شب اول محرم بود. مثل سه سال گذشته نشسته بودم رو به روی تلویزیونی که حتی روضه هم پخش نمیکرد. زل زده بودم به شخصیتهای کارتون تکراری و حسرت میبافتم. دلم سنگین بود و دلتنگ. خودم را طرد شده میدانستم. خارج شده از دایرهی محبتاش.
پرچمهای سیاه را که به در و دیوار زدم، باز کودکی درونم ضجه زد. هیئت میخواست. روضه میخواست. کسی شکلاتی داد به دستش. مردد بود. بازش کند یا نه. گفت بازش میکنم!
شب دوم بود که کیف بزرگِ مشکیام را از کمد بیرون کشیدم. به مهدی گفتم برویم هیئت! امتحان کنیم لااقل! شاید شد!
آب، خوراکی و اسباببازیهای مورد علاقهشان را چپاندم توی کیف مشکیام. یکی دو دست لباس و هر آنچه که برای دو سه ساعت دوری از خانه نیاز بود و حتی بیشتر برداشتم.
از قبل توی گوششان خواندم که هیئت کجاست و قرار است چه بشود. کاغذ شکلات توی گوشم خش خش میکرد. از هانی میترسیدم. تا به حال فقط دو جا پایش را درون مکان بزرگ و شلوغی گذاشته بود. قم و مشهد. آن هم با کلی نذر صلوات. حالا اما صلواتی نذر نکردم. شکلات خوشرنگ بود و دلم برایش لک زده بود و همه چیز را فراموش کردم. هادی بهتر بود. سپردمش به پدرش. دست هانی را کشیدم و راه افتادیم. سخت راه میآمد. مثل آدامسی که به زمین بچسبد، میکشیدمش. بچهها را که دید رهاتر شد. گوشهای نشستیم. هانی چادرم را محکم گرفته بود و هاج و واج نگاه میکرد. یک مرحله را رد کرده بودیم. مانده بود تاریکیِ روضه. برایش گفته بودم اما باز هم دلم، لباس ترس پوشیده بود. برقها خاموش که شد، دو چیز سفیدِ متحرک زل زد به صورتم. اما چیزی نگفت. معجزه بود اما مرحلهی دوم را هم رد کردیم. حالا وقتش بود. شکلات را گذاشتم گوشهی دهانم. دلم نمیخواست زود تمام شود. آرام آرام در بزاق دهانم حل میشد و میریخت توی گلویم. همزمان باید به سوالهای هانی هم جواب میدادم که خانمها چرا دارند گریه میکنند؟ و این قطرههای اشک گوشهی چشم خودم چیست؟ همانها که سنگ میاندازند درون این جوی راکد.
شب دوم، هیئت را باید عوض میکردیم و حالا هادی هم میخواست که پیش من باشد. جمعیت را دور میزدندو میچرخیدند و من هم پشتشان. شکلات اما همچنان گوشهی دهانم بود. وسط نفس نفس زدنم به خودم گفتم پس بقیهی مادرها کجایند؟ چرا تنها مادری که میدَوَد منم؟
از شبهای بعد کار را یاد گرفتم. لباس ترس را پاره کردم. گوشهای مینشستم و با چشم دنبالشان میکردم. بارها شده بود که زمین بخورند یا گُمم بکنند و بزنند زیر گریه یا کسی دعوایشان کند اما دیگر دنبالشان نمیرفتم. خودشان پیدایم میکردند. یاد گرفته بودند هوای همدیگر را داشته باشند. بلند میشدند و اشکهایشان را پاک میکردند و باز هم میخندیدند. از روضهها چیزی نمیفهمیدم اما شکلات همچنان شیرین بود و میارزید.
گاهی میگفتم " چرا میری وقتی هیچ استفادهای نمیکنی؟" چرا میرفتم؟ همین که بچهها یکی دو ساعتی درون هیئت نفس میکشیدند برایم کافی بود. همین که چشمهایشان به رقص پرچمهای یا حسین عادت بکند.
شب آخر رسید. چالشهای زیادی را پشت سر گذاشته بودم. لجبازیهای وقت و بیوقتشان. دعواهایشان با همدیگر و با بچههای مردم. تیکه و کنایه و نگاههای دیگران. همه را به جان خریده بودم برای شکلاتی که حالا درون دهانم قد نخود شده بود. دلم گرفته بود. حس میکردم گرانترین شکلاتهای دنیا هم این مزه را ندهند. معلوم نبود تا سال بعد باشم یا نه. دوباره گشتم دنبال هیئت جدیدی. هنوز تا پایان ماه کلی مانده بود. داشتم بالا و پایین میکردم که کجا برویم که هادی گفت " مامان! دیگه هیئت نمیلیم؟" هانی پشتش درآمد که " بلیم هیئت! "
خندیدم.
شکلات گوشهی دهان آنها هم مانده بود و مزه کرده بود.
#اولینهیئتدوقلوها