طلای سیاه
طلای سیاه در خانوادهی ما نفت نبود! مادهای جامد و سفتی بود که حتما باید زیر دندانها رُخ رُخ میکرد و رنگ زغالیاش را میمالید به نوک انگشتانت.
پنج دقیقه بعد از شروعِ خوردن غذا دلهرهها و بیتابیها برایش شروع میشد. پنج دقیقه بعدترش تبدیل میشدند به کلمات و از گوشهی دهان شوت میشدند وسط سفره.
" پس تهدیگ کو؟ "
و وای به حال زمانی که حجم و اندازه و سفتی و رنگش با استانداردهای بینالمللی خانواده نمیخورد! اگر بچهها را هم با هزار ترفند خام میکردی، پدرهایشان را چه میکردی؟ طعنهها را باید یکی یکی میچیدی و درون سبدت میانداختی.
" تهدیگ اینقدر شُل؟ "
" وقتی شعله رو اینقد کم میکنین معلومه تهدیگ پس نمیده خو...."
" درسته باید سیاه باشه ولی این دیگه جزغاله بود! "
تا مهمانی بعدی حرفها مثل باد میچرخید و میچرخید.
تهدیگ را در خانوادهی ما عمو حسن، طلای سیاه کرد! از بس که بدون آن لب به برنج و خورشت نمیزد. باید حتما یک کف دست از آن سفتِ سیاه رنگ را گوشهی بشقابش میگذاشت تا به قول خودش "اشتهایش وا شود". گاهی ماست را و گاهی خورشت را مثل ملحفه آرام میکشید رویش. بعد که حسابی خیس خورد، تکه تکهاش میکرد و با هرقاشق یه تکهی کوچک را به دهان میبرد. چشمهایش را میبست وما تهدیگ را از روی بالا و پایین رفتن گونهاش تعقیب میکردیم تا وقتی صدای مسلسلوار دندانهایش قطع شود و به جنگ با تکهی بعدی برود.
کمکم همهی فامیل را و به خصوص ما بچهها را عاشقش کرد. ما هم بدون آن غذا از گلویمان پایین نمیرفت. نگاههایمان از لا به لای صدای قاشق و چنگالها میگذشت و به دیگِ درون آشپزخانه میچسبید تا زن صاحبخانه نشانمان دهد و بگوید " نگران نباشین! شده! چه شدنی! " همگی خیره میشدیم به عمو حسن و دستها را به هم میمالیدیم.
عمر طلای سیاه در خانوادهمان کم بود! نه برای اینکه دندانها لمینتی شد و تهدیگها نرم و زعفرانی! شاید چون عمر عمو حسن کم بود! وقتی که رفت دیگر دست و دلمان زغالیرنگ نشد. صدای رُخ رُخ از هیچ مهمانیای در نیامد و هیچ نگاهی به دیگی نچسبید!
همهی نگاهها به ربان سیاه گوشهی قاب عکس عمو حسن گیر میکرد.
#طلای_سیاه
@behhbook
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲