eitaa logo
حُفره
421 دنبال‌کننده
145 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
Mohsen Chavoshi - Lotfan Be Bande Avale Angoshte Sababeat Begoo (320).mp3
13.46M
از اونا که میگی آخ! نباید امروز گوش می‌دادم! شاید هم باید... @hofreee
بانوی ما را به درد پهلو و بارداری و ناتوانی و دربستر بودن و اشک و آه محدود نکنید! نمی‌گویم این‌ها را نگوییم اما یادمان نرود که حضرت‌ زهرا(س) همان زنیست که یک تنه در برابر ظالم ایستاد و پشت مولایش را خالی نکرد. باید فقط چشم‌هایمان را ببندیم و خودمان را در آن شرایط بگذاریم تا عمق قضیه را کمی درک کنیم. بفهمیم چقدر شجاعت می‌خواهد و بانوی ما چقدر شجاع، جسور و قدرتمند بود! فقط به فکر اشک گرفتن از مخاطب نباشیم. گاهی با روضه‌ای، حرفی، حدیثی دلش را پُر کنیم از جسارت و یقین. خوشحالش کنیم از اینکه زنی مسلمان است! از اینکه پیرو دختر پیغمبر است! دخترهای این روزهایمان خالی از الگویند. آنقدر از ضعف و زمین خوردن در کوچه گفته‌ایم که می‌گویند بس است! ما اعصابمان ضعیف است! حوصله آه و ناله نداریم! آنقدر الگو ندارند که زنی را که به خاطر مسائل روحی و روانی، در دانشگاه برهنه می‌شود را جسور می‌دانند! نماد راه حق می‌دانند! بهشان خرده نگیرید. شجاعت و حق را ندیده‌اند. نمی‌شناسند. تهی‌اند! چرا مدام بانوی پهلو شکسته را یادآوری می‌کنیم؟ چرا باز نمی‌کنیم که این زن نماد آزادی و آزادی‌خواهی واقعی است! همانی که شما شبحی را به جایش اشتباه گرفته‌اید! کاش حتی شبحی بود! کاش! از موضع قدرت حضرت را توصیف کنیم. در آن صحنه‌ به جز غم و درد و آتش، عشق است. وفاداری است. شجاعت است. ایمان است. حق است. آزادی است. آن صحنه خیلی حرف برای گفتن دارد. خصوصا برای این روزهایمان... الگوسازی کنیم تا دخترهایمان دور زباله‌ها نگردند! ای که دستت می‌رسد! کاری بکن... ✍️ مبارکه اکبرنیا @hofreee
خدا یه چیزی میده که واسه یکی نعمته واسه یکی ابتلاء هر دو هم سخت! واسه من ولی عاذابه عاذاب! چرا؟ چون شعور هیچ‌کدومو ندارم. @hofreee
این عکسو می‌بینی، و میگی چه ذلت و حقارتی! خداتون کمک نمیکنه چرا؟ ما می‌بینیم، و میگیم "ما رأيت الا جميلاً "... جز زیبایی نمی‌بینم و خدا اون‌ها رو برای رنج و شهادت انتخاب کرد! ما شبیه هم نیستیم :) تصویر: پیکر شهید سنوار در بزم شراب صهیونیست @hofreee
📚 رمز یک موازی‌خوانی موفق : ( برای آدم‌های سرشلوغ که دوست دارند در دسته‌های مختلف بخوانند) 🔅انتخاب تعداد صفحه‌های کم ( مناسب با برنامه‌ی زندگی‌تان) 🔅استمرار استمرار استمرار ( حتما هر روز بخوانید) 🔅نگاه نکردن به صفحات باقی‌مانده‌ی کتاب‌ها 🔅نگاه نکردن به تعداد کتاب‌هایی که دیگران می‌خوانند! 🔅ترتیب مناسب برای خواندن ( از سخت به آسان در طول روز/ کتاب‌های راحت‌خوان و موردعلاقه‌تان را در انتهای روز بخوانید ) 🔅داشتن یک یا چند همراه و گزارش دادن به یکدیگر 🔅زیاده‌روی و تجاوز از برنامه‌ی روزانه ممنوع🚫 🔅اگر به هر دلیلی عقب افتادید، از همان‌جا که هستید ادامه دهید. برای به جا آوردن قضای صفحه‌ها عجله نکنید! 🔅در برنامه‌یتان حتما کتاب‌های الکترونیکی هم داشته باشید که وقتی گوشی دستتان هست بخوانید. 🔅در نهایت بی‌خیالی محض و لذت بردن از همان چیزهایی که می‌خوانید😇 مسابقه‌ی کتابخوانی که نداریم، مگر نه؟ شما چه چیزی اضافه می‌کنید؟ @hofreee
در کار کردن با مردها فقط باید ناامید نشد و سر رو با سریع‌ترین سرعت و بالاترین شتابِ ممکن به دیوار نکوبید! بعدش دیگه یه عمر راحتیه🤨 لابد اونام راجع به ما بگن! بذار بگن😁 ما تو انتقادم بخیل نیستیم عامو... @hofreee
من هم آقای مستور! من هم! دلم می‌خواهد به رفیق پشت دیوارم بگویم : " بزغاله! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر دلم واسه‌ت تنگ بشه! کجایی، ها؟"
. خواندن هر کتاب، تجربه زندگی است که ما هم باتجربه کردنش گویی سفر می‌کنیم. در این شکی نیست. حالا بستگی دارد. بعضی داستان‌ها رمان است و خیلی طولانی و آدم یک زندگی را از ابتدا تا انتها تجربه می‌کند و با خواندنش انگار دو بار زندگی کرده. اگر پنج کتاب بخوانیم انگار پنج بار زندگی کرده‌ایم. بعضی وقت‌ها داستان کوتاه است. آدمی برشی را سفر می‌کند. بله کتاب‌ خواندن یک سفر است. نوشتن هم یک سفر است. کتاب خواندن سفری است که سر و ته آن معلوم است اما نوشتن سفری است که انتهای آن معلوم نیست و نمی‌دانیم دقیقاً به کجا می‌رویم. همان‌طورکه سفر شما را با خودش می‌برد. پ.ن : و حسن ختام مجله مدام دو. خیلی بیشتر از مدام یک دوستش داشتم. پیشنهاد می‌کنم بخوانید. @hofreee
بچه که بودم موقع ترس خودم را می‌انداختم درونش. امتحان‌های شفاهی و ورزش را داوطلب می‌شدم. سر صف دعا و شعر می‌خواندم. هرچند افتضاح! مسابقه دو و فوتسال شرکت می‌کردم و تمام مجاری تنفسی‌ام می‌پوکید. آرنج و سر زانویم به زمین می‌سایید. آش و لاش اصلا! کتاب و دفترهای برادر بزرگترم را پاره پوره می‌کردم و در می‌رفتم. پسرک لات و بی‌سرو پای محله‌مان را با سنگ زدم و تا خانه مثل اسب رم کرده دویدم. وحید دیوانه‌ی محل‌مان را سر کار گذاشتم و تا غروب از بیرون شهرک‌مان کشیک دادم که کِی بیخیال خانه‌مان می‌شود که برگردم. فقط چشم‌هایم را می‌بستم. عقلم را پیاده می‌کردم. گازش را می‌گرفتم و می‌رفتم تو دلش. بابتشان کتک زیاد خورده‌ام. تاوان پس داده‌ام. انصافا هم کیفِ کارهایم کم نمی‌شد. هنوز هم مردمک‌های لرزانِ پسرک یادم هست. باز هم برگردم سنگ را پرت می‌‌کنم سمتش. البته گاهی هم تشویق شدم و گل قهرمانی انداختند دور گردنم. حالا اما جواب نمی‌دهد. با بزرگسالی آبش توی یک جوی نمی‌رود! فقط کتک و سرزنش است. آن هم نه از طرف دیگران. خودت، خودت را بیچاره می‌کنی. دیگر کیف ندارد. عقل را نمی‌توانی پیاده کنی. صاحب ماشین شده و پیاده کردنش مساوی است با از دست دادن ماشین زیر پایت! باید تامل کنی. تفکر کنی. صبور باشی. نرم نرمک برانی. تازه ممکن است بشود ممکن است هم نشود! راستش دیگر گره‌ها به این راحتی باز نمی‌شود! مسخره نیست؟ گاهی فکر می‌کنم دنیا را برای من یکی نساخته‌اند. خیلی هم خوب! اما امان از ترس‌هایی که نمی‌شود چشم بسته رفت درونشان و افتضاح به بار آورد . @hofreee
از روزهای استادیاریِ یک مدرسه‌ی نویسندگی....