eitaa logo
حُفره
411 دنبال‌کننده
142 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
ربان‌های سبزِ دور بسته‌های اسمارتیز @hofreee
دیشب دم در که بلندگو را به دستش دادم گفت: " شما آدم صبوری هستی خانوم! ". بدنم را که از سنگینی شده بود مثل یک پتوی خیس، کشیدم داخل. در را بستم. نفسم انگار کامیونی بود که به سراشیبی جاده هراز رسیده. از روزی که تصمیم به جشن میلاد امام حسن گرفتم تا آن شب حتی ده روز هم نشده بود. ده روز؟ پس چرا اینقدر کش آمده بود؟ من هم مچاله شدم و کش آمدم. مچاله شدم و کش آمدم. آنقدر که دیگر آن آدم قبل نبودم. برای اولین‌بار تصمیم گرفتم در زندگی‌ام کاری کنم که بشود و این سخت بود. برای کسی که استادِ جا زدن و فرار کردن و جایگزین کردن بود. مجلس امام را نمیشد با هیچ‌چیز توی دنیا عوض کرد. فرار اما میشد. مثلا مداح اول که کنسل کرد. یا دومی و سومی. آن‌جا که به اضطرار رسیدم و فاطمه گفت: " فوقش خودم میام برات می‌خونم. غصه نخور". با هم خندیدیم ولی من دلم یک جشن واقعی می‌خواست. یک مراسمی که همه آن را به رسمیت بشناسند. روزی که خانم بختیاری را پیدا کردم فقط چهار روز مانده بود به مراسم. می‌دانم که تارهای صوتی‌ام از همان‌جا قلنج کردند که گفتم: " شما که کنسل نمی‌کنید درسته؟ ". کامیون داشت سربالایی جاده را رد می‌کرد که ناگهان مجبور به ترمز شد. پسرک بی‌قراری می‌کرد. شب‌ها تا صبح بیدار بود و جیغ می‌زد. شیر نمی‌خورد. بداخلاق شده بود و همه می‌گفتند به خاطر دندان است! نمی‌دانم چندمین بار بود که داشتم ذرات مدفوع زردرنگ را از پایش پاک می‌کردم. مادرم پشت تلفن من و من‌کنان گفت که واقعا می‌خواهم مراسم را بگیرم؟ با این وضع بچه؟ بی‌کمک‌؟ در شهر غریب؟ هر کدام از این کلمات آنقدر بار داشتند که بتوانم روزها زیرشان دفن شوم. نشدم. هرسری دستی می‌زدشان کنار و بلندم می‌کرد. دو سه روز آخر که اسم خط‌خورده‌ی آدم‌های لیست را دیدم و دایره‌ای دور پنج شش‌تایشان هم دفن نشدم. فاطمه گفت " آخر چند نفر میان؟ ". گفتم که مهم نیست و من می‌خواهم پسرهایم امام حسن را بشناسند. مثل خودم. بدانند که چقدر مهربان است. شب توی اتاق ولی حسن‌ظنم خط برداشت. داشتم ربان‌سبز دور بسته‌های اسمارتیزی که برای بچه‌ها بود می‌بستم. ناگهان به خودم گفتم که بچه‌ها چطور باید این گره را باز کنند؟ عقل نداشتم؟ بسته‌ی درون دستم را پرت کردم روی زمین. چرا عالم و آدم دست به دست هم دادند که نشود؟ آقا نمی‌خواست؟ یک‌بار که من با سلول به سلول وجودم چیزی را خواستم! من آدم بدی بودم؟ بله! لیاقت می‌خواست که من ظاهرا نداشتم! پسرک هر نیم‌ساعت بیدار میشد و ممتد جیغ می‌کشید. تصمیمم را گرفتم. حدیث کسا از هندزفری به گوشم می‌رسید که گرفتم. فردا به همان چند نفری که می‌آمدند پیام می‌دادم و کنسلش می‌کردم. کیک را هم. مداح را هم. خواستم هندزفری را دربیاورم و آماده‌ی یک شب‌بیداری دیگری باشم که رفت روی مداحی نریمانی. بد نبود که گوش بدهم و چغلی برادر را به برادر بکنم. داشتم اشکم را با پشت دست پاک می‌کردم که مداح خواند : " مگه من چند تا امام حسن دارم؟ ". این نوحه را کِی دانلود کرده بودم؟ می‌دانستم سحر ماه رمضانی مرا از چاله‌ی خطرناکی بیرون می‌کشد؟ حسین را درون گهواره‌اش گذاشتم. آرام مثل پروانه‌ای بال زدم تا اتاقم که بسته‌ها را تمام کنم. ؟ @hofreee
لوکیشن خانه را برای همه‌ی آن‌ها که فکر می‌کردم شاید بیایند فرستادم. این‌بار اما با حسن‌ظن به خدا و عزیزکرده‌اش. دیگر هیچ‌چیزی اهمیت نداشت. خانه را تزیین کرده بودیم. بسته‌ها و شکلات‌ها آماده بود. بچه‌ها انگشت اشاره‌شان را نشانم می‌دانند که مامان فقط یک روز مانده نه؟ انگشت را داخل مشتشان هل می‌دادم که نه! فقط یکی دو ساعت. بالا و پایین می‌پریدند و از کنار آیفون جم نمی‌خورند. فاطمه زودتر آمد که کمکم کند. وقتی بی‌قراری حسین و دعوای بچه‌هامان را در کمتر از نیم‌ساعت دیدم، باز ترسیدم. به خانه و آشپزخانه‌ی ترکیده نگاهی انداختم و ساعتی که می‌گفت قرار نزدیک است. حسین را انداختم بغل فاطمه که هرطور شده باهم کنار بیایند. بچه‌ها را به خط کردم که کمکم کنند. قاشق‌های الویه را می‌زدم درون نان. امیرعلی نایلون را باز می‌کرد. هانی ساندویچ را درون نایلون می‌گذاشت. هادی سر نایلون را پیچ می‌داد و روی کابینت ‌ردیف می‌کرد. آخرین لیوان را که شستم، آیفون به صدا درآمد. فاطمه انگار تابلوی شکسته‌ای از اتاق بیرون آمد. در حالی که حسین و زینب مثل نخ به لباسش آویزان بودند. _ تموم شد! رسیدی! رسیده بودم اما از حالا به بعد چه؟ تعداد بچه‌ها که زیاد میشد، احساس عدم توانایی هم دور گلویم سفت‌تر. چندتاشان به هم شکلات و اسمارتیز پرت می‌کردند. یکی دو تا داشتن همدیگر را در حد مرگ می‌زدند. دخترها سر موتور جیغ می‌کشیدند. یکی نوشابه را وسط فرش خالی کرد. هانی میکروفن را به زور از دست مداح می‌کشید و نمی‌گذاشت بخواند. هادی به دستگاهش دست می‌زد و صدا بالا و پایین میشد. حسین بغل کسی جز من نمی‌رفت. آنقدر توی مغزم صدای جیغ و گریه و ونگ ونگ بود که می‌خواستم تا جان دارم فریاد بزنم‌. خانم بختیاری صورتم را که دید، اشاره کرد که کاری نداشته باشم. می‌گفت : " اینجا یکی از بی‌ریاترین مجلس‌هاست. از امام بخواید که به خاطر این کوچولوهام که شده نگاه می‌کنن". بعد از بچه‌ها خواست برای امام بخوانند. آن‌جا که اسم " یا حسن" آمد روی لب‌های پسرهایم، فهمیدم که شد! بچه‌ها راحت‌تر از من توانسته بودند ربان اسمارتیزها را باز کنند! وقتی سمت امیرعلی رفتم که کمکش کنم ربان را باز کند، خودش را کشید عقب. _ خودم بلدم خاله! نشستم روی صندلی. بعد از ساعت‌ها دویدن. ماهیچه‌های بدنم را رها کردم. حسین هم زل زده بود به بچه‌ها. خواندنشان که تمام شد، من آن آدم قبل نبودم. تمام استانداردهایم از یک مراسم جشن تمیز و شسته رُفته عوض شده بود. این مراسم برای من نبود که بخواهم اداره‌اش کنم. یکی از مهمان‌ها نایلونی گرفت و آشغال‌ها را جمع کرد. دو نفر تمام ظرف‌ها را شستند. یکی برای بقیه چای ریخت. هدیه، حسین را از دستم گرفت که در اتاق بخواباند. حسین هم برخلاف همیشه غریبی نکرد و رفت. یکی حواسش به بچه‌ها بود که جدایشان کند. فاطمه شکلات‌ها و اسمارتیزها را جمع کرد. زهرا می‌گفت جاروبرقی‌ات را بیاور که بکشم. با پارچه‌ای لک روی فرش را پاک کردم که کسی نشاندم روی صندلی. دیگری هم یک فنجان چای داغ داد به دستم. نگاهم افتاد به کتیبه‌ی " یا حسن" روی دیوار. من می‌خواستم امام را به پسرها بشناسانم؟ اصلا من خودم او را شناخته بودم؟ این چیزها که در قد و قواره‌ی من نبود! من فقط باید پرتشان می‌کردم. آن‌ها می‌گیرنشان. سفت و محکم! پارچه‌ی خیسِ نوشابه‌ای را انداختم روی میز. چایم را خوردم و گذاشتم بادکنک‌های سبز توی هوا بالا و پایین بروند. ؟ @hofreee
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا. @hofreee
می‌دانی از کجا یاد گرفتم که اینقدر حرف‌ها را توی خودم بریزم؟ از همان قرارهای زنانه‌ای که خدا برایمان گذاشت. آن روزهای موعود که باید درد را می‌ریختیم درونمان. نباید کمرمان خم میشد که پدر یا برادرمان بفهمند‌. فکر کن شلاق بزنند به شکم و کمرت و بخواهند شق و رق بایستی. دندان‌هایت را روی هم فشار می‌دهی. ریاضی داری و دبیرت مرد است. عضلات صورتت از درد می‌لرزد. دستت را بالا می‌بری. _ میشه برم بیرون آقای... دبیرت ابروهایش را هشتی می‌کند و می‌گوید: _ نخیر! زنگ تفریح چیکار می‌کردی؟ سرت را می‌گذاری روی نیمکت. دلت می‌خواهد شکم و کمرت را از وجودت بکَنی. خانم یاسینی دبیر زیستت دوبار چرخه‌ی تخمک‌گذاری را برایتان تعریف کرده. باید حفظش کنی. کنکوری است اما نمی‌فهمی‌اش. تو تا نفهمی حفظ نمی‌شوی. توی دلت می‌گویی کاش دبیر مَردت هم زیست‌شناسی می‌خواند. نکند کتاب پسرها فرق کند؟ دیگر بزرگسال شده‌ای اما هنوز هم عادت نکردی. باز باید ناظمت سر صف خط‌کش را پشت کمرت بزند. _ اکبرنیا صاف وایسا. صاف! دست‌هایت را حلقه‌ می‌کنی دور شکمت. _ خانوم... ما... چشم غره می‌رود برایت. _ جمع کن خودتو بابا. خودت را جمع می‌کنی. ۱۸ سال است که این کار را بلدی. از دو سه روز قبلش غم عالم می‌ریزد توی دلت. با هر که دورت باشد بحث می‌کنی. متنفری از اینکه می‌گویند " چته؟ نزدیکه باز؟ " دلت می‌خواهد شلاق بزنی به کمرشان که این را نگویند. بابت چیزی که دست تو نیست سرزنشت نکنند. آن روز محرمانه که برسد نباید با روزهای دیگرت فرقی کند. چون تو یک زن نجیب و باحیایی. برای همین وقتی امتحان ورزش داشتی آن روز را سه دور توی حیاط مدرسه دویدی. آخرهای دور سوم خیسی شلوارت را و لرزش پاهایت را حس می‌کردی اما دویدی. یک دختر اصیل و مغرور کم نمی‌آورد. نرسیده به دبیر ورزش چشم‌هایت تار می‌دید و زمین خوردی. به هیچ‌کس در خانه نگفتی که زانویت ساییده. چون فایده‌ای نداشت‌. تو نباید آن روز را بزرگ می‌کردی. خوابگاه که بودی لباسشویی نداشت. تو بلد بودی که چکار کنی. باید بلافاصله یک تشت آب سرد آماده کنی. وقفه بیفتد پاک نمی‌شود. بعد تاید یا مایع. چنگ بزن. چنگ بزن. چنگ بزن. بوی خون که به بینی‌ات رسید عق نزن. عق نزن. عق نزن. حواست را پرت کن که آب سرخ را نبینی. نباید قندت بیفتد. توی خانه اگر می‌افتاد یواشکی می‌خزیدی درون آشپزخانه. با دست‌هایی که می‌لرزید قندان را باز می‌کردی و یک قند می‌چپاندی گوشه‌ی دهانت. دوستت تعریف می‌کرد که در این روزها اگر غذایی درست کند برادرش لب به آن نمی‌زند. چون ماها آن زمان نجسیم! لبهایت را گاز می‌گیری و می‌گویی: " ولی خدا دوسمون داره! این زمانا بیشتر! ". این حرف را از معلم پرورشی‌ات یاد گرفته بودی. تنها حرف مفیدی که دبیری توانست بزند. از آن چرخه‌ی کوفتی هم فهمیدنش راحت‌تر بود. حالا مادری. خانه کثیف است. بچه‌ها گرسنه‌اند ولی نا نداری. یک ساعت مانده که همسرت بیاید چوب ناظم می‌خورد به پشتت. چشم‌هایت سیاهی می‌رود اما باید بدوی. حتی اگر زمین بخوری و این دفعه پوست کف دستانت هم ور بیاید. کارها تمام می‌شود. دردت ولی نه. تو یاد گرفته‌ای با این درد زندگی کنی؟ پس چرا هر ماه تازه است؟ دلت می‌خواهد گریه کنی آنقدر که غم‌ها از کاسه‌ی دلت سر بروند. بچه‌ها ولی دورت هستند. باید تا شب دوام بیاوری. دوستت به تو زنگ می‌زند. صدایت گرفته است. انتظار داری وقتی گفتی چه شده او لااقل همدردی کند. نمی‌کند. می‌گوید: _ میگم مثل سگ پاچه می‌گیری! چنگِ هم‌نوع دردت را بیشتر می‌کند. تلفن را قطع می‌کنی. اردوی راهیان که بودی وسیله‌ی بهداشتی‌ات کم آمد. یک بقالی کوچک پیدا کردی. پسر جوانی پشت دخل بود. رفتی و آمدی. رفتی و آمدی. کدام بی‌آبرویی بزرگ‌تر بود؟ کدام ننگ؟ حیا اینجا چه معنی می‌شد؟ دست‌های یخ‌زده‌ات را گذاشتی درون جیبت و رفتی داخل. نگاهی به اطراف انداختی. پسرک با چشم می‌پرسید که چه می‌خواهی؟ زبانت را کشیدی روی لب‌هایت. _ یه بسته ن.... ن... نون! با یک بسته نان لواش بیرون آمدی. آنقدر درون مشت‌هایت فشارش دادی که له شد. راه را گم کردی چون از پس پرده‌ی اشک چشم‌هایت همه جا را تار می‌دیدی. با دست‌هایت بسته‌ی نان را فشار دادی روی دهانت که نکند مردی صدایت را بشنود. شانه‌هایت ولی انگار می‌رقصید در باد. خدا چرا اینقدر بار رویشان گذاشته بود؟ چرا می‌خواست زیر آن له نشوی؟ شب شده. می‌روی درون اتاق. خسته‌ای ولی. حتی حال نداری اشک بریزی. روی موکت سرد دراز می‌کشی. دلت یک کیسه‌ی آب‌گرم می‌خواهد. یک چای دارچین با نبات. دستی که شانه‌هایت را بمالد اما نباید بزرگش کنی. باید یک زن اصیل باشی. اصلا اصالت یعنی چه؟ ریشه‌اش از کجاست؟ باید حتما پیدایش کنی. زن یعنی چه؟ پلک‌هایت دارد به هم می‌رسد. زیرلب می‌گویی : " ولی خدا دوسم داره. مطمئنم. " و می‌خوابی. با همان درد که هیچ‌وقت به آن عادت نمی‌کنی. @hofreee