eitaa logo
حُفره
275 دنبال‌کننده
79 عکس
6 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم: حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
نون (۲) دوباره سوالی که همیشه آسمان دلش را تیره و تار می‌کرد، یادش آمد. سوالی که تا وقتی که سالم بود جرات نداشت که بپرسد و وقتی هم که علیل شد دیگر نمی‌توانست بپرسد. سوالی که مثل علف هرزی در همه‌ جای وجودش می‌رویید. " رضا خوشحاله که موند؟ " ننه نمی‌خواست بداند که رضا از ماندن خوشحال نیست. اشک‌ها و ناله‌های رضا را توی روضه‌های هر ماه خانه‌شان نمی‌دید و نمی‌شنید. دوباره همهمه‌ها به گوشش رسیده بود. توی دلش می‌گفت باز چه خبر است؟ باز هم توی خیابان ریخته‌اند؟ رضا برایش همه چیز را تعریف می‌کرد جز یک چیز! ننه‌ام هیچ‌وقت برایش سوال نمی‌شد که رضا چطور همه چیز را اینقدر دقیق می‌داند؟ و حالا همان یک چیز نگفته چاقو شده بود و رفته بود توی قلب رضا. توی قلب تک پسرش. لولاهای در ناله‌ای کردند و چشم‌های ننه شروع کرد به چرخیدن. _ آ.... آ... آ.... سوز سردی خودش را توی اتاق جا کرد. آدم‌ها یکی یکی آمدند و گوشه‌ای نشستند. همه خیره شده بودند به گوشت خشک شده‌ای که روی تخت بود. سوال‌ها توی ذهن ننه ردیف شده بود. " کاش این گردن لعنتی رو می‌تونستم تکون بدم! رضا کجا مونده؟ اینا کین؟ یعنی موعد روضه‌ی ماهانه‌ست؟ درو کی وا کرده؟ وای کاش اتاق اینقدر بو نمی‌داد. کجایی رضا؟ آبرو برام نمونده. الان چه حرفا که پشتم نمی‌گن..." همه‌ی سوال‌ها را جمع و دوباره دهانش را باز کرده بود. _ آ.... آ..... آ..... ناگهان چیزی در جمعیت شکست و هق‌هق‌ها مثل باد توی اتاق چرخیدند. ستاره‌های دل ننه یکی یکی کم‌سو شدند. _ آ..... آ.... آ..... همه به همدیگر نگاه می‌کردند. با مردمک‌های لرزان و خیس. _ بابا یکی آروم آروم بهش بگه دیگه! _ خودت بگو حاجی! ما نمی‌تونیم. _ لا اله الاالله! _ ای بابا! _ بزنید شبکه خبر! _ چیه؟ چه خبره؟ _ زود بابا بزنید! مردی سمت تلویزیون کوچک بالای طاقچه رفت. تلویزیون رو به روی تخت ننه رستم بود. مرد کنترل را گرفت و صدا توی اتاق پخش شد. " جانشین فرمانده کل نیروی انتظامی کشور از شهادت سه مامور و مجروحیت بیش از ده پلیس در نآرامی‌ها و اغتشاشات امروز خبر داد. " ننه رستم هر کار می‌کرد نمی‌توانست حتی ذره‌ای گردنش را تکان بدهد. فقط چشم‌هایش می‌چرخید. دلش تاریک شده بود و خودش هم نمی‌دانست چرا. ناگهان اسمی توی اسم‌ها بختک شد و به جانش افتاد. "سرهنگِ شهید رضا توپچی" انگار سنگ بزرگی روی سینه‌ی ننه گذاشته باشند. نفس به زور تا گلویش می‌رسید و بالاتر نمی‌رفت. توی خودش بلند بلند می‌گفت: " این رضا اون رضای من نیست! اینا چی میگن؟ رضا پرونده‌ی رفتنو بسته بود! خدایا اینا چی میگن؟ " دو ماه بعد که جنازه‌ی ننه رستم را توی تابوت گذاشته بودند و سمت قبرستان می‌بردند، نگاه‌ها به تابلوی آبی‌رنگِ کوچه افتاد. کوچه‌ی شهید علی‌رضا توپچی
امروز با پسرک رفتیم دانشگاه و آخرین امتحان دوران کارشناسی‌ام را دادم. تنها جایی از دانشگاه که دلتنگش می‌شوم، اینجاست... همیشه به هنرجوها می‌گویم سعی کنید از حس‌هایتان آگاه باشید و برایشان اسم بگذارید. اما امروز دچار حس عجیب و پرتناقضی‌ام که نه می‌توانم بفهم چیست و نه اسمی رویش بگذارم. آنقدر از هم دورند که هیچ نقطه‌ی اشتراکی ندارند. فقط شکر! خیلی شکر. خودت جور کردی، باز هم جور کن خدایا. اینجا تهران😅 ۱۱ اردیبهشت ۰۳ به‌گمانم اگر روایت‌های مادر/دانشجویی‌ام را ننویسم ظلم می‌کنم به خودم😂 @hofreee