سنگ را میکوبد روی سبزیها.
_ خب با مخلوطکن چرا نمیکنی؟
سبزیها را از دور تختهی قهوهای به وسط میآورد.
_ اینجوری یه چیز دیگهست!
دروغ میگوید. دلش تنگ شده! برای مادرش. برای مادرِ مادرش و برای تمام آنروزها که با آدمها زیر خاک چال شدهاند.
_ یادته مادرجونو؟
یادم هست. مینشست گوشهای از آشپزخانه و او هم دلتنگیاش را با سبزیها مخلوط میکرد و سنگ را میسایید روی آنها. بعد اشکهایش را مثل نمک میپاشید لابهلای غذا.
برای همین است که مزهی آن غذاها هیچوقت تکرار نمیشود. هر مادر دستپخت خاص خودش را دارد چون طعم دلتنگی هر مادر، فقط برای همان مادر است.
کاش من هم یک تخته و سنگ داشتم از مادرم
و البته یک دختر!
#چرکنویسهایم
#روزمرگیهایم