من برای اواسط دههی هفتادم اما همهی علایق و خاطراتم بویِ دههی شصت میدهد. مدتهاست که دارم فکر میکنم چرا؟ من جنگ را ندیدهام اما انگار وسط آن بودهام. این حس چیزی بیشتر از همزادپنداری است. چیزی بیشتر از سر تکان دادن و گفتن " میفهمم!"
مامان که تعریف میکند، خودم را میبینم در چشمهایش،گوشهایش، دستهایش، پاهایش و قلبش! همانجا که قلبش با شنیدن خبر مفقودی دایی، تندتر کوبید و روی دیوار خانه سُر خورد و نشست. همانجا که دلتنگیهایش را زیرپتو خفه کرد. همانجا که نخواست باور کند و هر شب از خواب پرید و دنبالش گشت. من با مامان شنیدم که گفتند "دیدیم تیر خورده و افتاده است"! با مامان فکر کردیم به اینکه یعنی کجایش تیر خورده است؟ باز دوباره فکر کردیم به تیر خوردن و تنهایی و گرسنگی و تشنگی و کوه و برفِ اسفندماه. درون حیاط نشستیم تا با سوزِ هوای اسفند حرف بزنیم. فکر کردیم به اینکه اگر تیر کاری نباشد، چقدر طول میکشد تا.... بعد صدای گرگ و شغالِ گرسنه را شنیدیم از دور... خیلی دور! به اینجا که رسیدیم دیگر نخواستیم فکر کنیم. خودمان را سرگرم کردیم با اعلامیههایی که باید به دیوارهای شلوغِ شهر میچسباندیم. من حتی با مامان دویدم. کوبهی در خانه تکانی خورد و ما دویدیم و پای برهنهمان روی چیز تیزی رفت و سوختیم. در را باز کردیم و کسی نبود. درون کوچه دویدیم و کسی نبود. رد خونِ پایمان روی زمین خط میانداخت و کسی نبود. صدایمان کردند که بیا دختر! باد بود! باد!
من با مامان هشت سال دنبال باد دویدم! هشت سال چشم چرخاندیم میان مردها تا شاید پیدایش کنیم. آرام آرام زیر چادر اشک ریختیم و اشکها رنگِ مشکی چادرها را بُردند. قاب عکسی بغل گرفتیم و هرکجا که بگویی سر زدیم. تیزی اطرافِ قاب، کف دستهایمان را بُرید و چاکچاک کرد اما ولش نکردیم!
تا اینکه او آمد! با دستهایِ زمختمان که سرد بود و میلرزید، پرچم روی تابوت را کنار زدیم. مامان گفت خودش است! این دندانهای خودش است! ساعت را میبینی؟ خودم برایش خریده بودم! ساعت را دیدم و دندانها را. تک تک استخوانها را بوسیدیم و در گوششان گفتیم " دلم برات تنگ شده بود! "
بعد مامان همانجا ماند. کنار تابوتِ دایی که فقط چند تکه استخوان را در خودش جا داده بود. دیگر جلوتر نیامد. من هم ماندم...
شایدبرای همین هرچه بوی آنسالها را بدهد، آرامم میکند.
شاید برای همین همه چیزم بویِ آنسالها را میدهد.
پسرها قرار است با من در کجا بمانند و آرام بشوند؟
#دایی
#خواهربرادری
ردِ خون هنوز آسفالت کوچهها را خط میاندازد! میدانی؟ دستها هنوز هم چاک چاک میشود....