من خیلی وقتها فکر میکنم که کاغذی مچالهشده گوشهی سطل زبالهام. همان که پرتش کردی و درون سطل نیفتاد!
میشود بلند بشوی.
بازم کنی.
گوشهای بگذاری.
شاید جایی به دردت خوردم....
میدانم فقط چند خط کج و کوله رویم دارم. میدانم! ولی از روی ناامیدی مچالهام نکن.
ولی درون سیاهیها پرتم نکن.
بنویس....
تا آنجا که تن نازک من جان دارد!
خودت را.... دستهایت را.... به من عیدی بده!
#عیدتون_مبارک🌱
کاش من این خانه بودم!
در دل یک دشت سرسبز که بالای سرم را ابرها و پشت سرم را کوهها پُر کردهاند!
گاهی به یک خانه هم میشود حسادت کرد....
امروز که تک درختی در دشتی وسیع دیدم و دلم خواست سریعا و حتما و قطعا به آن تبدیل بشوم، چیزی افتاد به جان مغزم. مثل کرمی که بیفتد به جان برگهای درخت. چرا یک درخت تنها؟ این خاص خواستن و تنها خواستنهایم از کجا میآید؟
دو دلیلِ احمقانه ابروهایشان را بالا انداختند و با لبخند مسخرهشان زنگ را همزمان به صدا درآوردند!
مردادی بودنم و اسمم!
بله! اسمم!
من مبارکه هستم!
مُ با رَ که
این اولینبار است که اینقدر مستقیم و کامل اسمم را مینویسم. تقریبا جز در سربرگ امتحانها یا فرمهایی که باید به اجبار پُرشان کنم، هیچجا تا به حال اسمم را کامل ننوشتهام!
مامان میگوید پدربزرگم از آن دنیا اسمم را انتخاب کرده و در خواب و وسط یک مهمانی شلوغ و پر از بچههای قد و نیمقد، به مامان رسانده است. مامان هم یک دل نه صد دل عاشق این اسم شده است و بعدتر که فهمیده این اسم از القاب حضرت زهرا هم هست، دیگر عمرا نخواسته روی حرف بابابزرگ حرفی بیاورد. راستش هیچوقت هم نفهمیدیم بابابزرگ دقیقا به من اشاره داشته یا دختر دیگری! مامان که میگوید " خودت بودی! شک نکن! "
اما آدمها در مواجهه با اسمم دو حالت دارند! یا مسخرهاش میکنند یا خیلی خوششان میآید و آنقدر تکرار میکنند تا مثل شکلات درون دهانشان آب بشود!
اگر جزو گروه اول هستید با عرض معذرت put it in! مطمئن باشید من درعرض یک ثانیه میتوانم چیزی صد برابر خندهدارتر از اسم شما دربیاورم! باور نمیکنید؟ خب نکنید! چون یکی از مهمترین ویژگی "مبارکهها" بلوف زدن است! همیشهی خدا با گروه اول مشکل داشتهام! وقتی بعد از شنیدن اسمم چند بار پشت هم صدایش میکنند و بعد لبهایشان را گاز میگیرند که نخندند، دلم میخواهد بگویم " حالا اسم خودت چیه شیرینک؟" نمیگویم. فقط آنقدر سر تکان میدهم که اگر این مواقع دیواری جلویم باشد، صد در صد سوراخی به اندازهی زبان درازشان درست خواهد کرد!
" واقعا اسمت اینه؟ مبارکه... مبارکه.... چه جالب! "
نفس عمیق میکشم و به سوراخ فکر میکنم و به بابابزرگ! بعد میخواهم از تقدس اسمم بگویم که پشیمان میشوم. میخواهم از معنیهای دیگرش بگویم " فرخنده، میمون...." به میمون که میرسم باز هم پشیمان میشوم. مگر عقلم کم است که بگذارم گزیدن لبهایشان را رها کنند و زبان کوچک ته حلقشان بلرزد.
" میمون؟"
خلاصه که ریشهی مثل عقاب تنها بودنم از اینجا میآید. کل دبستان مثل میلهی پرچم وسط حیاط مدرسه، تنها و خاص بودم. نیاز نبود وقتی کسی اسمم راصدا میکند سر بچرخانم که با من هستند یا نه؟ صد در صد با من بودند و هستند!
راهنمایی و دبیرستان اوضاع بهتر بود! دو یا سه میلهی پرچم وسط حیاط مدرسه کاشته بودند. نگویم که چقدر اسرارآمیز دنبال آن مبارکههای دیگر میگشتم و زل میزدم بهشان!
" هی بدبختا! شما هم مبارکهاین؟ مادرای شما هم خوابنما شدن؟"
آدمها در یادگرفتن اسمم هم دو دستهاند! یا هرگز یاد نمیگیرند یا حتما یاد میگیرند و حالاحالاها یادشان نمیرود! اگر مبارکه هستی نباید شر مدرسه باشی! چون اسمت کافی است که کل مدرسه انگشت اشارهشان را سمتت بگیرند و به رفیقشان سقلمه بزنند و بگویند " فک میکنی این دختره اسمش چیه؟ مبارکه! باورت میشه؟ "
#ادامه_دارد
#من_مبارکه_هستم
#بگو_زبونت_عادت_کنه
#جاست_دت
#یه_عقاب_تنها
امروز خودم بیدار شدم. یعنی خواب کامل و کافی داشتم. یعنی با صدای نکرهی هشدار گوشی یا جیغ و گریهی بچهها بیدار نشدم که بعد هم چشمانم را مثل لامپ مهتابیای که پت پت کند چند بار باز و بسته کنم تا بالاخره مژههای مبارکِ پلک بالا و پایین دست از هم بکشند. بعدتر هم آنقدر مغزم را بچلانم تا یادم بیاید شب است یا روز و تازه دو ساعت بود که خوابیده بودم. بعدترترش التماس کنم به زمین و زمان و بچهها تا شاید فقط چند ثانیه بیشتر بخوابم و مژهها را به یارشان برسانم.
خلاصه امروز بخت یارم بود بعد از ؟ حتی آنقدر پیش نیامده که نمیدانم بعد از چه مدت؟ اما چند ثانیه از کیفِ خود بیدارشدنم نگذشت که فهمیدم چیزی درون گلویم میسوزد. بدنم کرخت است و سرم مثل یک تکه سنگ بزرگ سنگین است.
ناراحت نشدم! دنیا همیشه برایم همینطور است. مثل شکلات بایکیت فندقی که به محض دیدنش، آب از لب و لوچهام آویزان میشود و وقتی بازش میکنم، میفهمم فاسد است و بویش قابل تحمل نیست.
چند وقت پیش به آیهای از قرآن خوردم با این مضمون که اگر خوشیهای پیاپی به شما رسید حتما در آن شک کنید! فکر کنم منظورش این است در همان هم امتحانی است یا اینکه نکند خدا ولتان کرده باشد یا....
همین که چراغ چشمکزنت همیشه برایم روشن است دمت گرم!
همین که سرعتگیرهایت سرم را به سقف ماشین میکوبد، دمت گرم!
گفتهام چقدر دوستت دارم اوس کریم؟
گفتهام تا میتوانی شکلات بایکیت فاسد برایم بفرست؟
#همین
اولینبار است در رولپلی شرکت میکنم. رو به روی یک شخصیت سمج نشستهام. مثلا اتاق درمان است و استاد و بچهها زل نزدهاند به ما. دستهایم را روی میز میگذارم و در هم حلقهشان میکنم تا شاید از لرزششان کم شود. اینکه نمیتوانم با پاهایم روی زمین ضرب بگیرم، آزارم میدهد. یکی از بهترین راههای من برای کم شدن استرسم است. ریهام را از هوای دمکردهی کلاس پُر میکنم.
_ خب شروع کنین!
استاد است که میگوید.
شانههایم را صاف میکنم. به چشمهای مراجعام نگاه میکنم. تُن صدایم را تنظیم میکنم. نه پایین. نه بالا. کمکم یقهی تکنیکی که یاد گرفتهام را میگیرم و میکشمش وسط جلسه. چقدر روی کاغذ سبک و آسان بود و حالا سخت و چاق!
چند دقیقه است شروع کردهام و استاد یک کلمه هم نگفته است. این خوب است! یا اشکالی نداشتهام یا همه را گذاشته آخر جلسه بگوید که باز هم یعنی خوب است و نکتهی جدیای به ذهنش نرسیده است.
سه مرتبه تکنیک را اجرا کردهام و باز هم استاد ساکت است. کاش پشتم به او نبود و لااقل حالت چهرهاش را میدیدم. میروم سراغ تکنیک بعدی.
_ استاد من رفتم....
_ آره آره ادامه بده!
ادامه میدهم. مراجع به تته پته و بهانهتراشی افتاده است. ماهیام را پرت کردهام در ساحل و دارد بالا و پایین میپرد.
_ خیلی خوبه! گیرش انداختی!
ذوق درون دلم لی لی میکند. بعد از توضیحاتی که میدهد و من از کیف زیاد نمیشنوم، میگوید:
_ حالا جاها عوض! تو مراجع و خانم هم درمانگر!
خوشم نمیآید اما مجبورم. بار اول نقشم را خوب بازی میکنم اما بار دوم و سوم خراب میکنم. تُن صدایم عوض میشود. دهانِ بدنم باز میشود و آنچه را که نباید، لو میدهد.
_ از تکنیک بیرون زدیها!
_ میدونم استاد! نمیتونم انگار....
من همیشه دوست دارم رییس باشم! من باید مُهرهها را بچینم. اصلا برای همین داستاننویسی را انتخاب کردهام. استاد دارد اشکالهایم را ردیف میکند که مثل قورباغه میپرم وسط برکهی کلماتش.
_ آره اونجا رو اشتباه کردم! خوب درنیومد... من در مقام مراجع خوب نیستم!
میدانم چرا خوب نیستم. چون خودم میشوم. چون دوست ندارم کسی کمکم کند. آنکه کمک میکند و همدلی، من باید باشم! مهدی راست میگوید که اگر همین راه را ادامه بدهم هیچی نمیشوم! نردبانم رفته تا آسمان ولی من هنوز کف زمین ماندهام و خیال میکنم رسیدهام به ابرها!
رولپلیمان تمام میشود. استاد نگاهش را به لیستش میاندازد.
_ ولی خوب بودی! واقعا خوب بودی!
دوباره ذوق مثل ستاره سوسو میزند و کمی بعد لا به لای تشویق بچهها گُم میشود.
باید کمکم از نربان بالا بروم....
_______________________
به مناسبت روز روانشناس....
بر اهلش مبارک🌱
#روز_روانشناس
Mahmoud Karimi - Ye Madine Ye Baghie.mp3
12.19M
بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشوند.
دست که میزنی، خون بیشتر فواره میزند.
#تخریب_بقیع
#هشتم_شوال
راستش از دو روز قبل که خبر فوت مادر جوانی را شنیدهام که بچهی شیرخوارهاش را گذاشته و دوان دوان پیش او رفته است، انگار انداختنم درون روغنی داغ! به جلز و ولزی افتادهام که نگو! وصیتنامه نوشتهام. به خودم فکر کردهام. به زندگی مهدی و بچهها بدون من. به مامان و بابا و باز به خودم. به کارهای کرده و نکردهام. خدایا چقدر کفهی کارهای نکردهام سنگینتر است! بچهها را بیشتر به خودم فشار دادهام. بوییدمشان. بوسیدمشان. مدام راه رفتم و با خدا حرف زدهام و راجع به نحوهی مُردنم نظرم را عوض کردهام.
امروز از کلهی صبح بیدار شدهام که بدو دختر! دیر است! شاید فقط چند دقیقهی دیگر....
خلاصه حسابی برشته شدهام!
امروز چیزی به ذهنم زد!
خدایا!
کاش مُردن من هم پُر از تلنگر برای آدمهایی باشد که تو را فراموش کردهاند. که مرگ را دور میدانند و به خانهی عنکبوت چنگ زدهاند!
خدایا....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
خوش به حالت پریساخانم!
باز هم به ماستشان دست نزدهاند. درون کاسهای میریزمشان و در یخچال میگذارم. برنامهی فردا را حفظم! دوباره درون دو کاسه برایشان ماست میریزم و خودم ماست باقیماندهی دیروز را میخورم. دوباره دست به ماست نمیزنند و دوباره ظرف و کاسه و یخچال و ماستی که فردا خواهم خورد! امروز به خودم گفتم خب چه مرگت هست؟ چرا وقتی میدانی که نمیخورند، صبر نمیکنی تا غذایشان تمام شود و ماست تازهی همان روز را بخوری؟ چرا آنها با اینکه میدانند لب به آن نمیزنند، باز هم هر روز کاسه به دست میگیرند و ماست ماست میکنند؟ اصلا چه میشود هم برای خودت بریزی و بخوری و هم اضافهی آنها را؟ این ریتم مسخره چیست؟
برنج و خورشت هم همین وضع را دارند. اگر چیزی بماند گرمش میکنم و حسابی حواسم هست که برنج مانده با برنج تازه قاتی نشود تا نکند یک دانه از آن دیروزیها زیردندانشان برود! مامان هم همین بود! حتما مادرجان هم! حتما مادرش هم!
همه مادرها همیشه چیزی درونشان هست به نام امید که هر روز میریزندش درون کاسهای و سر سفره جلوی بچههایشان میگذارند. امید دست نخورده میماند. مادرها دوباره میریزندش درون کاسهای دربدار تا خراب نشود تا فردا.
اما مگر میشود رنگ و طعمش عوض نشود؟! چیزی میرود به خوردش که مزهی حسرت میگیرد!
فردایش حسرت را میگذارند جلوی خودشان و قاشق قاشق میخورند. از لای گلویی که مثل دو دیوار سیمانی به هم چسبیده است، قورتش میدهند.
و امید جدیدی را درون کاسهای تمیز ریخته و میگذارند جلوی بچههایشان!
قصه این است!
مادرها حتی نمیگذارند یک دانهی حسرت هم زیر دندان بچههایشان برود!
برنج حسرت مال خودشان است....
@behhbook
میدانید چطور جایی از بدن کبود میشود؟
بعد از اینکه ضربهای مثل میخ روی بدنتان کوبیده شد، مویرگهای آن قسمت پاره میشود. بعد خون است که بیرون میریزد و همانجا حبس میشود. کمکم رنگش از قرمزی روی پوست میشود سبز،بنفش، زرد و گاهی اصلا رنگینکمانی میشود.
بعد هم که میدانید!
کمکم محو میشود.
درد دارد گاهی. آنهم زیاد!
اما بالاخره محو میشود.
حرفهایی هم هست که میخکوبیده میشود به قلب. باز هم مویرگها پاره و خون ریخته و حبس میشود. جایش سفت میشود. خون است که مثل لایهلایه چرم روی هم آمده اما درواقع خون نیست بلکه حرف است! حرفهاست. چرم هم نیست. چرم سوختهی پاره پاره است که روی هم تلنبار شده و مثلا دست و پای قلب را کبود کرده است.
حالا یعنی کبودیهای قلب محو میشود؟ دردش را هم بخوری و دم نزنی، محو میشود؟
نه! نمیشود!
یعنی آن سفتیاش شاید ژلهای بشود اما هیچوقت نیست نمیشود!
ژله هم که باشد و زیر پوست و گوشت مدام لیز بخورد و بلرزد، حالت را خراب میکند!
چه میگویم؟
هیچ!
بیخیال!
فقط کاش درست حرف بزنیم!
درست حرف بزنم!
کاش به کبودیهای بعدش فکر کنیم.
@behhbook