن نگه میداری و علامت فوروارد را میزنی و یادت میآید که نیست. غروب شده. میخواهی بروی چیز خندهداری برایش تعریف کنی و باز هم چکش " نیست" برای هزارمینبار کوبیده میشود روی قلبت. میپرسند خوبی؟ و تو سر تکان میدهی ولی دانههای گیلاس دارند خفهات میکنند. آخر شب شده و سریال جدیدت را تمام کردهای. باید بخوابی. حالا دیگر یادت هست که نیست. دلتنگی مثل ملحفهای پیچیده شده دورت. جرات میکنی بروی سراغ صفحهی چتتان که حالا آن پایین پایینهاست. پروفایلش را میبینی. آن پیامهای تیک نخوردهات را و حتی آخرین بازدیدش را. انگار تا همینجا کافیست تا دانههای گیلاس راه گلویت را ببندند. نفست یکجاهایی توی ریه گیر کند و دعا کنی که خستگی این جنگ لعنتی را ببرد و بخوابی. یک خواب دوستداشتنی که واقعیتها را میبلعد. درست مثل حفرهی توی قلبت که دارد تو را میبلعد.
دوباره فردا میشود و همه میگویند بهتری نه؟ و تو دوباره سر تکان میدهی...
#حفرهها
#سوگ
@hofreee
۲۴ خرداد ۱۴۰۳