من سالهای زیادی از خودم فرار کردم. سعی کردم چیزی باشم که نبودم. چیزی باشم که از من میخواستند. همه چیز درظاهر خوب بود ولی تناقضهای درون و بیرونم را کسی نمیدید. مثل حباب شیشهای هر لحظه ممکن بود منفجر شوم.
و شدم!
بعد از روزها سرگردانی، گشتم دنبال خود واقعیام که سالها سر دیگر این طناب را گرفته بود و میکشید. هرچقدر نزدیکتر میشدم، عجیبتر میشد. آن سر طناب دوست داشت از آدمها دور باشد. خودش را لای کتابهایش غرق کند. آنقدر بنویسد تا مچ دستهایش درد بگیرد. نیمههای شب زل بزند به گوشهای و برای سوالهای بینهایتش جوابی پیدا کند. بهجای مهمانیهای جورواجور، آن موسیقی مورد علاقهاش را بارها گوش بدهد. دور غریبهها خط قرمز بکشد و جز چند آدم مهم زندگیاش، به کسی سلام ندهد. همیشه درمقابل همه گارد داشته باشد و دوست نداشته باشد که به سوالهایشان جواب بدهد. توی جمع محو باشد و موردخطاب هیچکس قرار نگیرد. توی مرکز هیچ دایرهای نباشد. آرام باشد و ساکت. اصلا شبحی از آدم.
گذاشتم آن سر طناب مرا بکشد و با خود ببرد. این جهان جدید از قبلی قشنگتر بود. خودم را بیشتر دوست داشتم اما بقیه این نظر را نداشتند. فکر میکردند با یک آدم عقدهایِ از دماغِ فیل افتادهیِ منزویِ منگول طرفند! کسی که بیکار عالم است. اصلا یک هیچ بزرگ است. اینبار جنگیدم تا به جای نقاب زدن، خود واقعیام را برای دیگران توضیح بدهم. اما آنها با ابروهای هفتی شده و مردمکهای گشادشان زل میزدند توی صورتم. گاهی هم به زور مهرههای گردنشان را تکان میدادند تا بگویند که مرا میفهمند ولی نمیفهمیدند. وقتی عزیزشان را از دست میدادند و من دوباره محو میشدم، دیگر دوستم نداشتند. وقتی ازدواج میکردند و یک پیامک تبریک خشک و خالی از من روی گوشیشان میدیدند، شمارهام را پاک میکردند. آن مُهرهها را تکان میدادند اما درک نمیکردند. مغز من همیشه توی روزهای مهم زندگیشان پُر از آنها بوده ولی زبانم خالی. دستهایم برای غم و شادیشان یخ میزده و چشمهایم گرم میشده ولی چفت دهانم باز نمیشده. شاید برای همین سنگ صبورشان بودم. یک آدم لالِ بیاحساس برای گفتن رازها و تخلیهی هیجانیشان خوب بود!
فهمیدم توی این جنگ در هرصورت من آن بازنده خواهم بود. من آن رنگی بودم که بچهها توی مدادرنگیهایشان نداشتند یا اصلا استفادهاش نمیکردند. پس دیگر بیخیال توضیح دادن شدم. خودم را پذیرفتم و طرد شدن را به جان خریدم. من همیشه توی قوطی جا ماندم و از آنجا به جهان نگاه کردم! جیغ و گریه و خندهها را شنیدم و بیشتر توی لانهام خزیدم!
چرا باید برای نوعی که آفریده شده بودم از کسی معذرت میخواستم یا توضیح میدادم؟ تا کجا نگران ناراحت شدن یا نشدنشان باید میبودم؟
مگر چقدر از وقتم مانده بود؟
اصلا من این هیچ بزرگ را دوست داشتم و دارم!
من به حرف نیما گوش دادم و چایم را نوشیدم. چون هر آدمی هم که باشم در گندمزارم جز مُشتی کاه نمیماند برای بادها...
#برای_درونگراها
#خودواقعی
#خودافشایی