میدانی از کجا یاد گرفتم که اینقدر حرفها را توی خودم بریزم؟ از همان قرارهای زنانهای که خدا برایمان گذاشت. آن روزهای موعود که باید درد را میریختیم درونمان. نباید کمرمان خم میشد که پدر یا برادرمان بفهمند. فکر کن شلاق بزنند به شکم و کمرت و بخواهند شق و رق بایستی. دندانهایت را روی هم فشار میدهی. ریاضی داری و دبیرت مرد است. عضلات صورتت از درد میلرزد. دستت را بالا میبری.
_ میشه برم بیرون آقای...
دبیرت ابروهایش را هشتی میکند و میگوید:
_ نخیر! زنگ تفریح چیکار میکردی؟
سرت را میگذاری روی نیمکت. دلت میخواهد شکم و کمرت را از وجودت بکَنی. خانم یاسینی دبیر زیستت دوبار چرخهی تخمکگذاری را برایتان تعریف کرده. باید حفظش کنی. کنکوری است اما نمیفهمیاش. تو تا نفهمی حفظ نمیشوی. توی دلت میگویی کاش دبیر مَردت هم زیستشناسی میخواند. نکند کتاب پسرها فرق کند؟
دیگر بزرگسال شدهای اما هنوز هم عادت نکردی. باز باید ناظمت سر صف خطکش را پشت کمرت بزند.
_ اکبرنیا صاف وایسا. صاف!
دستهایت را حلقه میکنی دور شکمت.
_ خانوم... ما...
چشم غره میرود برایت.
_ جمع کن خودتو بابا.
خودت را جمع میکنی. ۱۸ سال است که این کار را بلدی. از دو سه روز قبلش غم عالم میریزد توی دلت. با هر که دورت باشد بحث میکنی. متنفری از اینکه میگویند " چته؟ نزدیکه باز؟ " دلت میخواهد شلاق بزنی به کمرشان که این را نگویند. بابت چیزی که دست تو نیست سرزنشت نکنند. آن روز محرمانه که برسد نباید با روزهای دیگرت فرقی کند. چون تو یک زن نجیب و باحیایی. برای همین وقتی امتحان ورزش داشتی آن روز را سه دور توی حیاط مدرسه دویدی. آخرهای دور سوم خیسی شلوارت را و لرزش پاهایت را حس میکردی اما دویدی. یک دختر اصیل و مغرور کم نمیآورد. نرسیده به دبیر ورزش چشمهایت تار میدید و زمین خوردی. به هیچکس در خانه نگفتی که زانویت ساییده. چون فایدهای نداشت. تو نباید آن روز را بزرگ میکردی. خوابگاه که بودی لباسشویی نداشت. تو بلد بودی که چکار کنی. باید بلافاصله یک تشت آب سرد آماده کنی. وقفه بیفتد پاک نمیشود. بعد تاید یا مایع. چنگ بزن. چنگ بزن. چنگ بزن. بوی خون که به بینیات رسید عق نزن. عق نزن. عق نزن. حواست را پرت کن که آب سرخ را نبینی. نباید قندت بیفتد. توی خانه اگر میافتاد یواشکی میخزیدی درون آشپزخانه. با دستهایی که میلرزید قندان را باز میکردی و یک قند میچپاندی گوشهی دهانت. دوستت تعریف میکرد که در این روزها اگر غذایی درست کند برادرش لب به آن نمیزند. چون ماها آن زمان نجسیم! لبهایت را گاز میگیری و میگویی: " ولی خدا دوسمون داره! این زمانا بیشتر! ". این حرف را از معلم پرورشیات یاد گرفته بودی. تنها حرف مفیدی که دبیری توانست بزند. از آن چرخهی کوفتی هم فهمیدنش راحتتر بود. حالا مادری. خانه کثیف است. بچهها گرسنهاند ولی نا نداری. یک ساعت مانده که همسرت بیاید چوب ناظم میخورد به پشتت. چشمهایت سیاهی میرود اما باید بدوی. حتی اگر زمین بخوری و این دفعه پوست کف دستانت هم ور بیاید. کارها تمام میشود. دردت ولی نه. تو یاد گرفتهای با این درد زندگی کنی؟ پس چرا هر ماه تازه است؟ دلت میخواهد گریه کنی آنقدر که غمها از کاسهی دلت سر بروند. بچهها ولی دورت هستند. باید تا شب دوام بیاوری. دوستت به تو زنگ میزند. صدایت گرفته است. انتظار داری وقتی گفتی چه شده او لااقل همدردی کند. نمیکند. میگوید:
_ میگم مثل سگ پاچه میگیری!
چنگِ همنوع دردت را بیشتر میکند. تلفن را قطع میکنی. اردوی راهیان که بودی وسیلهی بهداشتیات کم آمد. یک بقالی کوچک پیدا کردی. پسر جوانی پشت دخل بود. رفتی و آمدی. رفتی و آمدی. کدام بیآبرویی بزرگتر بود؟ کدام ننگ؟ حیا اینجا چه معنی میشد؟ دستهای یخزدهات را گذاشتی درون جیبت و رفتی داخل. نگاهی به اطراف انداختی. پسرک با چشم میپرسید که چه میخواهی؟ زبانت را کشیدی روی لبهایت.
_ یه بسته ن.... ن... نون!
با یک بسته نان لواش بیرون آمدی. آنقدر درون مشتهایت فشارش دادی که له شد. راه را گم کردی چون از پس پردهی اشک چشمهایت همه جا را تار میدیدی. با دستهایت بستهی نان را فشار دادی روی دهانت که نکند مردی صدایت را بشنود. شانههایت ولی انگار میرقصید در باد. خدا چرا اینقدر بار رویشان گذاشته بود؟ چرا میخواست زیر آن له نشوی؟
شب شده. میروی درون اتاق. خستهای ولی. حتی حال نداری اشک بریزی. روی موکت سرد دراز میکشی. دلت یک کیسهی آبگرم میخواهد. یک چای دارچین با نبات. دستی که شانههایت را بمالد اما نباید بزرگش کنی. باید یک زن اصیل باشی. اصلا اصالت یعنی چه؟ ریشهاش از کجاست؟ باید حتما پیدایش کنی. زن یعنی چه؟ پلکهایت دارد به هم میرسد. زیرلب میگویی : " ولی خدا دوسم داره. مطمئنم. "
و میخوابی. با همان درد که هیچوقت به آن عادت نمیکنی.
#آنروزمحرمانه
#قصهیغصهیزنها
@hofreee