eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
راستش از دو روز قبل که خبر فوت مادر جوانی را شنیده‌ام که بچه‌‌ی شیرخواره‌اش را گذاشته و دوان دوان پیش او رفته است، انگار انداختنم درون روغنی داغ! به جلز و ولزی افتاده‌ام که نگو! وصیت‌نامه نوشته‌ام. به خودم فکر کرده‌ام. به زندگی مهدی و بچه‌ها بدون من. به مامان و بابا و باز به خودم. به کارهای کرده و نکرده‌ام. خدایا چقدر کفه‌ی کارهای نکرده‌ام سنگین‌تر است! بچه‌ها را بیشتر به خودم فشار داده‌ام. بوییدم‌شان. بوسیدم‌شان. مدام راه رفتم و با خدا حرف زده‌ام و راجع به نحوه‌ی مُردنم نظرم را عوض کرده‌ام. امروز از کله‌ی صبح بیدار شده‌ام که بدو دختر! دیر است! شاید فقط چند دقیقه‌ی دیگر.... خلاصه حسابی برشته شده‌ام! امروز چیزی به ذهنم زد! خدایا! کاش مُردن من هم پُر از تلنگر برای آدم‌هایی باشد که تو را فراموش کرده‌اند. که مرگ را دور می‌دانند و به خانه‌ی عنکبوت چنگ زده‌اند! خدایا.... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 خوش به حالت پریسا‌خانم!
باز هم به ماست‌شان دست نزده‌اند. درون کاسه‌ای می‌ریزم‌شان و در یخچال می‌گذارم‌. برنامه‌ی فردا را حفظم! دوباره درون دو کاسه برایشان ماست می‌ریزم و خودم ماست باقی‌مانده‌ی دیروز را می‌خورم. دوباره دست به ماست نمی‌زنند و دوباره ظرف و کاسه و یخچال و ماستی که فردا خواهم خورد! امروز به خودم گفتم خب چه مرگت هست؟ چرا وقتی می‌دانی که نمی‌خورند، صبر نمی‌کنی تا غذایشان تمام شود و ماست تازه‌ی همان روز را بخوری؟ چرا آن‌ها با اینکه می‌دانند لب به آن نمی‌زنند، باز هم هر روز کاسه به دست می‌گیرند و ماست ماست می‌کنند؟ اصلا چه می‌شود هم برای خودت بریزی و بخوری و هم اضافه‌ی آن‌ها را؟ این ریتم مسخره چیست؟ برنج و خورشت هم همین وضع را دارند. اگر چیزی بماند گرمش می‌کنم و حسابی حواسم هست که برنج مانده با برنج تازه قاتی نشود تا نکند یک دانه از آن دیروزی‌ها زیردندان‌شان برود! مامان هم همین بود! حتما مادرجان هم! حتما مادرش هم! همه مادرها همیشه چیزی درون‌شان هست به نام امید که هر روز می‌ریزندش درون کاسه‌ای و سر سفره جلوی بچه‌هایشان می‌گذارند. امید دست نخورده می‌ماند. مادرها دوباره می‌ریزندش درون کاسه‌ای درب‌دار تا خراب نشود تا فردا. اما مگر می‌شود رنگ و طعمش عوض نشود؟! چیزی می‌رود به خوردش که مزه‌ی حسرت می‌گیرد! فردایش حسرت را می‌گذارند جلوی خودشان و قاشق قاشق می‌خورند. از لای گلویی که مثل دو دیوار سیمانی به هم چسبیده است، قورتش می‌دهند. و امید جدیدی را درون کاسه‌ای تمیز ریخته و می‌گذارند جلوی بچه‌هایشان! قصه این است! مادرها حتی نمی‌گذارند یک دانه‌ی حسرت هم زیر دندان بچه‌هایشان برود! برنج حسرت مال خودشان است.... @behhbook
می‌دانید چطور جایی از بدن کبود می‌شود؟ بعد از اینکه ضربه‌ای مثل میخ روی بدنتان کوبیده شد، مویرگ‌های آن قسمت پاره می‌شود. بعد خون است که بیرون می‌ریزد و همان‌جا حبس می‌شود. کم‌کم رنگش از قرمزی روی پوست می‌شود سبز،بنفش، زرد و گاهی اصلا رنگین‌کمانی می‌شود. بعد هم که می‌دانید! کم‌کم محو می‌شود. درد دارد گاهی. آن‌هم زیاد! اما بالاخره محو می‌شود. حرف‌هایی هم هست که میخ‌کوبیده می‌شود به قلب. باز هم مویرگ‌ها پاره و خون ریخته و حبس می‌شود. جایش سفت می‌شود. خون است که مثل لایه‌لایه چرم روی هم آمده اما درواقع خون نیست بلکه حرف است! حرف‌هاست. چرم هم نیست. چرم سوخته‌ی پاره پاره است که روی هم تلنبار شده و مثلا دست و پای قلب را کبود کرده است. حالا یعنی کبودی‌های قلب محو می‌شود؟ دردش را هم بخوری و دم نزنی، محو می‌شود؟ نه! نمی‌شود! یعنی آن سفتی‌اش شاید ژله‌ای بشود اما هیچ‌وقت نیست نمی‌شود! ژله هم که باشد و زیر پوست و گوشت مدام لیز بخورد و بلرزد، حالت را خراب می‌کند! چه می‌گویم؟ هیچ! بی‌خیال! فقط کاش درست حرف بزنیم! درست حرف بزنم! کاش به کبودی‌های بعدش فکر کنیم. @behhbook
اینستاگرام را باز می‌کنم. یک تکنیسین اورژانش نایلون پُر از آبی دست گرفته است. چاقویی درونش فرو می‌کند. به محض اینکه چاقو را خارج می‌کند، از جایش آب فواره می‌زند. حواسم کوچ می‌کند سمت حرف‌های استاد. دارد می‌گوید که دو نوع رفتار داریم. مطلوب و نامطلوب. رفتار مطلوب اثر فوری ندارد بلکه اثرش در درازمدت مشخص می‌شود. مثل جوانی که می‌رود باشگاه و بعد از مدت‌ها تمرین و تلاش، سیکس‌پک‌دار می‌شود. رفتار نامطلوب اما اثر فوری دارد و البته اثر منفی‌اش در آینده مشخص می‌شود. مثلا سیگار، نوشابه، فست‌فود! وقتی می‌کشی یا می‌خوری در لحظه کیف می‌کنی اما مثل شیشه‌ی پنجره که کم‌کم کثیف می‌شود، تو هم کم‌کم نابود می‌شوی. برای همین مردم بیشتر سراغ رفتارهای نامطلوب می‌روند. چون نمی‌توانند فورا اثر منفی‌اش را ببینند و آن حال‌ِخوب چند ثانیه بعدش را ترجیح می‌دهند. تکنسین می‌گوید وقتی جسم خارجی وارد بدن شد نباید درش بیاوریم. چون علاوه بر آسیب مجدد به اندام‌های داخلی، خونریزی شدت می‌گیرد. چند بار دیگر چاقو را درون نایلون پُر از آب فرو می‌کند و درمی‌آورد. پشتم تیر می‌کشد. تا به حال چاقو نخورده‌ام اما فکر می‌کنم شاید اولش تیر بکشد بعد بسوزد بعد.... بعدش را نمی‌دانم. دیشب به همسرم می‌گفتم این آقا دارد پشت حمیدرضا الداغی را مُشت می‌زند؟ خنده‌اش گرفت. بعد که فهمیدم مشت نمی‌زند و چاقو است، دوباره پشتم تیر کشید و سوخت! دلم می‌خواهد دستم را بالا ببرم و از استاد بپرسم این کار حمیدرضا کدام نوع رفتار است؟ مطلوب یا نامطلوب؟ اینکه اثر فوری کاری مرگ باشد مثبت است یا منفی؟ اصلا مگر او مُرده است؟ اثر درازمدتش چیست؟ لابد تنهایی مادر و آن زن زیبایش! هر چه دارم فکر می‌کنم می‌بینم از دید روانشناسی نمی‌توان رفتارش را توجیه کرد! خیلی هم خودت را به در و دیوار بزنی، سر تکان می‌دهند و می‌گویند خب این یک رفتار نامطلوب است! می‌دانی! نمی‌پرسم! گاهی حالم از تمام نظریه‌ها و فرضیه‌هایشان بهم می‌خورد. راستی حمیدرضا الداغی هم سیکس‌پک داشت؟ یعنی به آن حالِ خوب بعد از رفتار نامطلوبش رسید؟ شهادت اثر فوری دارد یا درازمدت یا هردو؟ پشتم تیر می‌کشد. می‌سوزد. خیلی می‌سوزد.... @behhbook
طلای سیاه طلای سیاه در خانواده‌ی ما نفت نبود! ماده‌ای جامد و سفتی بود که حتما باید زیر دندان‌ها رُخ رُخ می‌کرد و رنگ زغالی‌اش را می‌مالید به نوک انگشتانت. پنج دقیقه بعد از شروعِ خوردن غذا دلهره‌ها و بی‌تابی‌ها برایش شروع می‌شد. پنج دقیقه بعدترش تبدیل می‌شدند به کلمات و از گوشه‌ی دهان شوت می‌شدند وسط سفره. " پس ته‌دیگ کو؟ " و وای به حال زمانی که حجم و اندازه و سفتی و رنگش با استاندارد‌های بین‌المللی خانواده نمی‌خورد! اگر بچه‌ها را هم با هزار ترفند خام می‌کردی، پدرهایشان را چه می‌کردی؟ طعنه‌ها را باید یکی یکی می‌چیدی و درون سبدت می‌انداختی. " ته‌دیگ اینقدر شُل؟ " " وقتی شعله رو اینقد کم می‌کنین معلومه ته‌دیگ پس نمیده خو...." " درسته باید سیاه باشه ولی این دیگه جزغاله بود! " تا مهمانی بعدی حرف‌ها مثل باد می‌چرخید و می‌چرخید. ته‌دیگ را در خانواده‌ی ما عمو حسن، طلای‌ سیاه کرد! از بس که بدون آن لب به برنج و خورشت نمی‌زد. باید حتما یک کف دست از آن سفتِ سیاه رنگ را گوشه‌ی بشقابش می‌گذاشت تا به قول خودش "اشتهایش وا شود". گاهی ماست را و گاهی خورشت را مثل ملحفه آرام می‌کشید رویش. بعد که حسابی خیس خورد، تکه تکه‌اش می‌کرد و با هرقاشق یه تکه‌ی کوچک را به دهان می‌برد. چشم‌هایش را می‌بست وما ته‌دیگ را از روی بالا و پایین رفتن گونه‌اش تعقیب می‌کردیم تا وقتی صدای مسلسل‌وار دندان‌هایش قطع شود و به جنگ با تکه‌ی بعدی برود. کم‌کم همه‌ی فامیل را و به خصوص ما بچه‌ها را عاشقش کرد‌. ما هم بدون آن غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت. نگاه‌هایمان از لا به لای صدای قاشق و چنگال‌ها می‌گذشت و به دیگِ درون آشپزخانه می‌چسبید تا زن صاحب‌خانه نشان‌مان دهد و بگوید " نگران نباشین! شده! چه شدنی! " همگی خیره می‌شدیم به عمو حسن و دست‌ها را به هم می‌مالیدیم. عمر طلای سیاه در خانواده‌مان کم بود! نه برای اینکه دندان‌ها لمینتی شد و ته‌دیگ‌ها نرم و زعفرانی! شاید چون عمر عمو حسن کم بود! وقتی که رفت دیگر دست و دلمان زغالی‌رنگ نشد. صدای رُخ رُخ از هیچ مهمانی‌ای در نیامد و هیچ نگاهی به دیگی نچسبید! همه‌ی نگاه‌ها به ربان سیاه گوشه‌ی قاب عکس عمو حسن گیر می‌کرد. @behhbook
مامان OCD داشت یا به قول ما معمولی‌ها وسواس! فکر می‌کرد. فکر می‌کرد. فکر می‌کرد. بعد برای اینکه ابرِ فکرها را کنار بزند، می‌افتاد به جان خانه‌. به جان خودش. پدر تقارنِ همه چیز را در می‌آورد. صندلی‌ها هم‌راستای هم. مبل‌ها روی خط‌کشی‌هایی دقیق. گلدان درست وسط میز. همه چیزش تمیز بود و تقارن داشت جز ذهنش! ذهنش پُر بود. کثیف بود. بو می‌داد. گاهی دلم می‌خواست با سفیدکننده بیفتم به جانش. دلم می‌خواست مغزش هم مثل دست و بالش برق بزند. اینقدر بدبختی‌ها را به ما نبافد. آخر مامان بافتنش هم خوب بود. می‌نشست روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ و میل به میل می‌بافت. برای من. برای بابا. برای مائده. برای مائده، ابراهیم را بافت و تنش کرد. هرچه مائده گفت این لباس به تنم زار می‌زند گوش نداد. می‌گفت " مهم رنگشه که بهت می‌آد! ". من پزشکی را پوشیدم! نه به تنم زار می‌زد نه تنگ بود. فقط رنگش نمی‌آمد به صورتم. مامان هم فهمیده بود اما باز هم می‌گفت " بهت می‌آد." به بابا اما هیچ‌وقت نگفت " بهت می‌آد". اینجا دیگر نمی‌توانست خودش را گول بزند. آن زن با اینکه زیبا بود و جوان اما به بابا نمی‌آمد. لباس بابا را مامان با میل نبافت. با خروار خروار دارو و آرامبخش و تقارن و تمیزی و فکر بافت. با چروک صورتش. با چاله‌های سیاه زیر چشم‌هایش. با دست و پاهای ترک‌خورده‌اش. با موهای سفیدش. با عق زدنش از عرق تنی خسته. با همه‌ی این‌ها بافت. یکی زیر یکی رو. یکی زیر یکی رو. مائده که طلاق گرفت و برگشت. من که در اتاق تشریح، وسط شکم باز شده‌ی جنازه بالا آوردم و انصراف دادم. بابا که رفت که رفت. آن‌موقع. مامان دوباره نشست روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ و یکی یکی لباس‌ها را شکافت. کامواهایش را گوله کرد و گذاشت جایی که دیگر چشمش به آن‌ها نخورد. کاش وسواسش را هم با کامواها ته کمد می‌گذاشت که اگر می‌گذاشت، استخوان‌هایش مثل چوب خشک و چشم‌هایش کم‌سو نمی‌شدند. که اگر می‌گذاشت لباس مرگ را روی مبل تک‌نفره‌ی یاسی‌رنگ برای خودش نمی‌بافت. ______________________ این‌ها بعد از خواندن کتابی در ذهنم قطار شدن و ذره‌ای واقعیت ندارند😁
کُنش یعنی نمایش یک فعل و بر دو نوع است: عادی و غیرعادی! استاد می‌گوید برای خلاقیت و تاثیرگذاری بیشتر داستان باید در موقعیت‌های عادی، شخصیت کنش غیرعادی داشته باشد یا در موقعیت‌های غیرعادی، کنش غیرعادی داشته باشد. می‌دانید به چه فکر می‌کنم؟ به زندگی‌ام و نویسنده‌ی خلاقش! اینکه اگر در آن موقعیت آن کار عجیب و غریب را نمی‌کردم، آن صفحه از داستانم آنقدر اثرگذار نبود که تا این حد تغییرم دهد! اینکه او بهترین نویسنده است و کاش ذره‌ای از خودش را در من بریزد! کاش! تا می‌توانی مرا در موقعیت‌های غیرعادی بگذار! تا می‌توانم اکتِ غیرعادی انجام می‌دهم! دارم جان می‌کَنم از آن شخصیت‌ها بشوم که با کارهایش غافلگیرت کند :) !
هر وقت خاله را از زیر خروار خروار خاک آوردی بیرون و نگاه و خنده‌هایش را به ما پس دادی، آن‌موقع تمام می‌شوی! هروقت مادرجان از غصه تمام نشد، آن‌موقع تمام می‌شوی! یه صلوات هدیه کنیم به همه‌ی عزیزانی که رفتن، برای همه دلایی که هنوز تنگ و بی‌قرارن، برای همه اونایی که این منحوسِ لعنتی به روح و جسمشون خط انداخته....
بوی سیگار مثل پسربچه‌ها دورم می‌دود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم می‌آید. زن روی یک تابه‌ی بزرگ که مثل درِ یک قابلمه‌ی بزرگ است، سوسیس‌ها را که تخم‌مرغ‌ها حالا بهشان چسبیده‌اند، زیر و رو می‌کند. دست‌های حنابسته‌اش چیزی شبیه کاردک بغل کرده که سیاهی غلیظی دور دسته‌ی چوبی‌اش را گرفته است. عبای بلند مشکی رنگی پوشیده و شالی که از پشت سرش رد کرده و زیر چانه گره زده است. حالا بوی سوسیس‌ها اما مثل سوارکاری به مقصد بینی‌ام می‌تازند. ناگهان نور خورشید دست‌هایش را از روی چشمانم برمی‌دارد و پشت‌ ابرها می‌برد. ابرهایی که مثل زنان آبستنِ سیاه‌پوشند. زن‌ها با آن شکم‌های گُنده‌شان هروله‌کنان می‌آیند. پاهایم دیگر تاب ایستادن ندارند. گردنم را نرمش می‌دهم و ترق ترق صدا می‌کند. دوبند کوله را روی دوش‌هایم می‌آورم. زن سوسیس‌ها را از دور تابه به وسط می‌آورد. معده‌ام مثل یک گودال خالی است. بلندگوی مغازه‌ای جمله‌ای را پشت هم تکرار می‌کند " پیراهن زنانه فقط ۵۰ تومن". آن‌طرف‌تر سگی، رو به جوانکی پارس می‌کند. جوان مثل اسب مسابقه‌ای از جدول وسط خیابان می‌پرد و این طرف می‌آید. زن گرم صحبت با گوشی دکمه‌ای‌اش می‌شود. چروک‌های پیشانی و زیرچشم‌هایش، دفتر صورتش را خط‌خطی کرده‌اند. تخم‌مرغ‌ها مثل زالو به جداره‌ی تابه چسبیده‌اند. ابرها بیشتر و بیشتر می‌شوند. درِمغازه‌ی لباس‌فروشی باز می‌شود و بوی لباس‌های نو مثل دزدی بیرون می‌زند. باد، برگ‌های درختان را می‌رقصاند. تخم‌مرغ‌ها حالا سوخته‌اند. زن همچنان دارد صحبت می‌کند. صورت گندمی‌اش مثل کفِ زمینِ زیرپایم پُر از پستی و بلندی شده است. _ والا مو دیگه باهاش ارتباطی ندارُم! باید سوسیس‌ها را هم بزند! وگرنه ته می‌گیرند. درست مثل رابطه‌اش که ته گرفته است. زن کاردک را می‌اندازد گوشه‌ای. _ حاج جعفر! یه دیقه بیا اینا رو هم بزن! دیگر هم‌زدن نمی‌خواهد. ته گرفت. تخم‌مرغ‌های سوخته چسبیده‌اند به دیواره‌ی زندگی‌اش و سوسیس‌های نیمه‌سوخته مثل کوه وسطش جمع شده‌اند. بوی سوختگی حالا با گام‌های بلندش سمت اتوبوس‌ها می‌رود! زن‌های سیاه‌پوشِ درونِ آسمان سایه‌انداخته‌اند روی زن و حالا زور می‌زنند و می‌زایند.
حُفره
بوی سیگار مثل پسربچه‌ها دورم می‌دود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم می‌آید. ز
بالاخره زن‌های‌ سیاه‌پوشِ آسمان اینجا هم زاییدند. آن هم با جیغ و ناله‌ی زیاد. کل شهر خبردار شد. بچه‌هاشان می‌ریختند روی چادرم‌ و کم‌کم پوستم را می‌لیسیدند. آنقدر که اگر کسی مثل پارچه می‌چلاندم، یک دیگ آب جمع می‌شد. یک دیگ بزرگ! سنگین شده بودم و گُم شدنم، سنگین‌ترم کرد. وسط بهار می‌لرزیدم. دلم یک جای گرم می‌خواست یا یک چای داغ. وسط بهار! مترو را که پیدا کردم مثل کره‌ی آب شده روی پله‌هایش سُریدم. باد بود که می‌کشیدم. که نرو! بچه شده بود و از پشت می‌کشیدم. اصلا دو تا بودند. یکی از جلو هُلم می‌داد عقب و یکی هم از پشت می‌کشید. انگار توی گوشم داد می‌زدند" نرو! نرو! " . مثل همه‌ی آنچه توی مغزم بود. مغز و باد. باد و مغز. قلبم وسط این دو بزدل و خودخواه، مثل کودکی وسط دعوای پدرومادرش، می‌لرزید. من حرف قلب را گوش دادم. نه مثل همیشه. مثل اکثراوقات. بغلش کردم و گفتم می‌آیم. هرچه بشود می‌آیم. حتی اگر خاکِ خرمشهر باشم و پوتین‌های سربازهای عراقی روی خرخره‌ام فشار بدهند. رفتم جلو. زبان دراز کردم برای باد و باران و عقلم و سربازهای عراقی! بالاخره جایی پیدا می‌شود تا گرم شوم. بالاخره کسی پیدا می‌شود که یک لیوان چای داغ به دستم بدهد تا قلبم نلرزد. بالاخره می‌شود. الان فقط باید بروم.... خرمشهرم را باید آزاد کنم! می‌دانم که خون می‌خواهد.... زیاد! به وقت ۲۰ اردی‌بهشت ۰۲
این ثروت و این قدرت و این نیروها و اندام‌ها را پیش از آنکه به خاک بدهی، به خدا بده و در این راه بگذار. این سیب‌های گندیده در کنار نهرها و فاضلاب‌ها دارند با تمامی دهن گندیده‌شان فریاد می‌کنند که اگر ما را به مصرف نرسانید، می‌گندیم، آیا این فریاد را نمی‌شنوی؟