eitaa logo
حُفره
324 دنبال‌کننده
105 عکس
8 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را به خدا به آدم‌ها نگویید دردهایت را بغل کن و بپذیر! این مرحله‌ی آخر است! اینجا هنوز قصه‌اش را شروع نکرده است. اولین کاری که می‌کند می‌رود به جنگ با شرایط جدید. با هرچه که به دستش برسد. می‌خواهد همه چیز مثل قبل بشود. می‌خواهد آنچه دوست دارد را بدست بیاورد. حتی اگر بمیرد! واقعا حتی اگر بمیرد! بعد از مدت‌ها جنگیدن، سرش را که بالا می‌آورد، دشمن‌هایش دورش حلقه زده‌اند و دارند به حالش ریشخند می‌زنند. جای جای تنش زخم است. مثل سی‌دی پر از خراشی که دیگر فیلمی نشان نمی‌دهد. نه راه پس دارد و نه راه پیش! سپر می‌اندازد. فکر می‌کنید تمام می‌شود؟ خیر! همانطور که در غل و زنجیرِ شرایط جدید است و آن‌ها دارند روی زمین می‌کشندش، جنگ جدیدی را شروع می‌کند. با خودش و با خدایش! دلش می‌خواهد کاش جایی خدا را گیر می‌آورد و فقط می‌پرسید "چرا؟ مگر چه هیزم تری به تو فروختم؟ چرا من؟" حالا درونش هم پر از زخم است. مثل آینه‌ای که تکه تکه شود و دیگر نتوانی خودت را درون آن ببینی. مدت‌ها در این وضع هم دست و پا می‌زند. اگر در این مرحله هم سپر بیندازد، توافق‌نامه‌ای نوشته می‌شود و مجبور است زیرش را امضا کند. اما قدم به قدمِ زمینِ قلبش پُر از جنازه است. جنازه‌ی خودی. جنازه‌ی دشمن. دست و پاهای بُریده. بوی خون و ادرار مانده. مغز متلاشی شده. بوی عفونت. بوی زخم کهنه‌‌ی مرهم گذاشته شده. بوی دود. بوی خاک و بوی مرگ! دیگر چطور در این شهر که نه خانه‌ای مانده و نه آدمی قدم بزند؟ سیاهی از در و دیوار قلبش چکه چکه می‌کند. غم چنان با او عجین شده که نوزاد با سینه‌ی مادرش! نه از این غم‌ها که یک ساعت در روز دستی به سر و روی آدم بکشد! نه! فکر کن روزی هزاربار انگشت کوچک پایت گیر کند به پایه‌ی مبل و به خودت بپیچی و انگشتت را گاز بگیری. رد دندان‌هایت روی انگشتت آنقدر عمیق بماند که تا مدت‌ها محو نشود. ردِ غم همینقدر عمیق می‌ماند روی زندگی‌اش. کم‌کم نور ضعیف و بی‌جانی می‌تابد به چشم‌هایش. بستگی دارد که آن را ببیند و ردش را بگیرد یا نه! اگر طناب را بگیرد و دنبالش برود به شهری می‌رسد که از جنگ در امان است. آدم‌هایش کمی مهربان‌ترند و می‌شود آنجا زندگی کرد. می‌تواند لباس‌های پاره پاره و چرکی‌اش را دربیاورد. بگذارد آب خنک ردِ خون‌های خشک‌شده‌ی بدنش را ببرد. لباس تمیزی بپوشد. حالا اینجا وقتی گرسنگی و تشنگی‌اش برطرف شد، می‌تواند دردهایش را ببیند. بعد از مدتی بی‌اعتنایی، دوست‌شان شود. بغل‌شان کند. نوازش‌شان کند. بگوید ما قرار است سال‌ها کنار هم زندگی کنیم. بیایید با هم مدارا کنیم. بیایید دیگر باهم نجنگیم. من دیگر مردِ جنگ نیستم! حالا خورشید درست بالای سرش ایستاده است. می‌تواند گرمایش را روی پوستش حس کند. کافیست سرش را بالا بگیرد تا نگاه‌شان به هم بخورد. حالا اینجاست که او و دردهایش با هم لا به لای سبزه‌ها می‌دوند.... ____________________ سوگ چند مرحله دارد اما من سوگ را فقط در از دست دادن فرد عزیزی بر اثر مرگ نمی‌بینم. می‌توانی عزیزی را از دست بدهی در حالی که زنده است. می‌توانی لحظه‌‌ها و خاطرات و مکان‌های عزیزی را از دست بدهی! به‌نظرم هر از دست دادنِ عمیقی چنین چیزی را در انسان به وجود می‌آورد. https://eitaa.com/behhbook
این یکی دیگر با من نیست، سی تیر نیست، بیست و هشت مرداد نیست، پانزده خرداد نیست، از دستش نمی‌توانم دربروم، بروم اصفهان، مشهد، دره دیز، تبریز. این مرگ است محمود. درست بیخ زبانم نشسته. _____________________ چند فاکتور من‌درآوردی دارم برای دوست داشتن یک کتاب. یکی از آن‌ها این است که چقدر کتاب مرا مجبور به فکر کرده و حالم را بد یا خوب کرده است. لحظه به لحظه‌ی کتاب حالم را خراب و خراب‌تر می‌کرد و دوستش داشتم😅
_ برای پسرم دعا کنید. یه امتحان مهمی داره! می‌دونین...دیگه داره میره! اولین‌بار است راننده‌ی اسنپی که گرفته‌ام خانم است و البته استاد! در ماشین را می‌بندم و راه می‌افتم. نگاهم می‌چسبد به کفش‌های طوسی‌ام که حالا از شدت کثیفی به خاکستری پررنگ می‌زند. زمین زیرپاهایم می‌لرزد. انگار زیر پوستم، نزدیک کاسه‌ی زانویم، کرم انداخته‌اند. چیزی وول می‌خورد. به جای زبان در دهانم یک تکه سنگ گذاشته‌اند. امروز هم نتوانستم با استاد چشم در چشم شوم. یعنی تا به دو ثانیه می‌رسید، کسی زیر چشمم کبریت می‌زد و شعله‌اش از مردمک چشمم در می‌آمد. _ ناراحتی؟ ها؟ استاد تغییر رفتار است که می‌پرسد. نگاه می‌کنم. کلمه‌ها را از چاه گلویم بالا نیامده، قورت می‌دهم. _ رفتین اون پشت قایم شدین که کلاس تشکیل نشه؟ آره؟ استاد روش تحقیق است. نگاه می‌کنم. بچه‌ها زل می‌زنند به من. سد را می‌شکنم و می‌گذارم کلمه‌ها طغیان کنند. استاد عینکش را روی نوک بینی می‌گذارد و از بالایش نگاهم می‌کند. خنده‌اش گرفته. از سادگی‌ام. خودم هم! _ خوب حرف زدی دمت گرم! کی از شرشون خلاص بشیم! کی از شر این مملکت خلاص بشیم! آب می‌خوری؟ آب می‌خواهم. تمام وجودم مثل باغچه‌ای ترک خورده است. دوباره لرز می‌افتد به جانم. سومین بار است. دندان‌هایم روی هم ساییده می‌شود. انگار درون قلبم یک تکه‌ی بزرگ یخ گذاشته‌اند. معده‌ام مشت می‌کوبد به پوست شکمم. می‌خزم زیر آفتاب. نمی‌دانم زمین است که می‌لرزد یا پاهایم؟! _ یکی از حق‌هایی که هر آدمی داره، حق اشتباه کردنه! دوباره استاد است. _ اگه اون اشتباه به قیمت جونش یا جوونیش تموم بشه چی؟ استاد نگاهم می‌کند. دوباره چشمانم را دود گرفته است. جوابش قانعم نمی‌کند! جوابش نمی‌تواند جلوی سرریز شدن لیوانم را بگیرد! _ خاله یه دستمال بخر! توروخدا... توروخدا از دانشگاه بیرون زده‌ام. سرخی غروب می‌پاشد درون چشم‌هایم. دوباره نگاهم به کفش‌های چرک‌مرده‌ام می‌افتد. باید دیگر بیندازمشان دور! صدای جیغ زنی همه را به آن طرف خیابان می‌کشاند. اتوبوس رسیده است. می‌دوم ولی نگاهم پیش زن است و جیغ ممتدش. آسمان پُر از کلاغ است. انگار بچه‌ای روی صفحه‌ی آبی آسمان، خط‌های سیاه کشیده است. سرم به چیز سختی می‌خورد. می‌پرم. پیشانی‌ام را می‌مالم. _ پاشو خانوم! جا نمونی! آسمان اینجا کلاغ ندارد. هواپیمایی از بالای سرمان می‌گذرد و خط سفیدی به دنبالش کشیده می‌شود. کجا می‌روند؟ همان‌جا که پسر راننده اسنپ می‌خواهد برود؟ یا همان‌جا که مریم آرزویش را دارد؟ سایه‌ی هواپیما روی سرم سنگینی می‌کند. سرم تیر می‌کشد. دوباره زمین زیر پایم می‌لرزد. درون ایستگاه ایستاده‌ام. آدم‌ها مثل مورچه‌هایی که دور غذا را گرفته‌اند، یکی یکی بیشتر می‌شوند. آمبولانسی آژیرکشان از جلویم رد می‌شود. آنقدر سریع که لرزه‌ی درونم را بیشتر می‌کند. خواننده درون گوشم می‌خواند " رفت یه جای دور... یه جای دور....ولی دیدش آسمون تو همه جا آبی بود..." نواری درون ذهنم گیر کرده است و می‌خواند یه جای دور.... یه جای دور.... سرم را بالا می‌گیرم. هواپیما نیست! دیگر نیست! ماشین‌ها بوق می‌زنند. بوق‌هایشان فرق دارد. ول نمی‌کنند. همگی دست گذاشته‌اند روی آن ماسماسک لعنتی! زن جیغ می‌زند. پرنده‌ی عظیمی که نمی‌دانم چیست، کبوتر سفیدی را توی هوا می‌گیرد. پسرکی کنارم سیگار دود می‌کند. هنوز پشت لبش سبز هم نشده است. معده‌ام مشت می‌زند. زمین می‌لرزد. کفش‌هایم خیلی کثیف است. کاش می‌شد همین‌جا بنشینم و عق بزنم. معده‌ام جان بکند و اسید بیرون بریزد. دلم می‌خواهد بروم یک جای دور! خودم را می‌کشانم روی نیمکتی. یاد بچه‌ها می‌افتم که منتظرم هستند. قلبم می‌نشیند سرجایش‌. زمین دیگر نمی‌لرزد. سفت و محکم شده. همین که برسم خانه کفش‌هایم را می‌شویم. کفش‌های خودم و بچه‌ها را می‌شویم. خشک می‌کنم و دوباره می‌پوشم. به محله‌مان رسیده‌ام. دلم برای بچه‌ها تنگ شده. برسم خانه. سفت بغلشان کنم. خیلی کار دارم..... خیلی! من آدم جای دور نیستم. کفشم را می‌شویم و همین‌جا می‌پوشم. آنقدر می‌پوشم تا پاره پاره شود....
Alireza Ghorbani - Bi Gonah (320).mp3
9.68M
آمده‌ام تو به داد دلم برسی!
من خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم که کاغذی مچاله‌شده گوشه‌ی سطل زباله‌ام. همان که پرتش کردی و درون سطل نیفتاد! می‌شود بلند بشوی. بازم کنی. گوشه‌ای بگذاری. شاید جایی به دردت خوردم.... می‌دانم فقط چند خط کج و کوله رویم دارم. می‌دانم! ولی از روی ناامیدی مچاله‌ام نکن. ولی درون سیاهی‌ها پرتم نکن. بنویس.... تا آنجا که تن نازک من جان دارد! خودت را.... دست‌هایت را.... به من عیدی بده! 🌱
کارگران مشغول کارند🥴👻 ۲/۲/۲
کاش من این خانه بودم! در دل یک دشت سرسبز که بالای سرم را ابرها و پشت سرم را کوه‌ها پُر کرده‌اند! گاهی به یک خانه هم می‌شود حسادت کرد....
ببخشید! آن تک درخت لطفا :)
امروز که تک درختی در دشتی وسیع دیدم و دلم خواست سریعا و حتما و قطعا به آن تبدیل بشوم، چیزی افتاد به جان مغزم. مثل کرمی که بیفتد به جان برگ‌های درخت. چرا یک درخت تنها؟ این خاص خواستن و تنها خواستن‌هایم از کجا می‌آید؟ دو دلیلِ احمقانه ابروهایشان را بالا انداختند و با لبخند مسخره‌شان زنگ را همزمان به صدا درآوردند! مردادی بودنم و اسمم! بله! اسمم! من مبارکه هستم! مُ با رَ که این اولین‌بار است که اینقدر مستقیم و کامل اسمم را می‌نویسم. تقریبا جز در سربرگ امتحان‌ها یا فرم‌هایی که باید به اجبار پُرشان کنم، هیچ‌جا تا به حال اسمم را کامل ننوشته‌ام! مامان می‌گوید پدربزرگم از آن دنیا اسمم را انتخاب کرده و در خواب و وسط یک مهمانی شلوغ و پر از بچه‌های قد و نیم‌قد، به مامان رسانده است. مامان هم یک دل نه صد دل عاشق این اسم شده است و بعدتر که فهمیده این اسم از القاب حضرت زهرا هم هست، دیگر عمرا نخواسته روی حرف بابابزرگ حرفی بیاورد. راستش هیچ‌وقت هم نفهمیدیم بابابزرگ دقیقا به من اشاره داشته یا دختر دیگری! مامان که می‌گوید " خودت بودی! شک نکن! " اما آدم‌ها در مواجهه با اسمم دو حالت دارند! یا مسخره‌اش می‌کنند یا خیلی خوششان می‌آید و آنقدر تکرار می‌کنند تا مثل شکلات درون دهانشان آب بشود! اگر جزو گروه اول هستید با عرض معذرت put it in! مطمئن باشید من درعرض یک ثانیه می‌توانم چیزی صد برابر خنده‌دار‌تر از اسم شما دربیاورم! باور نمی‌کنید؟ خب نکنید! چون یکی از مهمترین ویژگی "مبارکه‌ها" بلوف زدن است! همیشه‌ی خدا با گروه اول مشکل داشته‌ام! وقتی بعد از شنیدن اسمم چند بار پشت هم صدایش می‌کنند و بعد لب‌هایشان را گاز می‌گیرند که نخندند، دلم می‌خواهد بگویم " حالا اسم خودت چیه شیرینک؟" نمی‌گویم. فقط آنقدر سر تکان می‌دهم که اگر این مواقع دیواری جلویم باشد، صد در صد سوراخی به اندازه‌ی زبان درازشان درست خواهد کرد! " واقعا اسمت اینه؟ مبارکه... مبارکه.... چه جالب! " نفس عمیق می‌کشم و به سوراخ فکر می‌کنم و به بابابزرگ! بعد می‌خواهم از تقدس اسمم بگویم که پشیمان می‌شوم. می‌خواهم از معنی‌های دیگرش بگویم " فرخنده، میمون...." به میمون که می‌رسم باز هم پشیمان می‌شوم. مگر عقلم کم است که بگذارم گزیدن لب‌هایشان را رها کنند و زبان کوچک ته حلقشان بلرزد. " میمون؟" خلاصه که ریشه‌ی مثل عقاب تنها بودنم از اینجا می‌آید. کل دبستان مثل میله‌ی پرچم وسط حیاط مدرسه، تنها و خاص بودم. نیاز نبود وقتی کسی اسمم راصدا می‌کند سر بچرخانم که با من هستند یا نه؟ صد در صد با من بودند و هستند! راهنمایی و دبیرستان اوضاع بهتر بود! دو یا سه میله‌ی پرچم وسط حیاط مدرسه کاشته بودند. نگویم که چقدر اسرارآمیز دنبال آن مبارکه‌های دیگر می‌گشتم و زل می‌زدم به‌شان! " هی بدبختا! شما هم مبارکه‌این؟ مادرای شما هم خواب‌نما شدن؟" آدم‌ها در یادگرفتن اسمم هم دو دسته‌اند! یا هرگز یاد نمی‌گیرند یا حتما یاد می‌گیرند و حالاحالاها یادشان نمی‌رود! اگر مبارکه هستی نباید شر مدرسه باشی! چون اسمت کافی است که کل مدرسه انگشت اشاره‌شان را سمتت بگیرند و به رفیق‌شان سقلمه بزنند و بگویند " فک می‌کنی این دختره اسمش چیه؟ مبارکه! باورت میشه؟ "
امروز خودم بیدار شدم. یعنی خواب کامل و کافی داشتم. یعنی با صدای نکره‌ی هشدار گوشی یا جیغ و گریه‌ی بچه‌ها بیدار نشدم که بعد هم چشمانم را مثل لامپ مهتابی‌ای که پت پت کند چند بار باز و بسته کنم تا بالاخره مژه‌های مبارکِ پلک بالا و پایین دست از هم بکشند. بعدتر هم آنقدر مغزم را بچلانم تا یادم بیاید شب است یا روز و تازه دو ساعت بود که خوابیده بودم. بعدترترش التماس کنم به زمین و زمان و بچه‌ها تا شاید فقط چند ثانیه بیشتر بخوابم و مژه‌ها را به یارشان برسانم. خلاصه امروز بخت یارم بود بعد از ؟ حتی آنقدر پیش نیامده که نمی‌دانم بعد از چه مدت؟ اما چند ثانیه از کیفِ خود بیدارشدنم نگذشت که فهمیدم چیزی درون گلویم می‌سوزد. بدنم کرخت است و سرم مثل یک تکه سنگ بزرگ سنگین است. ناراحت نشدم! دنیا همیشه برایم همینطور است. مثل شکلات بایکیت فندقی که به محض دیدنش، آب از لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود و وقتی بازش می‌کنم، می‌فهمم فاسد است و بویش قابل تحمل نیست. چند وقت پیش به آیه‌ای از قرآن خوردم با این مضمون که اگر خوشی‌های پیاپی به شما رسید حتما در آن شک کنید! فکر کنم منظورش این است در همان هم امتحانی است یا اینکه نکند خدا ولتان کرده باشد یا.... همین که چراغ چشمک‌زنت همیشه برایم روشن است دمت گرم! همین که سرعت‌گیرهایت سرم را به سقف ماشین می‌کوبد، دمت گرم! گفته‌ام چقدر دوستت دارم اوس کریم؟ گفته‌ام تا می‌توانی شکلات بایکیت فاسد برایم بفرست؟
اولین‌بار است در رول‌پلی شرکت می‌کنم. رو به روی یک شخصیت سمج نشسته‌ام. مثلا اتاق درمان است و استاد و بچه‌ها زل نزده‌اند به ما. دست‌هایم را روی میز می‌گذارم و در هم حلقه‌شان می‌کنم تا شاید از لرزششان کم شود. اینکه نمی‌توانم با پاهایم روی زمین ضرب بگیرم، آزارم می‌دهد. یکی از بهترین‌ راه‌های من برای کم شدن استرسم است. ریه‌ام را از هوای دم‌کرده‌ی کلاس پُر می‌کنم. _ خب شروع کنین! استاد است که می‌گوید. شانه‌هایم را صاف می‌کنم. به چشم‌های مراجع‌ام نگاه می‌کنم. تُن صدایم را تنظیم می‌کنم. نه پایین. نه بالا. کم‌کم یقه‌ی تکنیکی که یاد گرفته‌ام را می‌گیرم و می‌کشمش وسط جلسه. چقدر روی کاغذ سبک و آسان بود و حالا سخت و چاق! چند دقیقه است شروع کرده‌ام و استاد یک کلمه هم نگفته است. این خوب است! یا اشکالی نداشته‌ام یا همه را گذاشته آخر جلسه بگوید که باز هم یعنی خوب است و نکته‌ی جدی‌ای به ذهنش نرسیده است. سه مرتبه تکنیک را اجرا کرده‌ام و باز هم استاد ساکت است. کاش پشتم به او نبود و لااقل حالت چهره‌اش را می‌دیدم. می‌روم سراغ تکنیک بعدی. _ استاد من رفتم.... _ آره آره ادامه بده! ادامه می‌دهم. مراجع به تته پته و بهانه‌تراشی افتاده است. ماهی‌ام را پرت کرده‌ام در ساحل و دارد بالا و پایین می‌پرد. _ خیلی خوبه! گیرش انداختی! ذوق درون دلم لی لی می‌کند. بعد از توضیحاتی که می‌دهد و من از کیف زیاد نمی‌شنوم، می‌گوید: _ حالا جاها عوض! تو مراجع و خانم هم درمانگر! خوشم نمی‌آید اما مجبورم. بار اول نقشم را خوب بازی می‌کنم اما بار دوم و سوم خراب می‌کنم. تُن صدایم عوض می‌شود. دهانِ بدنم باز می‌شود و آنچه را که نباید، لو می‌دهد. _ از تکنیک بیرون زدی‌ها! _ می‌دونم استاد! نمی‌تونم انگار.... من همیشه دوست دارم رییس باشم! من باید مُهره‌ها را بچینم. اصلا برای همین داستان‌نویسی را انتخاب کرده‌ام. استاد دارد اشکال‌هایم را ردیف می‌کند که مثل قورباغه می‌پرم وسط برکه‌ی کلماتش. _ آره اونجا رو اشتباه کردم! خوب درنیومد... من در مقام مراجع خوب نیستم! می‌دانم چرا خوب نیستم‌. چون خودم می‌شوم. چون دوست ندارم کسی کمکم کند‌. آنکه کمک می‌کند و همدلی، من باید باشم! مهدی راست می‌گوید که اگر همین راه را ادامه بدهم هیچی نمی‌شوم! نردبانم رفته تا آسمان ولی من هنوز کف زمین مانده‌ام و خیال می‌کنم رسیده‌ام به ابرها! رول‌پلی‌مان تمام می‌شود. استاد نگاهش را به لیستش می‌اندازد. _ ولی خوب بودی! واقعا خوب بودی! دوباره ذوق مثل ستاره سوسو می‌زند و کمی بعد لا به لای تشویق بچه‌ها گُم می‌شود. باید کم‌کم از نربان بالا بروم.... _______________________ به مناسبت روز روانشناس.... بر اهلش مبارک🌱
Mahmoud Karimi - Ye Madine Ye Baghie.mp3
12.19M
بعضی زخم‌ها هیچ‌وقت خوب نمی‌شوند. دست که می‌زنی، خون بیشتر فواره می‌زند.
راستش از دو روز قبل که خبر فوت مادر جوانی را شنیده‌ام که بچه‌‌ی شیرخواره‌اش را گذاشته و دوان دوان پیش او رفته است، انگار انداختنم درون روغنی داغ! به جلز و ولزی افتاده‌ام که نگو! وصیت‌نامه نوشته‌ام. به خودم فکر کرده‌ام. به زندگی مهدی و بچه‌ها بدون من. به مامان و بابا و باز به خودم. به کارهای کرده و نکرده‌ام. خدایا چقدر کفه‌ی کارهای نکرده‌ام سنگین‌تر است! بچه‌ها را بیشتر به خودم فشار داده‌ام. بوییدم‌شان. بوسیدم‌شان. مدام راه رفتم و با خدا حرف زده‌ام و راجع به نحوه‌ی مُردنم نظرم را عوض کرده‌ام. امروز از کله‌ی صبح بیدار شده‌ام که بدو دختر! دیر است! شاید فقط چند دقیقه‌ی دیگر.... خلاصه حسابی برشته شده‌ام! امروز چیزی به ذهنم زد! خدایا! کاش مُردن من هم پُر از تلنگر برای آدم‌هایی باشد که تو را فراموش کرده‌اند. که مرگ را دور می‌دانند و به خانه‌ی عنکبوت چنگ زده‌اند! خدایا.... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 خوش به حالت پریسا‌خانم!
باز هم به ماست‌شان دست نزده‌اند. درون کاسه‌ای می‌ریزم‌شان و در یخچال می‌گذارم‌. برنامه‌ی فردا را حفظم! دوباره درون دو کاسه برایشان ماست می‌ریزم و خودم ماست باقی‌مانده‌ی دیروز را می‌خورم. دوباره دست به ماست نمی‌زنند و دوباره ظرف و کاسه و یخچال و ماستی که فردا خواهم خورد! امروز به خودم گفتم خب چه مرگت هست؟ چرا وقتی می‌دانی که نمی‌خورند، صبر نمی‌کنی تا غذایشان تمام شود و ماست تازه‌ی همان روز را بخوری؟ چرا آن‌ها با اینکه می‌دانند لب به آن نمی‌زنند، باز هم هر روز کاسه به دست می‌گیرند و ماست ماست می‌کنند؟ اصلا چه می‌شود هم برای خودت بریزی و بخوری و هم اضافه‌ی آن‌ها را؟ این ریتم مسخره چیست؟ برنج و خورشت هم همین وضع را دارند. اگر چیزی بماند گرمش می‌کنم و حسابی حواسم هست که برنج مانده با برنج تازه قاتی نشود تا نکند یک دانه از آن دیروزی‌ها زیردندان‌شان برود! مامان هم همین بود! حتما مادرجان هم! حتما مادرش هم! همه مادرها همیشه چیزی درون‌شان هست به نام امید که هر روز می‌ریزندش درون کاسه‌ای و سر سفره جلوی بچه‌هایشان می‌گذارند. امید دست نخورده می‌ماند. مادرها دوباره می‌ریزندش درون کاسه‌ای درب‌دار تا خراب نشود تا فردا. اما مگر می‌شود رنگ و طعمش عوض نشود؟! چیزی می‌رود به خوردش که مزه‌ی حسرت می‌گیرد! فردایش حسرت را می‌گذارند جلوی خودشان و قاشق قاشق می‌خورند. از لای گلویی که مثل دو دیوار سیمانی به هم چسبیده است، قورتش می‌دهند. و امید جدیدی را درون کاسه‌ای تمیز ریخته و می‌گذارند جلوی بچه‌هایشان! قصه این است! مادرها حتی نمی‌گذارند یک دانه‌ی حسرت هم زیر دندان بچه‌هایشان برود! برنج حسرت مال خودشان است.... @behhbook
می‌دانید چطور جایی از بدن کبود می‌شود؟ بعد از اینکه ضربه‌ای مثل میخ روی بدنتان کوبیده شد، مویرگ‌های آن قسمت پاره می‌شود. بعد خون است که بیرون می‌ریزد و همان‌جا حبس می‌شود. کم‌کم رنگش از قرمزی روی پوست می‌شود سبز،بنفش، زرد و گاهی اصلا رنگین‌کمانی می‌شود. بعد هم که می‌دانید! کم‌کم محو می‌شود. درد دارد گاهی. آن‌هم زیاد! اما بالاخره محو می‌شود. حرف‌هایی هم هست که میخ‌کوبیده می‌شود به قلب. باز هم مویرگ‌ها پاره و خون ریخته و حبس می‌شود. جایش سفت می‌شود. خون است که مثل لایه‌لایه چرم روی هم آمده اما درواقع خون نیست بلکه حرف است! حرف‌هاست. چرم هم نیست. چرم سوخته‌ی پاره پاره است که روی هم تلنبار شده و مثلا دست و پای قلب را کبود کرده است. حالا یعنی کبودی‌های قلب محو می‌شود؟ دردش را هم بخوری و دم نزنی، محو می‌شود؟ نه! نمی‌شود! یعنی آن سفتی‌اش شاید ژله‌ای بشود اما هیچ‌وقت نیست نمی‌شود! ژله هم که باشد و زیر پوست و گوشت مدام لیز بخورد و بلرزد، حالت را خراب می‌کند! چه می‌گویم؟ هیچ! بی‌خیال! فقط کاش درست حرف بزنیم! درست حرف بزنم! کاش به کبودی‌های بعدش فکر کنیم. @behhbook
اینستاگرام را باز می‌کنم. یک تکنیسین اورژانش نایلون پُر از آبی دست گرفته است. چاقویی درونش فرو می‌کند. به محض اینکه چاقو را خارج می‌کند، از جایش آب فواره می‌زند. حواسم کوچ می‌کند سمت حرف‌های استاد. دارد می‌گوید که دو نوع رفتار داریم. مطلوب و نامطلوب. رفتار مطلوب اثر فوری ندارد بلکه اثرش در درازمدت مشخص می‌شود. مثل جوانی که می‌رود باشگاه و بعد از مدت‌ها تمرین و تلاش، سیکس‌پک‌دار می‌شود. رفتار نامطلوب اما اثر فوری دارد و البته اثر منفی‌اش در آینده مشخص می‌شود. مثلا سیگار، نوشابه، فست‌فود! وقتی می‌کشی یا می‌خوری در لحظه کیف می‌کنی اما مثل شیشه‌ی پنجره که کم‌کم کثیف می‌شود، تو هم کم‌کم نابود می‌شوی. برای همین مردم بیشتر سراغ رفتارهای نامطلوب می‌روند. چون نمی‌توانند فورا اثر منفی‌اش را ببینند و آن حال‌ِخوب چند ثانیه بعدش را ترجیح می‌دهند. تکنسین می‌گوید وقتی جسم خارجی وارد بدن شد نباید درش بیاوریم. چون علاوه بر آسیب مجدد به اندام‌های داخلی، خونریزی شدت می‌گیرد. چند بار دیگر چاقو را درون نایلون پُر از آب فرو می‌کند و درمی‌آورد. پشتم تیر می‌کشد. تا به حال چاقو نخورده‌ام اما فکر می‌کنم شاید اولش تیر بکشد بعد بسوزد بعد.... بعدش را نمی‌دانم. دیشب به همسرم می‌گفتم این آقا دارد پشت حمیدرضا الداغی را مُشت می‌زند؟ خنده‌اش گرفت. بعد که فهمیدم مشت نمی‌زند و چاقو است، دوباره پشتم تیر کشید و سوخت! دلم می‌خواهد دستم را بالا ببرم و از استاد بپرسم این کار حمیدرضا کدام نوع رفتار است؟ مطلوب یا نامطلوب؟ اینکه اثر فوری کاری مرگ باشد مثبت است یا منفی؟ اصلا مگر او مُرده است؟ اثر درازمدتش چیست؟ لابد تنهایی مادر و آن زن زیبایش! هر چه دارم فکر می‌کنم می‌بینم از دید روانشناسی نمی‌توان رفتارش را توجیه کرد! خیلی هم خودت را به در و دیوار بزنی، سر تکان می‌دهند و می‌گویند خب این یک رفتار نامطلوب است! می‌دانی! نمی‌پرسم! گاهی حالم از تمام نظریه‌ها و فرضیه‌هایشان بهم می‌خورد. راستی حمیدرضا الداغی هم سیکس‌پک داشت؟ یعنی به آن حالِ خوب بعد از رفتار نامطلوبش رسید؟ شهادت اثر فوری دارد یا درازمدت یا هردو؟ پشتم تیر می‌کشد. می‌سوزد. خیلی می‌سوزد.... @behhbook
طلای سیاه طلای سیاه در خانواده‌ی ما نفت نبود! ماده‌ای جامد و سفتی بود که حتما باید زیر دندان‌ها رُخ رُخ می‌کرد و رنگ زغالی‌اش را می‌مالید به نوک انگشتانت. پنج دقیقه بعد از شروعِ خوردن غذا دلهره‌ها و بی‌تابی‌ها برایش شروع می‌شد. پنج دقیقه بعدترش تبدیل می‌شدند به کلمات و از گوشه‌ی دهان شوت می‌شدند وسط سفره. " پس ته‌دیگ کو؟ " و وای به حال زمانی که حجم و اندازه و سفتی و رنگش با استاندارد‌های بین‌المللی خانواده نمی‌خورد! اگر بچه‌ها را هم با هزار ترفند خام می‌کردی، پدرهایشان را چه می‌کردی؟ طعنه‌ها را باید یکی یکی می‌چیدی و درون سبدت می‌انداختی. " ته‌دیگ اینقدر شُل؟ " " وقتی شعله رو اینقد کم می‌کنین معلومه ته‌دیگ پس نمیده خو...." " درسته باید سیاه باشه ولی این دیگه جزغاله بود! " تا مهمانی بعدی حرف‌ها مثل باد می‌چرخید و می‌چرخید. ته‌دیگ را در خانواده‌ی ما عمو حسن، طلای‌ سیاه کرد! از بس که بدون آن لب به برنج و خورشت نمی‌زد. باید حتما یک کف دست از آن سفتِ سیاه رنگ را گوشه‌ی بشقابش می‌گذاشت تا به قول خودش "اشتهایش وا شود". گاهی ماست را و گاهی خورشت را مثل ملحفه آرام می‌کشید رویش. بعد که حسابی خیس خورد، تکه تکه‌اش می‌کرد و با هرقاشق یه تکه‌ی کوچک را به دهان می‌برد. چشم‌هایش را می‌بست وما ته‌دیگ را از روی بالا و پایین رفتن گونه‌اش تعقیب می‌کردیم تا وقتی صدای مسلسل‌وار دندان‌هایش قطع شود و به جنگ با تکه‌ی بعدی برود. کم‌کم همه‌ی فامیل را و به خصوص ما بچه‌ها را عاشقش کرد‌. ما هم بدون آن غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت. نگاه‌هایمان از لا به لای صدای قاشق و چنگال‌ها می‌گذشت و به دیگِ درون آشپزخانه می‌چسبید تا زن صاحب‌خانه نشان‌مان دهد و بگوید " نگران نباشین! شده! چه شدنی! " همگی خیره می‌شدیم به عمو حسن و دست‌ها را به هم می‌مالیدیم. عمر طلای سیاه در خانواده‌مان کم بود! نه برای اینکه دندان‌ها لمینتی شد و ته‌دیگ‌ها نرم و زعفرانی! شاید چون عمر عمو حسن کم بود! وقتی که رفت دیگر دست و دلمان زغالی‌رنگ نشد. صدای رُخ رُخ از هیچ مهمانی‌ای در نیامد و هیچ نگاهی به دیگی نچسبید! همه‌ی نگاه‌ها به ربان سیاه گوشه‌ی قاب عکس عمو حسن گیر می‌کرد. @behhbook
مامان OCD داشت یا به قول ما معمولی‌ها وسواس! فکر می‌کرد. فکر می‌کرد. فکر می‌کرد. بعد برای اینکه ابرِ فکرها را کنار بزند، می‌افتاد به جان خانه‌. به جان خودش. پدر تقارنِ همه چیز را در می‌آورد. صندلی‌ها هم‌راستای هم. مبل‌ها روی خط‌کشی‌هایی دقیق. گلدان درست وسط میز. همه چیزش تمیز بود و تقارن داشت جز ذهنش! ذهنش پُر بود. کثیف بود. بو می‌داد. گاهی دلم می‌خواست با سفیدکننده بیفتم به جانش. دلم می‌خواست مغزش هم مثل دست و بالش برق بزند. اینقدر بدبختی‌ها را به ما نبافد. آخر مامان بافتنش هم خوب بود. می‌نشست روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ و میل به میل می‌بافت. برای من. برای بابا. برای مائده. برای مائده، ابراهیم را بافت و تنش کرد. هرچه مائده گفت این لباس به تنم زار می‌زند گوش نداد. می‌گفت " مهم رنگشه که بهت می‌آد! ". من پزشکی را پوشیدم! نه به تنم زار می‌زد نه تنگ بود. فقط رنگش نمی‌آمد به صورتم. مامان هم فهمیده بود اما باز هم می‌گفت " بهت می‌آد." به بابا اما هیچ‌وقت نگفت " بهت می‌آد". اینجا دیگر نمی‌توانست خودش را گول بزند. آن زن با اینکه زیبا بود و جوان اما به بابا نمی‌آمد. لباس بابا را مامان با میل نبافت. با خروار خروار دارو و آرامبخش و تقارن و تمیزی و فکر بافت. با چروک صورتش. با چاله‌های سیاه زیر چشم‌هایش. با دست و پاهای ترک‌خورده‌اش. با موهای سفیدش. با عق زدنش از عرق تنی خسته. با همه‌ی این‌ها بافت. یکی زیر یکی رو. یکی زیر یکی رو. مائده که طلاق گرفت و برگشت. من که در اتاق تشریح، وسط شکم باز شده‌ی جنازه بالا آوردم و انصراف دادم. بابا که رفت که رفت. آن‌موقع. مامان دوباره نشست روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ و یکی یکی لباس‌ها را شکافت. کامواهایش را گوله کرد و گذاشت جایی که دیگر چشمش به آن‌ها نخورد. کاش وسواسش را هم با کامواها ته کمد می‌گذاشت که اگر می‌گذاشت، استخوان‌هایش مثل چوب خشک و چشم‌هایش کم‌سو نمی‌شدند. که اگر می‌گذاشت لباس مرگ را روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ برای خودش نمی‌بافت. ______________________ این‌ها بعد از خواندن کتابی در ذهنم قطار شدن و ذره‌ای واقعیت ندارند😁
کُنش یعنی نمایش یک فعل و بر دو نوع است: عادی و غیرعادی! استاد می‌گوید برای خلاقیت و تاثیرگذاری بیشتر داستان باید در موقعیت‌های عادی، شخصیت کنش غیرعادی داشته باشد یا در موقعیت‌های غیرعادی، کنش غیرعادی داشته باشد. می‌دانید به چه فکر می‌کنم؟ به زندگی‌ام و نویسنده‌ی خلاقش! اینکه اگر در آن موقعیت آن کار عجیب و غریب را نمی‌کردم، آن صفحه از داستانم آنقدر اثرگذار نبود که تا این حد تغییرم دهد! اینکه او بهترین نویسنده است و کاش ذره‌ای از خودش را در من بریزد! کاش! تا می‌توانی مرا در موقعیت‌های غیرعادی بگذار! تا می‌توانم اکتِ غیرعادی انجام می‌دهم! دارم جان می‌کَنم از آن شخصیت‌ها بشوم که با کارهایش غافلگیرت کند :) !
هر وقت خاله را از زیر خروار خروار خاک آوردی بیرون و نگاه و خنده‌هایش را به ما پس دادی، آن‌موقع تمام می‌شوی! هروقت مادرجان از غصه تمام نشد، آن‌موقع تمام می‌شوی! یه صلوات هدیه کنیم به همه‌ی عزیزانی که رفتن، برای همه دلایی که هنوز تنگ و بی‌قرارن، برای همه اونایی که این منحوسِ لعنتی به روح و جسمشون خط انداخته....
بوی سیگار مثل پسربچه‌ها دورم می‌دود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم می‌آید. زن روی یک تابه‌ی بزرگ که مثل درِ یک قابلمه‌ی بزرگ است، سوسیس‌ها را که تخم‌مرغ‌ها حالا بهشان چسبیده‌اند، زیر و رو می‌کند. دست‌های حنابسته‌اش چیزی شبیه کاردک بغل کرده که سیاهی غلیظی دور دسته‌ی چوبی‌اش را گرفته است. عبای بلند مشکی رنگی پوشیده و شالی که از پشت سرش رد کرده و زیر چانه گره زده است. حالا بوی سوسیس‌ها اما مثل سوارکاری به مقصد بینی‌ام می‌تازند. ناگهان نور خورشید دست‌هایش را از روی چشمانم برمی‌دارد و پشت‌ ابرها می‌برد. ابرهایی که مثل زنان آبستنِ سیاه‌پوشند. زن‌ها با آن شکم‌های گُنده‌شان هروله‌کنان می‌آیند. پاهایم دیگر تاب ایستادن ندارند. گردنم را نرمش می‌دهم و ترق ترق صدا می‌کند. دوبند کوله را روی دوش‌هایم می‌آورم. زن سوسیس‌ها را از دور تابه به وسط می‌آورد. معده‌ام مثل یک گودال خالی است. بلندگوی مغازه‌ای جمله‌ای را پشت هم تکرار می‌کند " پیراهن زنانه فقط ۵۰ تومن". آن‌طرف‌تر سگی، رو به جوانکی پارس می‌کند. جوان مثل اسب مسابقه‌ای از جدول وسط خیابان می‌پرد و این طرف می‌آید. زن گرم صحبت با گوشی دکمه‌ای‌اش می‌شود. چروک‌های پیشانی و زیرچشم‌هایش، دفتر صورتش را خط‌خطی کرده‌اند. تخم‌مرغ‌ها مثل زالو به جداره‌ی تابه چسبیده‌اند. ابرها بیشتر و بیشتر می‌شوند. درِمغازه‌ی لباس‌فروشی باز می‌شود و بوی لباس‌های نو مثل دزدی بیرون می‌زند. باد، برگ‌های درختان را می‌رقصاند. تخم‌مرغ‌ها حالا سوخته‌اند. زن همچنان دارد صحبت می‌کند. صورت گندمی‌اش مثل کفِ زمینِ زیرپایم پُر از پستی و بلندی شده است. _ والا مو دیگه باهاش ارتباطی ندارُم! باید سوسیس‌ها را هم بزند! وگرنه ته می‌گیرند. درست مثل رابطه‌اش که ته گرفته است. زن کاردک را می‌اندازد گوشه‌ای. _ حاج جعفر! یه دیقه بیا اینا رو هم بزن! دیگر هم‌زدن نمی‌خواهد. ته گرفت. تخم‌مرغ‌های سوخته چسبیده‌اند به دیواره‌ی زندگی‌اش و سوسیس‌های نیمه‌سوخته مثل کوه وسطش جمع شده‌اند. بوی سوختگی حالا با گام‌های بلندش سمت اتوبوس‌ها می‌رود! زن‌های سیاه‌پوشِ درونِ آسمان سایه‌انداخته‌اند روی زن و حالا زور می‌زنند و می‌زایند.
حُفره
بوی سیگار مثل پسربچه‌ها دورم می‌دود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم می‌آید. ز
بالاخره زن‌های‌ سیاه‌پوشِ آسمان اینجا هم زاییدند. آن هم با جیغ و ناله‌ی زیاد. کل شهر خبردار شد. بچه‌هاشان می‌ریختند روی چادرم‌ و کم‌کم پوستم را می‌لیسیدند. آنقدر که اگر کسی مثل پارچه می‌چلاندم، یک دیگ آب جمع می‌شد. یک دیگ بزرگ! سنگین شده بودم و گُم شدنم، سنگین‌ترم کرد. وسط بهار می‌لرزیدم. دلم یک جای گرم می‌خواست یا یک چای داغ. وسط بهار! مترو را که پیدا کردم مثل کره‌ی آب شده روی پله‌هایش سُریدم. باد بود که می‌کشیدم. که نرو! بچه شده بود و از پشت می‌کشیدم. اصلا دو تا بودند. یکی از جلو هُلم می‌داد عقب و یکی هم از پشت می‌کشید. انگار توی گوشم داد می‌زدند" نرو! نرو! " . مثل همه‌ی آنچه توی مغزم بود. مغز و باد. باد و مغز. قلبم وسط این دو بزدل و خودخواه، مثل کودکی وسط دعوای پدرومادرش، می‌لرزید. من حرف قلب را گوش دادم. نه مثل همیشه. مثل اکثراوقات. بغلش کردم و گفتم می‌آیم. هرچه بشود می‌آیم. حتی اگر خاکِ خرمشهر باشم و پوتین‌های سربازهای عراقی روی خرخره‌ام فشار بدهند. رفتم جلو. زبان دراز کردم برای باد و باران و عقلم و سربازهای عراقی! بالاخره جایی پیدا می‌شود تا گرم شوم. بالاخره کسی پیدا می‌شود که یک لیوان چای داغ به دستم بدهد تا قلبم نلرزد. بالاخره می‌شود. الان فقط باید بروم.... خرمشهرم را باید آزاد کنم! می‌دانم که خون می‌خواهد.... زیاد! به وقت ۲۰ اردی‌بهشت ۰۲
این ثروت و این قدرت و این نیروها و اندام‌ها را پیش از آنکه به خاک بدهی، به خدا بده و در این راه بگذار. این سیب‌های گندیده در کنار نهرها و فاضلاب‌ها دارند با تمامی دهن گندیده‌شان فریاد می‌کنند که اگر ما را به مصرف نرسانید، می‌گندیم، آیا این فریاد را نمی‌شنوی؟